کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد
معرفی کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد
کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد داستانی از رافائل ژیوردانو با ترجمه شقایق مختاری است. این داستان درباره توانایی عشق ورزیدن به خود، دوست داشتن خود و همچنین عشق ورزیدن به دیگران صحبت میکند.
درباره کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد
فرشته عشق بال های مقوایی دارد، داستانی درباره عشق است. رافائل ژیوردانو در این داستان هم تلاش کرده است تا قصه را با علم روانشناسی ترکیب کند و در نهایت چیزی بیافریند که راهگشای مردم در سختیها باشد. این کتاب هم داستان عشق و عشق ورزیدن است. داستان تلاشی که باید بکنیم تا ما را آماده کند و توانایی عشق ورزیدن را به ما بدهد.
مردیت عشق را پیدا کرده است. او عاشق وشیفته آنتون است اما آمادگی ازدواج را ندارد. به همین دلیل است که میخواهد خودش را پیدا کند. تا به این ترتیب بتواند آنتون را دوست داشته باشد، و رابطهای با او بسازد. اما سوال اصلی اینجاست که چطور میتواند کاری کند تا آتش عشقش خاموش نشود. او باید بتواند خودش را پیدا کند تا بتواند به این سوال مهم پاسخ دهد: چطور میتوان با حفظ فاصله لازم، دیگری را دوست داشت و رابطهای عمیق با او ساخت؟ مردیت برای پیدا کردن پاسخ این سوال به سفری میرود که دوری خودخواستهای را بر او تحمیل میکند. اما امیدوار است پیش از آنکه دیر شود، بتواند توانایی عشق ورزیدن را به دست بیاورد.
کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
فرشته عشق بال های مقوایی دارد داستانی است برای تمام علاقهمندان به رمانها و دوستداران داستانهایی با درونمایه روانشناسی.
بخشی از کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد
مردیت به زمان نیاز دارد تا خودش و راهش را پیدا کند و با شرایط بهتری دوباره برگردد. فکرش هم این است: از فرصتی که در شهرهای مختلف برای اجرا دارد استفاده و بهنوعی «گشت عشق» را آغاز کند. و در واقع به بررسی خودش، هر دویمان و عشق بپردازد. انگار میخواهد تمام جوانب موضوع را بسنجد...
تا جایی که به من مربوط میشود، این برداشت را میکنم که میخواهد از من فاصله بگیرد. به همین دلیل او را درک نمیکنم، باورم نمیشود؛ به مردیت نگاه میکنم که از علاقهاش به من میگوید و لبهایش میلرزند. در واقع، او نمیخواهد رابطهمان به نتیجه نرسد. کلمات مانند فریادی برآمده از دل فوران میکنند. خودش هم ناراحت بهنظر میرسد. پس برای چه میخواهد این تصمیم را به هر دوی ما تحمیل کند؟
همانطور که بهنظر میرسد با حرفهای خودش هیپنوتیزم شده، صحبتهایش را ادامه میدهد. میگوید که میخواهد در رابطۀ عاشقانهمان نقش مهمی داشته باشد. میگوید که بهنظر او یک رابطۀ عاطفیِ واقعی حق ماست و رسیدن به آن نیاز به آمادگی دارد... در مقایسه با من خودش را چرکنویسی میداند و فکر میکند هنوز مانند طرح اولیۀ کسیست که میتواند باشد. و تحمل این موضوع برایش دشوار است. میخواهم فریاد بزنم که اشتباه میکند؛ اما چطور میتوانم با احساسات ریشهدار مردیت مقابله کنم؟ او بر این عقیده است که نداشتن عزت نفس بهطور اجتناب ناپذیری بر دیگر احساساتش پیروز میشود و این احساس بیارزش بودنِ او درنهایت برای رابطهمان گران تمام میشود و آن را ویران میکند. استدلالش هم این است که «تو همهچی داری.» افتخار. شهرت. گفت که من تهیه کنندۀ یک برنامۀ رادیویی هستم که طرفدارهای خودم را پیدا کردهام. مردیت از آن مهمانی احمقانه با مهمانهای سطحِ بالایش میگوید، از حس ناخوشایندی که موقع معرفی کردنش به او دست داده بود، از ناراحتیاش وقتی از او سؤال کرده بودند که در چه فیلمی بازی کرده. میگوید که دیگر تحمل خندههای ریز آزاردهنده یا تمسخرآمیزی را که متوجه اوست، ندارد. از عقدۀ حقارت مزخرفی میگوید که سالهاست مانند گلولهای آهنی بهدنبال خود میکشد؛ از وقتی که خانوادۀ متمولش که ساکن شهرستان هستند او را طرد کردند، چرا که نتوانستند بپذیرند مردیت یک هنرمند میشود، و این مسئله مدام عذابش میدهد. بارها گفتهام بااینکه هنوز «مشهور» نشده او را باور دارم، ولی بیفایده است. او میخواهد برای خودش «کسی» باشد؛ آنهم قبل از آنکه خودش را درگیر ماجراجویی زندگی با شخص دیگری بکند که روزی قرار است برای همیشه عاشقش باشد. آن شخص من هستم. مردیت هنوز به این مسئله باور ندارد که هرکس به تنهایی ارزشی دارد و در کنار فرد دیگری ارزش دیگری هم پیدا میکند. میخواهم به او بگویم اینکه هنوز کاملاً به بلوغ عاطفی نرسیده برایم مهم نیست و باکمالمیل با آن کنار میآیم. به سختی میتوان حدس زد که سی و دوساله است چون هوسهای کودکانهای دارد که سعی میکند آنها را مثل کک و مک که سعی در مخفی کردنشان داریم، زیر پوست یک فرد بالغ پنهان کند: بسیار زودرنج است، به کارتن «پرنسس و نخود» علاقهمند است، دیوانهبازیهایی درمیآورد که من هم سعی میکنم مثل خودش رفتار کنم و گاهی ادای خروس درمیآورم تا او را بخندانم، خندههایش که به روزها و شبهایم رنگ و لعاب میبخشد و پوست مخملیاش که تا ابد نوازشش میکنم...
احمقانه است.
رگ پیشانیام به خاطر غمی که متحمل شدهام نبض میزند.
به مردیت، این احمقِ دیوانه، معرکهگیر و این عشق نگاه میکنم. چقدر وقتی دیوانه میشود به چشمم جذابتر میآید.
۳۷ سال برای پیدا کردن او صبر کردم. با چشمها و لبخند متفاوتش تمام رابطههای عاشقانۀ قبلیام از ذهنم محو شدهاند. و حالا که من جواهرم را پیدا کردهام، او میخواهد از من فاصله بگیرد و رهایم کند. واقعاً زندگی بی معنیست.
مردیت زنجیرۀ استدلالهایش را که با سیمهای بیمنطقی به هم بافته شدهاند، ادامه میدهد. و در آخر با صدای بلند میگوید:
- چون دوستت دارم، میخوام این کار رو بکنم! باید خطر از دست دادن تو رو به جون بخرم تا خودم رو پیدا کنم و بعد با شرایط بهتری تو رو بهدست بیارم. میفهمی؟
تا حالا چنین حرف احمقانهای نشنیده بودم؛ آنهم از کمدین نوپایی که از قبل دستی در نمایشنامه نویسی داشته. سعی دارد کمی به من اطمینان خاطر بدهد و میگوید:
- ولی در هر حال توی این مدت باهم در ارتباطیم!
در جوابش با لحن تلخی میگویم:
- اِ! عالیه! پس حقِ فرستادن چند تا پیامک رو دارم...
حجم
۳٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
حجم
۳٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه