کتاب آن سوی رویا
معرفی کتاب آن سوی رویا
کتاب آن سوی رویا نوشته لیلا عیدی فراش است. داستان درباره دختری است که تنها و بیپناه در شهر تهران سرگردان است، اما آشناییاش با مردی جوان، زندگی او را تغییر میدهد.
آن سوی رویا، داستان دخترکی است که در خیابان تنها و بیپناه است. با ساکی که بر دوش میکشد و خیابانهایی که هیچکدام را نمیشناسد کلنجار میرود و در تلاش است تا راهی برای نجات خودش از دست مزاحم جوانی پیدا کند که سایه به سایه او را تعقیب میکند و آرامشش را از او گرفته است. ناگهان به در باز خانهای پناه میبرد و وارد حیاط میشود. مردی که آنجاست، شر مزاحم را از سر دختر کم میکند و او را به منزل مادرش میبرد تا جایی امنی باشد. اما دختر چرا تنهاست؟
کتاب آن سوی رویا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از دوستداران داستانهای ایرانی هستید، خواندن کتاب آن سوی رویا را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آن سوی رویا
مرد جوان که خیلی زیرک به نظر میرسید گفت: مثل این که ایشون مزاحم شما شده؟ سپس رو به او کرد و گفت: میری یا زنگ بزنم پلیس؟
پسر تا اسم پلیس را شنید به قول معروف دو پا داشت و دو پا هم قرض گرفت و با سرعت از آن جا دور شد. با دیدن آن منظره، نفس راحتی کشیدم و نگاهی قدرشناسانه به مرد جوان انداختم.
- خیلی ممنون آقا.
ساکم را بر دوشم گذاشتم و خداحافظی کردم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که مرد جوان صدایم کرد.
- خانم اگه جایی میرید برسونمتون، چون من الان می خواستم برم سرکار، می تونم شما رو هم تا خونهتون برسونم.
با کنجکاوی به طرفش برگشتم و گفتم: ولی من این جا ماشینی نمیبینم که شما بخواید منو برسونید؟
- بچهها از اداره میان دنبالم، اصلاً فکر کردم اونا هستند، به خاطر همین درو باز گذاشتم.
لبخندی زدم و گفتم: پس این از خوش شانسی من بود که همکاراتون دیر اومدند، نه ممنون خودم میرم.
بدون اینکه منتظر جواب مرد جوان بمانم وارد کوچه شدم و با سرعت خودم را سر کوچه رساندم و وارد خیابان اصلی شدم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که همان پسر سمج جلویم سبز شد. از جلویش رد شدم و خود را به بیخیالی زدم، اما او خودش را به من رساند و شروع کرد به چرب زبانی.
- من میدونم شهرستانی هستی، ببین اگه جا و مکان و کار میخوای باید بیای پیش خودم، من به دختر پسرای فراری و بیکار همه جور امکاناتی میدم.
چه آدم بیچشم و رویی بود، با عصبانیت به طرفش برگشتم.
- خجالت بکش آقا. از جون من چی میخوای؟ چرا دست از سر من بر نمیداری؟ کی گفته من شهرستانیم، مگه خونمونو ندیدی؟
خنده بی شرمانهای سر داد.
- تو میخوای منو سیاه کنی، من که میدونم خالی میبندی، تو جایی رو نداری، دیر یا زود مجبور میشی با من بیای، باور کن پیش من امنیتت تضمینه.
او با من کلنجار میرفت و من از دستش کلافه شده بودم، خیلی میترسیدم، که ناگهان ماشینی کنارمان توقف کرد، درست میدیدم او همان مرد جوانی بود که من به خانهاش پناه برده بودم که یک سرباز هم با او بود، سرباز فوراً پیاده شد و به پسر مزاحم دستبند زد. آن مرد و سرباز او را سوار ماشین کردند و از من هم خواستند تا با آنها همراه شوم و بر علیه آن پسر مزاحم شکایت کنم. نگران بودم میخواستم طفره بروم و با آنها همراه نشوم ولی راهی جز این نداشتم.
وقتی وارد کلانتری شدیم. دیگر هیچ امیدی برایم نمانده بود. مطمئن بودم که پلیس همه چیز را میفهمد. اشکهایم سرازیر شده بود و بی اراده اشکهایم را پاک میکردم. آن مرد جوان به سرباز نگاهی کرد.
- خانم را ببر داخل اتاق تا علیه این پسر مزاحم شکایت تنظیم کند.
پسر شروع کرد به التماس کردن که تو را بخدا بذارید من برم، من که کاری نکردم و از این جور حرفها. وارد اتاق که شدیم، آن مرد جوان با ما نیامد. بعد از نوشتن یک شکایت نامه و این که آن پسر تعهد نامهای نوشت که دیگر مزاحم نشود، ما را رها کردند. از کلانتری که خارج شدم، نفس راحتی کشیدم با خودم میگفتم در طی این نیم روز چقدر مصیبت و بدبختی کشیدم، پس چطور می خواهم یک عمر در این شهر بزرگ زندگی کنم. در فکر فرو رفته بودم که صدایی را از پشت سرم شنیدم.
- آهای خانم، کجا داری میری، بیاین سوار شین، من شما رو میرسونم، کجا تشریف میبرید؟
به طرف صدا که برگشتم همان مرد جوان بود، میخواستم از دست او هم خلاص شوم به خاطر همین با اخم به او نگاهی کردم.
- باید به شما هم جواب پس بدم؟ درسته که شما به من کمک کردید تا از دست اون پسر راحت بشم، خوب من هم از شما تشکر میکنم، ولی به شما ربطی نداره که کجا میرم.
- چطور به من ربطی نداره. چرا متوجه نیستید که هرکس شما را با این ساک که رو شونهتون گذاشتید ببینه، فوراً متوجه میشه که تنهایید. حالا من شما رو میبرم پیش مادرم تا تکلیفتون مشخص بشه.
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم: من به چه دلیلی باید با شما بیام خونهتون. واقعاً شما مردای تهرانی مثل این که همه مثل هم هستید، شنیده بودم که تهران جای امنی نیست ولی ...
در یک لحظه به خودم آمدم که نباید آن حرفها را میزدم. تصمیم گرفتم که هرچه زودتر از آن جا دور شوم که مرد جوان گفت: با این حرفات بهم ثابت شد که جریان چیه؛ من هم قصد مزاحمت ندارم فقط میخواستم به شما کمک کنم حالا هم اگر فکر میکنید میتونید شبو اینجا توی تهرون سر کنید، برید ...
ماتم برده بود او چطور با این سرعت همه چیز را متوجه شد. سکوت کرده بودم و پاسخی برای حرفهایش نداشتم...
حجم
۲۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۲۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
نظرات کاربران
به شدت بچه گانه ، انشا نوشتن 😐😐😐