کتاب برادر سیاهه
معرفی کتاب برادر سیاهه
کتاب برادر سیاهه داستانی از جوئل پارکر رودز، نویسنده پرفروش و برنده جایزه، با ترجمه مرجان اندرودی و هیرش خیر است. این داستان ماجرای زندگی پسرک دوازده سالهای به نام دانته را روایت میکند که همیشه در مدرسه و جاهای دیگر، به خاطر رنگ پوستش تحقیر میشود و آرزوی نامرئی بودن میکند.
درباره کتاب برادر سیاهه
برادر سیاهه ماجرای زندگی دانته است. پسرک دوازده ساله سیاهپوستی که یک برادر سفیدپوست دارد و البته، همیشه بر خلاف برادرش، آرزو میکند که نامرئی باشد. دانته در مدرسهشان، در اقلیت است. تعداد پسرهای سیاهپوست دبیرستان میدفیلد پریپ زیاد نیست. بچهها شبیه او نیستند. دوستش ندارند و توی مدرسه، هم بچهها و هم معلمها او را با لقب تحقیرآمیز برادر سیاهه صدا میکنند. هرکس دیگری هم که جای او بود دلش میخواست شبیه برادر سفیدش، تری باشد.
بهرحال، یک بار که در مدرسه، کاپیتان تیم شمشیربازی او را اذیت میکند، از مدرسه تعلیقش میکنند! دانته تنها است و وحشت کرده. او به دنبال جایی میگردد که واقعا به آنجا تعلق داشته باشد و او را بپذیرند. جوئل پارکر رودز در این کتاب، بررسی دقیقی بر مسیر رسیدن از مدرسه به زندان و مبارزه یک پسر با نژادپرستی و شیوه یافتن ایدئولوژیهایش ترسیم کرده است.
کتاب برادر سیاهه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
برادر سیاهه داستان جذابی است که هم نوجوانان و هم بزرگسالان از خواندنش لذت میبرند. اگر از داستانهای با درونمایه اجتماعی لذت میبرید، این کتاب انتخاب مناسبی برای شما است.
بخشی از کتاب برادر سیاهه
اینجا یک ایستگاه پلیسِ تابع است. به شلوغی زندانی عادی نیست. بزرگسالان را باهم گروهبندی کردهاند؛ بنابراین، تو سلول خودت را داری.
افسر درحالیکه کلید را توی قفل میچرخاند، گفت:
«اینجا امنتره.»
(مسخره است. من اصلاً احساس امنیت نمیکنم. مرعوبم و وحشتزده.)
شش مرد، در طولِ راهرو ایستادهاند و مراقب من هستند. بعضی از آنها کنجکاوند؛ بعضی زل زدهاند؛ بعضی هیچ واکنشی ندارند؛ بعضی سیاهپوستاند و بعضی سفیدپوست. دوتا از آنها با نفرت به من خیره شدهاند.
پشت به مردها نشستهام و طوری دیوار سیمانی روبهرویم را بررسی میکنم که انگار آن خطوط، تَرَکها و خراشیدگیها، معمّایی پیچیده است.
***
پای راستم میلرزد و بیاختیار میپرد. دلم میخواهد فریاد بزنم «من را از اینجا ببرید بیرون». احساس میکنم دارم خفه میشوم. لامپهای فلورسنت، بالای سرم وزوز میکند. اینجا هیچ پنجرهای ندارد. فقط بوی حالبههمزنِ مایع سفیدکننده که با عرقِ تن و استفراغ آمیخته باشد، به مشام میرسد.
سلول من کوچک است. توالتی فلزی گوشهٔ سلول قرار دارد. توالت، درپوش ندارد.
اگر بروم و ادرار کنم، مردهایی که آنطرفتر ایستادهاند، میتوانند من را ببینند؛ یا حتّی بدتر. من هرگز از این توالت استفاده نخواهم کرد.
روی نیمکت سنگی نشستهام و احساس شرمندگی میکنم؛ باوجوداینکه هیچ کار اشتباهی انجام ندادهام.
صدایی خشن میپرسد:
«چیکار کردی؟»
بفرما، گناهکار شدم. حتّی تری هم فکر میکرد من گناهکارم.
«چیکار کردی؟»
نمیخواهم جوابی بدهم.
صدای بابا را میشنوم که میگوید:
«به بزرگترها احترام بگذار.»
حتّی وقتی توی غلوزنجیر هستند؟
اما الان بابا اینجا نیست که این خواهش را از من بکند. بدونآنکه رویم را برگردانم، زیرلب میگویم:
«هیچچی.»
و سپس اضافه میکنم:
«آقا!»
حالت تهوع میگیرم. قورتش میدهم، آن طعمِ زننده را برمیگردانم توی گلویم.
سردرگُمم. ابری بالای سرم جا خوش کرده است. ابری که من را عصبیتر و وحشتزدهتر میکند.
در نیویورک دوستان زیادی داشتم. در «نیوتن»۲۲، همه به من مشکوکاند. بچههای تازه و مدرسهٔ تازه هم من را پس زدند. درک میکنم. من به قدبلندیِ تری نیستم. بهاندازهٔ او قوی و عضلانی هم نیستم. هیچکدام از اینها، تقصیر تری نیست؛ نه واقعاً؛ اما بااینوجود، دلم میخواست او بهجای من اینجا بود. آرزو میکردم حالش از من بدتر بود.
گمان میکنم برادر خوبی نیستم.
احساس بیارزشبودن میکنم.
از میانِ آنهمه بچهمدرسهای، فقط دستگیرکردن من برای پلیس آسان بود. چرا خانم کی ترسیده بود؟ چرا بهنظر میرسید که آقای واترز از توی دردسرافتادن من لذّت میبرد؟ از همه بدتر اینکه، چرا آقای مدیر برای من پلیس صدا زد؟ از روزی که به میدلفیلد آمدهام، پلیس هیچوقت برای بردن کسی به اینجا نیامده است.
من مشکلی دارم؟
حجم
۳۴۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۳۴۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه