دانلود و خرید کتاب خون تشنگی محمدرضا ذوالعلی
تصویر جلد کتاب خون تشنگی

کتاب خون تشنگی

ویراستار:فاطمه مرادی
انتشارات:نشر صاد
امتیاز:
۳.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خون تشنگی

کتاب خون تشنگی نوشتهٔ محمدرضا ذوالعلی و ویراستهٔ فاطمه مرادی است و نشر صاد آن را منتشر کرده است. این کتاب داستانی دربارهٔ روستای قلعه عسکر و سه رخداد در سه زمان متفاوت است.

درباره کتاب خون تشنگی

خون تشنگی رمان بلندی است در قالب بیش از یکصد هزار کلمه. شخصیت‌های اصلی این رمان ستوان رضا محبی و همسرش، روان‌شناس سابق و نیز کدخدای سابق روستای قلعه عسکر هستند. کتاب هم‌زمان سه خط روایی را دنبال می‌کند. داستان اصلی، ماجرای روستای قلعه عسکر و باور عموم مردم به خون تشنگی زمین برای رفع بلاست که به سلسله اتفاقات خونین منجر می‌شود. دومین تم داستانْ عاشقانه‌ای مربوط به فاطی یکی از اجداد سمیرا است که در زمان حملهٔ آغا محمدخان قاجار به کرمان به همراه پدر و نامزدش در کرمان ساکن بوده و سومین تم داستان دل‌مشغولی‌های فلسفی و انسانی سمیرای دست‌شسته از رؤیاست. 

کتاب ضمن ماجرایی جنایی در فضایی روستایی واقعی به بیان اندیشه‌هایی از جنس غیر از روزمرگی زندگی می‌پردازد.

خواندن کتاب خون تشنگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خون تشنگی

«رضا محبی ستوان بازنشستهٔ ادارهٔ آگاهی و زنش سمیرا، زمانی وارد روستای قلعه‌عسکر شدند که مردم منتظر کشته‌شدن انسان بی‌گناهی بودند. طبق یک پیشگویی قدیمی (خواب یا افسانه یا روایت، کسی درست نمی‌دانست.) ده به‌سمت تباهی و نابودی اجتناب‌ناپذیری پیش می‌رفت؛ مگر اینکه خونی به زمین ده می‌ریخت. کسی قربانی می‌شد. زن، مرد، کودک، پیر یا جوان‌بودن قربانی فرقی نمی‌کرد. مهم فقط این بود که خون، خون انسانی باشد. خون گرم و تازه‌ای که شره کند، جاری شود و در خاک فرو رود.

توی این یکی‌دو قرنی که مراد علی‌مراد روستا را تأسیس کرده بود، اهالی چند باری سعی کرده بودند به‌جای انسان، حیوانی را قربانی کنند؛ اما فایده‌ای نداشت. انگار زمین بو می‌کشید و خون انسان را می‌شناخت.

مراد علی‌مراد پسر قلی تفنگ‌ساز کرمانی بود و بعدها که لطفعلی‌خان زند به کرمان آمد، به‌عنوان تفنگچی به خدمت او پیوست. کیفیت فوق‌العادهٔ تفنگی که پدرش برایش ساخته بود، به همراه مهارتش در تیراندازی او را در چشم خان زند برجسته کرد. تیرهایی که از بالای برج‌وباروی قلعه به سپاهیان مهاجم می‌زد و شعرهایی که زن‌های کرمانی در وصف نشانه‌گیری‌اش می‌خواندند، آوازه‌اش را به گوش آغامحمدخان قاجار هم رساند؛ برای سرش جایزه تعیین شد. پس از بازشدن دروازهٔ شهر به روی سپاه دشمن، مراد علی‌مراد شجاعانه به لشکر قاجار زد و از محاصره گریخت؛ اما برخلاف فرمانده‌اش به بم نرفت. فهمیده بود شانسی برای پیروزی بر خان قاجار ندارند. بی‌آنکه فاطی، معشوقه‌اش، را با خود ببرد، از میانهٔ راه به‌سمت شهرستان بافت تاخت و در دره‌ای دورافتاده میان یکی‌دو خانوار عشایری که تابستان‌ها آنجا بودند، سکنا گزید و پایه‌گذار روستایی شد که بعدها قلعه‌عسکر نام گرفت.

مراد علی‌مراد حضرت را در رؤیا یا خواب یا بیداری (کسی به‌درستی نمی‌دانست کدامشان.) دیده که به او گفته بود زمین این ده تا قیامت به او و بازماندگانش می‌رسد تا روی آن کار و عبادت کنند. مراد درخت کاشته و زمین را آباد کرده بود. زن گرفته و ماندگار شده بود؛ اما پس از چند سال وفور و برکت، ناگهان ده روبه‌ویرانی رفته بود. مراد مستأصل از هجوم ملخ‌هایی که مزرعه‌هایشان را تا مرز نابودی جویده بودند، به دامان حضرت پناه برد. یک هفته بی‌هیچ غذایی در پای کوه به تضرّع نشست تااینکه در خواب یا رؤیا یا بیداری (کسی نمی‌دانست کدامشان.) سواری را دیده که گفته بود، می‌بایست برای نجات ده خونی ریخته شود. اهالی به دعا نشستند؛ قربانی کردند؛ اما توفیقی نیافتند. مراد در اوج ناامیدی و یأس، خودش را در دام دسته‌ای از سواران خان قاجار که ردش را زده و دنبالش آمده بودند، دید. سواران قاجاری به انتقام تیرهای کشندهٔ مراد، سرش را همان ابتدای ده تازه‌تأسیس بریده و با خود به کرمان بردند و بدنش را به درخت بید جلوِ آبادی آویزان کردند.

شاید خود مراد، قبل از مرگ این را گفته بود؛ شاید هم مردم ده، خودشان، از هم‌زمانی غریب و ترسناک قتل مراد و ناپدیدشدن یک‌شبه و ناگهانی ملخ‌ها به این نتیجه رسیدند؛ اما هرچه که بود، این اندیشه پا گرفت که در پی هر بلایی، هر نسلی می‌بایست یک قربانی انسانی بدهد. بعضی‌ها می‌گفتند مراد علی‌مراد قبل از رفتن این را به زنش یا کس دیگری گفته. به‌هرحال ده باقی ماند با چند قتل خوش‌یمن که هرکدامشان پیش‌درآمد رفع بلایی از ده شدند؛ یک چوپان، زنی، کودکی، مردی و مراد علی‌مراد... .

روزی که ستوان باغ و خانه را می‌خرید، این‌ها را نشنیده بود. می‌شنید هم برایش فرقی نمی‌کرد. خودش اصلیتی دهاتی داشت و می‌دانست از این اعتقادات عجیب بین روستایی‌ها وجود دارد. توی ده خودشان هم چیزی شبیه این عقیده رواج داشت که ده، نظرکردهٔ ابوبکر، خلیفه اوّل، است و پیامبر آن را در یکی از غزواتش به ابوبکر بخشیده. ستوان بعدها که به مدرسه رفت و تاریخ خواند، به نادرستی این عقیده پی برد.

او نه‌تنها این باور عوامانه را نشنیده بود که حتّی از پچ‌پچ‌هایی که اهالی روستا درمورد او و زنش می‌کردند هم، خبر نداشت؛ زمزمه‌هایی مبنی‌بر اینکه شاید این دو نفر قربانی‌های جدید روستا باشند. غریبه‌هایی که کسی آمدنشان را پیش‌بینی نکرده بود، می‌آمدند تا خونشان را بر خاکی به زمین بریزند که تشنهٔ خون بود و روبه‌ویرانی می‌رفت؛ اما کدخدا جور دیگری فکر می‌کرد. این‌ها می‌توانستند کودکی به دنیا بیاورند. دومین کودک توی دهی که ظرف سیزده سال گذشته تنها یک تولد به خود دیده بود. دهی که جوانی نداشت تا بچه‌ای بیاورد و لاجرم روبه‌ویرانی می‌رفت؛ چراکه زمین تنها به زاییدن زن‌هاست که شوق زاییدن می‌گیرد.»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۹۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۶۰ صفحه

حجم

۳۹۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۶۰ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
تومان