کتاب قهوه از چشم هایش در جان چکید...
معرفی کتاب قهوه از چشم هایش در جان چکید...
کتاب قهوه از چشم هایش در جان چکید... نوشتهٔ فاطمه مرادی است. انتشارات آئی سا این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب قهوه از چشم هایش در جان چکید...
کتاب قهوه از چشم هایش در جان چکید... رمانی است دربارهٔ زندگی جوانی به نام «آرزو» که طی یک حادثه، دچار معلولیت جسمی میشود. از آنجاکه آرزو و مادرش از پس هزینههای عمل بر نمیآیند، قبول میکنند آرزو بهشکل صوری همسر مردی به نام «دارا فهیم» شود؛ تا دارا بتواند از خدمت سربازی معاف شود و در مقابل هزینههای عمل آرزو را بپردازد. این تمام ماجرا نیست. سرنوشت خوابهای دیگری دیده است. روز عقد، ناگهان همهچیز به هم میخورد. این رمان بهصورت ضمنی، دغدغهٔ افراد معلول جامعه را طرح کرده است؛ افرادی که از نعمت سلامتی محروم شدهاند و جدای از آن، از لحاظ روحی نیز تحت فشار اجتماعی قرار دارند. در کنار اینها در بخشی از کتاب، نویسنده به مشکلی ریشهای دررابطهبا افراد معلول اشاره میکند؛ اینکه برخی از آنها به یکجانشینی و دلسوزی دیگران نسبت به خودشان عادت کردهاند و دوست ندارند از این شرایط خارج شوند؛ بهویژه کسانی که بهدنبال یک اتفاق ناگوار به این حال در آمدهاند. بهخاطر اینکه کسی به آنها بهشکل خاصی نگاه نکند، وارد جامعه نمیشوند، خودشان را در خانه حبس میکنند و منتظر مینشینند تا معجزهای از آسمان نازل شود و زندگی آنها را عوض کند.
خواندن کتاب قهوه از چشم هایش در جان چکید... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قهوه از چشم هایش در جان چکید...
«تمام دلشورههایم با قرار گرفتن در کلاس، دود شد و به هوا رفت. برایم رضایتبخش بود که کسی نگاهی عجیب به من نمیاندازد و یا ترحمی نمیکند. انگار جنس دانشجو، یکجورهایی با مردم کوچه و خیابان تفاوت داشت. نگاهشان برایم آزاردهنده نبود. نه اینکه تمام نگاهها خالی از ترحم و دلسوزی باشد؛ اما آزاردهنده نبود. کسی رفتاری از سر دلسوزی نداشت و این برایم قابل ستایش بود. اگر کمکی به من میشد، میان خنده و شادی انجام میگرفت؛ طوری که احساس بدی در من به وجود نمیآورد. روز اول دانشگاه آنقدر برایم خاص و پررنگ بود که میدانستم تا سالهای سال در ذهنم باقی خواهد ماند.
روزها از پی هم میگذشت و ما هر روز بیشتر از روزهای قبل، غرق در درس میشدیم. آنقدر سرم گرم درس و دانشگاه شده بود که دیگر وضعیت فعلیام چندان برایم آزاردهنده نبود. در طول ترم، چند بار دیگر صدرا ابراهیمی را دیدم. همان پسری که روز اول کمکم کرد و باز هم در طول ترم چند بار دیگر به کمکم آمد. پسر مهربانی به نظر میرسید. تنها چیزی که از او میدانستم، همین اسمش بود و صفت مهربانیاش. نرگس هم که دل خوشی از او نداشت، وگرنه همان روز اول ته زندگیاش را درآورده بود. تنها پسری که برخورد بیشتری با او داشتم، همان ابراهیمی بود. سروکار چندانی با بقیهی آنها نداشتم؛ جز گاهی سلام و خداحافظی. نمیخواستم به روی خودم بیاورم که بهخاطر شرایطم، کسی دوروبرم نمیآید. از لحاظ ظاهری چیزی کم نداشتم. جزو آن دسته از دخترها بودم که میشد گفت چهرهی زیبایی دارم.»
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۴ صفحه
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۴ صفحه