کتاب من خیلی وقته مرده م
معرفی کتاب من خیلی وقته مرده م
کتاب من خیلی وقته مرده م داستانی نوشته علی مقدم است که در نشر البرز منتشر شده است. این کتاب پر است از ماجراهایی که باید به دست مخاطبان گشوده شود و روایتی است از زندگی زنی به نام مژده با فراز و نشیبهایی که پشت سر میگذارد.
علی مقدم داستان را با ماجرای یک خودکشی آغاز میکند. اما این آغازی است بر ماجراهایی که قرار است رخ بدهد. داستان با فلاش بکهایی به عقب روایت میشود و در خلال این روایتها درمییابیم که چه چیزی منجر به این خودکشی شده است. من خیلی وقته مرده م پر است از رازهایی که باید به دست خواننده کتاب گشوده شوند. هر فصل از کتاب روایتی از روزهای گذشته است. چهار روز قبلتر، ۳۴۲۸ روز قبلتر و ... به این ترتیب تکههای پازل کنار هم قرار میگیرند و گرههای داستان گشوده میشود...
کتاب من خیلی وقته مرده م را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای پرهیجان و معمایی لذت میبرید، کتاب من خیلی وقته مرده م، انتخابی مناسب برای شما است.
بخشی از کتاب من خیلی وقته مرده م
درون صندوقعقبِ اتومبیلی ناشناس به قتلگاه برده میشد. تمام چیزی که مژده میدانست همین بود. ده دقیقه قبل با درد و سرگیجهای شدید درحالیکه بر پهلوی چپ قرار داشت به هوش آمد. در آن محیط بسته که ذرات کلروفُرمِ هوای اندک باعث میشد پلکهایش سنگین شود و مغزش رو به خاموشی برود، تلاش میکرد دوباره بیهوش نشود. ابتدا تاریکی مطلق نگذاشت فضای تنگ و خفه آنجا را بشناسد. سعی کرد حرکت کند، اما نتوانست. دستها و پاهایش را از مچ با طنابهای پهنِ کنفی بسته بودند. دستهایش به یکدیگر در پشت چسبیده و پاها از زانو بهسمت کمر خم شده بود. دستها و پاها با طناب سومی به هم بسته شده بود و تا آخرین حدِ کشش عضلهها به یکدیگر نزدیک شده و دامنه حرکتش به حداقل رسیده بود. با واردآوردن تمام نیرویش، بیشتر از چند سانتیمتر نمیتوانست جابهجا شود. خواست فریاد بزند، اما فریادش حتی در حد نجوا هم نبود، چراکه دستمالی درون دهانش بود و آن را با نوار پلاستیکی پهنی بسته بودند. با آگاهی از اسارتش، وحشت سراسر وجودش را فراگرفت.
چشمها و گلویش میسوخت، سرش درد میکرد و گیج میرفت. نمیتوانست حرکت کند و آن فضای تنگ و خفقانآور سیاهی قیرمانندی داشت که باعث میشد حس کند داخل قبر است. لحظاتی طول کشید تا چشمهایش به تاریکی عادت کند و صداهای محیط را تشخیص دهد.
از پوشش آهن و پلاستیک و انحنای در و چراغها فهمید درون صندوقعقب اتومبیلیست. صدای یکنواخت جریان هوا، موتور اتومبیل و حرکت مستقیم و بدون پیچ، شیب، دستانداز یا توقف چرخها روی سطحی مسطح که با صدای اتومبیلهای دیگر با فاصلههای زمانی نهچندان کوتاه در هم میآمیخت، ذهن را فقط به یک نتیجه میرساند: حرکت در جادهای برونشهری!
در فیلمها دیده بود قربانیان آدمربایی وقتی داخل صندوقِ اتومبیلی گذاشته میشوند، با ضربهزدن به قابِ چراغهای عقب و خارجکردن آنها از اتومبیلهای دیگر درخواست کمک میکنند. اما او را طوری بسته بودند که حتی نمیتوانست تصور چنین کاری را داشته باشد.
ذهن آشفتهاش کمکم لحظات قبل از بیهوششدنش را به یاد آورد و این یادآوری باعث شد وحشتش بیشتر شود؛ چون همزمان با آن، دو واقعیت دیگر نیز برایش زنده شد. پیش از هجوم مهاجم، کسی همراهش بود که مطمئن بود به او نیز سوءقصد شده است. واقعیت دوم که لرزه بر اندامش انداخت یادآوری دلیل ربودهشدنش بود. باتوجهبه آنچه در چند روز اخیر از سر گذرانده بود، او را به قتلگاه میبردند.
گرههای محکم طناب خون را از جریان میانداخت و در مچ دستها و پاهایش احساس سردی میکرد. خواست انگشتهایش را حرکت دهد، اما کِرخت شده بودند و نمیتوانست تکانشان دهد. کتفها و زانوهایش بهخاطرِ درد و عدم تحرک بهقدری خشک شده بودند که گمان میکرد با ضربهای کوچک خواهند شکست. سوراخهای بینیاش از فرط ترس و کمبود هوا چنان اکسیژن به داخل میکشیدند و بیرون میدادند که به سوزش افتاده بودند و گویی نزدیک است سینهاش را بشکافند. توان محاسبه گذشتِ زمان را نداشت و حس میکرد به قعر تاریکی بیانتهایی فرومیرود.
مدتی بعد، وقتی جز صدای پُتکگونه قلبش چیزی نمیشنید و حس میکرد تا ثانیههایی دیگر بیهوش میشود، با چرخیدن بدن و برخورد سرش با بدنه صندوقعقب قوه ادراکش اندکی بهکار افتاد و فهمید اتومبیل پیچیده است. از صدای سنگریزهها و گردوخاکی که از منافذ صندوقعقب به داخل آمد و حرکت دوباره در مسیر مستقیم، دانست که اتومبیل به جادهای فرعی و خاکی وارد شده است.
گردوخاک همان تنفس دشوارش را نیز سختتر کرد. مانند گوسفندی دستوپابسته که نزدیکشدن به کشتارگاه را متوجه شده است، برای چندمین بار تلاش بیهودهای برای حرکت انجام داد که تنها نتیجهاش کمجانترشدن و فشار بیشتر و سختتر بر ریههایش بود.
چند دقیقه بعد صدای امواج دریا را شنید و پس از تقریباً پنج دقیقه و گذر از چند پیچ، اتومبیل سرانجام توقف کرد. حال صدای امواج را بهوضوح میشنید و بوی دریا فضای صندوقعقب را پر میکرد. ابتدا صدای بازشدن درِ اتومبیل و سپس صدای پاهایی که دور میشدند به گوشش رسید و لحظهای بعد صدای چرخیدن لولاهایی که از بازشدن دری آهنی خبر میداد، بلند شد. اتومبیل دوباره حرکت کرد و لحظاتی بعد متوقف شد. موتور اتومبیل که خاموش شد، صدای فِسفِس خفهای تولید کرد. صدای اتومبیل دیگری را نیز شنید که بعد از آنها وارد شد و از کنارشان گذشت، کمی آنطرفتر توقف کرد و خاموش شد. دوباره صدای بازوبستهشدن درهای اتومبیل برخاست. قدمهایی روی سنگریزهها برداشته شد و بدنههای آهنی دری بر هم برخورد کرد و سپس صدای قرارگرفتن اهرم قفلِ در بر زمین به گوش رسید. وزش باد، امواج دریا و حرکت دور و نزدیک پاها روی سنگریزهها را میتوانست تشخیص دهد. وقتی ناله سنگریزهها زیر فشار پاها بلندتر شد، فهمید کسی نزدیک میشود. ترسش با برداشتن هر قدم افزایش مییافت و نفسش به شماره افتاد.
کلید داخل قفلِ صندوقعقب چرخید، صدای خشک لولاها برخاست و در باز شد. چشمهای مژده در اثر هجوم نور ابتدا در سفیدی کورکنندهای فرورفت و سپس، وقتی با شدت و درد پلکهایش را بر هم فشرد، سیاهی مطلق همهجا را فراگرفت. پس از چند لحظه، درحالیکه احساس کرد کسی مقابلش ایستاده، بهآرامی چشمهایش را گشود. فردی پشت به خورشید و بالای سرش ایستاده بود. نتوانست چهره پیکر سیاه را بر صفحه سفید حاصل از نور مستقیم و خیرهکننده خورشیدِ ظهر تشخیص دهد. پیکر سیاه در سکوت و میان وزش ملایم باد و خاکی که پیرامونش به هوا برمیخاست به او خیره شده بود. مژده چشمهایش را تنگ کرد، بلکه بتواند چهره وی را ببیند و تشخیص دهد، اما فایدهای نداشت.
پیکر سیاه خم شد، با دست راستش یقه مژده را گرفت و سمت خود کشید و صورت خود را در فاصله چند سانتیمتری چهره وحشتزده او قرار داد و به چشمهایش خیره شد. مژده چند ثانیه ناباورانه به او خیره ماند. ابتدا چشمهایش از تعجب گشاد شد، سپس تمامی وقایع مسافرت خانوادگی سالها پیش و چند روز گذشته تا قبل از بیهوشیاش بهسرعت در ذهنش نقش بست و وحشت لحظات قبل روی چهرهاش جای خود را به خشم و عصبانیت داد. دست چپ پیکر سیاه جلو آمد و با حرکتی سریع چسب را از دهان مژده کند. پارچه درونش را بیرون کشید و همراه چسب روی زمین انداخت.
- سلام.
صدای یکنواخت و سرد آن فرد که آرامش عجیبی داشت، عصبانیت مژده را بیشتر کرد و در صدایش تنفر و خشم موج زد:
- میکُشمت!
پیکر سیاه همانطور خیره به چشمهای مژده، نیشخندی زد و صدایش لحن تمسخرآمیز و تحقیرکنندهای به خود گرفت:
- من رو؟ من خیلی وقته مُردهم!
حجم
۴۳۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۱۶ صفحه
حجم
۴۳۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۱۶ صفحه
نظرات کاربران
❌❌اخطار: از لحظه ای که این کتاب رو شروع کنید به کل از خواب و کار و زندگی میفتید😂❌❌ هرچی از این کتاب بگم کم گفتم. تا بحال داستان ایرانی به این جذابیت و پر کششی ندیده بودم. بی نهایت قوی
اوایل داستان به شدت اذیتم کرد طوری که داشتم پشیمون می شدم از خوندنش ریتم داستان هماهنگ نبود و چند صفحه اول سریع و هیجانی بود و بعد خیلی آروم و کند پیش رفت و عصبیم می کرد. ضمن اینکه توصیفات زیاد
کتاب ۵۳۳ از کتابخانه همگانی (بینهایت)، در مجموع رمان خوب و پرکششی است و خواننده را تا انتها با خود همراه می کند. کتاب به یک ویرایش کلی احتیاج دارد چون در چند بخش، اسامی به اشتباه و جابجا ذکر شده
یک کتاب جنایی خوب با رعایت کلیه ی استانداردها … هیجان کتاب به قدری خوبه که صرفنظر از ایرادات کوچیکی مثل جملات کلیشه ای کاری میکنه که نتونید لحظه ازش غافل بشید… داستان از زندگی مژده و کابوس هاش شروع
کتاب شروع جالبی داشت از لحاظ زمانی در زمان های مختلف معلق بود که اولش خیلی گیج کننده بود ولی بعدش خوب شد شخصیت ها زیاد بودن ولی خب شخصیت پردازی تا حد زیادی خوب بود البته خب زیباییه بیش از حد
ایده داستان جالب بود ولی چندتا مورد هست که خوشم نیومد. اول اینکه هرچی خانوم چادری هست، بدبخته!😐 دوم اینکه نیوشا رو تطهیر کرده بود درحالیکه با رضایت خودش، با امیر رابطه برقرار کرده و ازش باردار شده بود. آخرشم خودکشی.
داستان جالبی بود داستانی درباره واقعیت جهان امروز ما که هستند آدمهایی که از کودکی مشکل پیدا میکنند و انتقامشو از دیگران میگیرند. یه ستاره کم کردم به دو دلیل: ۱.از جملات کلیشهای زیادی استفاده شده بود ۲.کاش طاقچه رده سنی رو مشخص میکرد
یه قسمتهایی واقعا تخیلی می شد ولی در کل کتاب جالبی بود
سلام من رمان را از ابتدا تا انتها خواندم؛ البته قسمتهای توصیفی را سریع رد میکردم. ۲ روزه تمامش کردم. به نظرم میتوانست به جای ۷۰۰ صفحه، حدود ۳۰۰ الی ۴۰۰ صفحه باشد. کتاب متوسطی است. برای یکبار خواندن جالبه البته انتهای کتاب مناسب و
شروع کتاب اصلا خوب نبود خیلی گیج کننده بود داستان الکی کش داده شد بود و تعداد صفحات زیاد آدمو خسته میکنه نیوشا خیلی پاک و مطهر نشون داده بود در حالی که انتخاب کرده بود اینجوری زندگی کنه مخصوصا