کتاب پرواز یک پرنده
معرفی کتاب پرواز یک پرنده
کتاب پرواز یک پرنده نوشتهٔ غزل پورنسایی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب پرواز یک پرنده
کتاب پرواز یک پرنده برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و داستان آن واقعی است. این اثر یک راوی اولشخص دارد که در ابتدای رمان از بلعیدن آدامش نعناییاش میگوید. او در حال رانندگی است و همزمان با موبایل حرف میزند. او کیست و داستان چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب پرواز یک پرنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پرواز یک پرنده
«بینیام را بالا کشیدم و دستم رفت سمت شال گردن کهنه ام. امید هم دلِ خجسته ای داشت. اگر خبر زندگیاش را نداشتم فکر میکردم بچه پولدار است و نفسش از جای گرم بیرون میآید. به اندازهٔ کافی به پدرم بابت خرج و مخارج دانشگاه فشار میآمد. مادرم اصرار کرده بود به دانشگاه بیایم، اولاد ارشدش بودم و هزار و یک آرزو داشت. مهندسی صنایع غذایی قبول شده بودم و همهٔ اهل خانه خوشحال بودند. میدانستم دست پدرم تنگ است و به خاطر هزینهٔ دانشگاهِ من، به پنج خواهر و برادر دیگرم فشار میآید. اما چاره ای نبود. برای همین هر طور که میتوانستم زرنگی میکردم تا هزینهٔ بیشتر روی دوشش نگذارم. آن وقت یکی مثل امید که زندگیاش دست کمی از من نداشت، برای من رفته بود به فاز معرفت و جوانمردی؟ مثلا سیصد تومان پول گوجه فرنگی از کجای پیرمردی که قیمت سوپر مارکتش اندازهٔ کل دار و ندار فک و فامیل من بود، کم میکرد؟ امید هم برای خودش شر و ور میبافت. غرق در افکارم بودم که یکباره متوجه امید شدم که راه رفته را برگشت و با دستپاچگی گفت:
- ببین، اون دختره
چشمانم را تنگ کردم و به رو به رویم خیره شدم، عمارت کلاه فرنگی ماکو، تنها چیزی بود مه به نظرم آمد، با بیخیالی گفتم:
- کدوم؟
دستانش را در هوا تکان داد:
- همون دیگه، همونی که رنگو ریختی روی لباسش... ببین داره میاد
با دست به پشت سرش اشاره کرد. مسیری که نشان داده بود با چشم دنبال کردم. دخترک سرش را پایین انداخته بود و به آرامی قدم بر میداشت. به کل او را از یاد برده بودم. مخصوصا که حراست دانشگاه بعد از آن جریان، هیچ کداممان را احضار نکرده بود.
لبم راتر کردم:
- چی کار کنم؟
امید تشر زد:
- برو از دلش در بیار دیگه... زود باش
به سمتم پرید و نایلونها را از دستم کشید. اخم کردم:
- چی کار میکنی تو؟
دستش را پشت کتفم گذاشت و هلم داد:
- برو معذرت خواهی کن -
نگاهی به پدرام انداختم که با تفریح براندازمان میکرد. چشم غره ای نثارش کردم. حالا باید میرفتم به قالب پسر خطاکار و پشیمان. دستی به یقهٔ سویشرتم کشیدم و چپ و راستش کردم، شالگردنم را روی دوشم انداختم و مستقیم به سمت دخترک رفتم. سرش همچنان پایین بود و متوجهٔ من نشد. نگاهم روی رخت و لباسش چرخید. اهل مد نبود انگار. با قدمهای بلند خودم را در مسیرش قرار دادم و به چند قدمیاش رسیدم که یکباره سر بلند کرد و متوجهٔ من شد. دهانش نیمه باز ماند، با دیدن دندانهایش، بیاختیار نیشخند زدم. سر جایش ایستاد و با دلهره به پشت سرش نگاه کرد و دوباره به سمتم چرخید. گلویم را صاف کردم و گفتم:
- چیز... میگم ببین منو... اون روز که رنگو ریختم رو لباست...
سرخ و سفید شد و لبش را به دندان گرفت. دوباره از ذهنم رد شد که دندانهای خرگوشی اش زیادی به دل مینشست. افکارم را پس زدم و ادامه دادم:
- من اون روز اشتباه گرفته بودمت... یعنی یکی از این دخترای ایکبیری جوهر ریخته بود رو لباس
رفیقم...
با انگشت شست به پشت سرم اشاره زدم و گفتم:
- همین دوستم که پشت سرمه... میتونی بری از خودشم بپرسی
همانطور یک ریز سخنرانی میکردم که دخترک دوباره سرش را پایین انداخت و به راه افتاد. دستم را به کمر زدم و ادامه دادم:
- نالوطی بهم گفت دختره کاپشن سبز تنشه»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه