دانلود و خرید کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد دوم مارگرت پیترسن هدیکس ترجمه مروا باقریان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد دوم اثر مارگرت پیترسن هدیکس

کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد دوم

معرفی کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد دوم

در دل نفوذی‌ها جلد دوم از مجموعه فرزندان تاریکی نوشته مارگرت هدیکس است. مجموعه فرزندان تاریکی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره مجموعه فرزندان تاریکی

داستان در جامعه‌ای می‌گذرد که داشتن فرزند سوم جرم است. خطر همیشه در کمین فرزندان سوم خانواده‌ها است چون آنها وجودشان غیرقانونی است و پلیس جمعیت ممکن است هرلحظه آنها را شناسایی کند و سراغشان برود. این کودکان بیچاره فرزندان تاریکی نام دارند و لوک گارنر قهرمان این داستان که سیزده سال دارد نیز یکی از همین فرزندان تریکی است.

لوک تابه حال به مدرسه نرفته و هیچ وقت هم جشن تولدی برایش گرفته نشده است. هیچ شبی با دوستانش بیون نبوده و درواقع هیچ دوستی نداشته است. او از فرزندان سومی است که پلیس جمعیت وجودشان را ممنوع کرده و جرم دانسته است. حالا مدتی است که دارند کنار مزرعه خانوادگی‌شان یک شهرک می‌سازند و او حتی دیگر اجازه ندارد بیرون برود.

لوک روزها را کسالت‌بار می‌گذراند تا این که یک روز خیلی اتفاقی چهره دختری پشت پنجره خانه‌ای می‌بیند و می‌فهمد که آن خانواده دو بچه دیگر هم دارند. او بلاخره یکی مثل خودش را پیدا می‌کند. کسی که حاضر است برای بیرون آمدن از تاریکی هرکاری بکند. لوک و جن با هم ارتباط می‌گیرند و نقشه‌ای را که جن کشیده دنبال می‌کنند. نقشه‌ای خطرناک. اما آیا آنها چاره دیگری هم دارند؟

خواندن کتاب فرزندان تاریکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره مارگرت هدیکس

مارگرت پیترسن هدیکس در سال ۱۹۶۴، در شهر واشینگتن کورت هاوس در ایالت اوهایو متولد شد. پدرش کشاورز بود و او در مزرعهٔ پدری به دنیا آمد و بزرگ شد. او در دانشگاه میامی، در رشتهٔ خبرنگاری و داستان‌نویسی تحصیل کرد و برای کودکان و نوجوانان کتاب‌های متعددی نوشت.

خانم هدیکس هم‌اکنون به همراه همسر و دو فرزندش در شهر کولومبوس ایالت اوهایو زندگی می‌کند.

بخشی از کتاب در دل نفوذی‌ها؛ فرزندان تاریکی؛ جلد دوم 

لوک، یک روز صبح سر راه کلاسش، در را دید. شب قبلش درست نخوابیده بود؛ به همین دلیل هم گیج و کندذهن شده بود. آرام در راهرو پیش می‌رفت و دنبال یک کلاس آشنا می‌گشت تا قبل از آنکه نگهبان راهرو سرش داد بکشد، داخلش شود. در مسیر بین کلاس‌ها به پایش چشم می‌دوخت و بینواتر از آن بود که سرش را بالا بگیرد؛ اما درست وقتی از گوشه‌ای پیچید، چیزی محکم به او خورد. لوک سر بلند کرد و دید پسر بدون عذرخواهی عین برق از کنارش رد شد. بعد، وقتی لوک سرش را دوباره به روبه‌رو گرداند، در را دید.

در به بیرون باز می‌شد. لوک نمی‌توانست با اطمینان بگوید که قبلاً صد بار از کنارش رد شده یا هیچ‌وقت رد نشده. درست مثل ده بیست درِ دیگرِ مدرسه، از چوب یکپارچه بود با دستگیرهٔ برنجی. قدری هم لای آن باز بود.

اما از پشت در، لوک می‌توانست چمن و درخت و آسمان را، بیرون از مدرسه ببیند.

فکر نکرد؛ حتی صبر نکرد تا مطمئن شود نگهبان راهرو او را زیر نظر ندارد. در یک چشم‌برهم‌زدن، لوک از در بیرون رفت.

بیرون از مدرسه، لوک بی‌حرکت ایستاده و پشتش به دیوار مدرسه بود. به‌سختی نفس می‌کشید. ‌ بخش کوچک و منطقی مغزش به او می‌گفت، یادداشت رو بخون و برگرد داخل، قبل از اینکه کسی تو رو ببینه!

اما نمی‌توانست تکان بخورد. ماه مِی بود. چمنزار پیش رویش شبیه فرشی سبزرنگ شده بود. درخت‌های ارغوان و بوته‌های یاس شکوفه کرده بودند. خیال کرد حتی بوی پیچ امین‌الدوله هم به مشامش می‌رسد. ذهنش او را بازی داد و یک‌دفعه یک سال تمام او را در زمان به عقب برد؛ به زمانی که در فضای آزاد بیرون ایستاده و فکر می‌کرد آخرین بار است که در زندگی، پایش را بیرون می‌گذارد. کارگرهای دولت، تازه می‌خواستند درختان جنگل پشت خانهٔ پدری‌اش را قطع کنند و مادرش با ترس‌ولرز به او دستور داد «لوک! بیا تو. همین حالا!»

و وقتی جنگل نابود شد، خانهٔ جِن جایش را گرفت.

ذهنش در زمان، جلو پرید و خاطرهٔ اولین باری را زنده کرد که به خانهٔ جِن رفته بود. پایش را از خانه بیرون گذاشته و حس کرده بود فلج شده است، درست مثل حالا. از حس هوای تازه روی پوستش شگفت‌زده شده بود، درست مثل حالا.

و در خطر بود.

درست مثل حالا.

لوک، ناامیدانه به مدرسهٔ پشت سرش نگاه کرد. هرکسی می‌توانست خیلی راحت از پنجره، بیرون را نگاه کند و او را ببیند و گزارشش را بدهد. شاید فقط چندتا منفی بی‌معنی دیگر به او می‌دادند یا شاید باعث می‌شد بفهمند که او واقعاً لی گرانت نیست و مدارکش جعلی‌اند و طبق قوانین کشور، حق او مرگ است.

عجیب بود که لوک، هیچ پنجره‌ای به چشمش نمی‌آمد؛ اما در داشت باز می‌شد.

لوک پا به فرار گذاشت. همان طور کورکورانه می‌دوید که روز اول دویده بود. آن موقع سعی داشت خودش را به رولی استارجن برساند. لوک قبل از آنکه مغزش درست هضم کند که جنگلی وجود دارد، داشت لابه‌لای بوته‌های جنگلی کوچک با زحمت پیش می‌رفت. بوته‌های خار دست و پا و سینه‌اش را خراش دادند؛ اما او به دویدن ادامه داد. شاخه‌های درخت بید را از سر راهش کنار زد. آن‌قدر از خود بی‌خود شده بود که حس می‌کرد قادر است تا آخر عمرش بدود.

بعد پایش به کُندهٔ درختی گرفت و زمین خورد.

سکوت. لوک تازه وقتی از حرکت ایستاد، متوجه شد که چه سروصدایی راه انداخته بود. خیلی احمقانه. لوک با صورت در خزه و سرخس، درازبه‌دراز افتاد و منتظر ماند کسی بیاید و او را بگیرد، سرش داد بکشد و تنبیهش کند.

هیچ اتفاقی نیفتاد. لوک میان صدای ضربان قلبش، صدایی جز آواز پرنده‌ها نمی‌شنید. بعد از گذشت زمانی که به نظر، یک عمر آمد، با احتیاط سرش را بلند کرد.

درختان بالای سرش سایه‌بانی ساخته بودند. حرکت تندی به چشم لوک خورد؛ اما فقط سنجاب بود که از شاخه‌ای به شاخهٔ دیگر می‌پرید. شاخه‌ها تاب می‌خوردند؛ اما فقط به‌خاطر باد بود.

لوک آهسته و ذره‌ذره از راهی که آمده بود، بازگشت. بالاخره پشت بوته‌ای چمباتمه زد و دزدکی مدرسه را زیر نظر گرفت.

هیچ‌کس را نمی‌دید.

لوک به در خیره شد. در دوباره رو به بیرون تکان خورد و لوک از وحشت خشکش زد؛ اما بعد به داخل تاب خورد.

بیرون، داخل، بیرون، داخل ـ خیلی آهسته ـ انگار مدرسه داشت از راه در نفس می‌کشید. یک‌دفعه لوک دوزاری‌اش افتاد.

کسی در را باز و بسته نمی‌کرد. باد بود یا شاید هم وقتی پسرها از کنار در رد می‌شدند تغییر جریان هوا باعث باز و بسته شدن در می‌شد.

لوک کمی سرش را بیشتر جلو برد. به این ترتیب، یک ضلع ساختمان مدرسه را به‌طور کامل می‌توانست ببیند. برای اولین بار فهمید هیچ جای دیوار پنجره ندارد. یکپارچه آجر بود، از بالا تا پایین.

چطور می‌شد؟

لوک به تمام اتاق‌هایی فکر کرد که بعد از آمدنش به هندریکس، واردشان شده بود. واقعیت داشت... یادش نیامد که در هیچ‌کدام از اتاق‌ها پنجره‌ای دیده باشد؛ حتی اتاقی که با پسر شغالی و نوچه‌هایش شریک بود هم پنجره نداشت. چرا تا آن موقع متوجه نشده بود؟

و چرا کسی باید بیاید و این‌همه اتاق بی‌پنجره بسازد؟

یک‌دفعه لوک بی‌خیال این فکرها شد. هیچ پنجره‌ای در کار نبود و کسی هم از در بیرون نمی‌آمد... جای او امن بود.

بلند گفت: «حالا می‌تونم یادداشت رو ب

نظرات کاربران

sana
۱۴۰۲/۰۱/۲۱

داخل متن چند جا بود که کلمات مشکل داشتن مثلا است رو اس. نوشته شده بود واقعا داستان جالب بود و به اندازه جلد اول جذاب بود

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۷/۱۶

"لوک گارنر" یک فرزند سوم و طبق قوانین دولت، غیر قانونی است. او تمام زندگی اش را مخفیانه سپری کرده و حالا برای اولین بار قرار است میان آدم های دیگر زندگی کند. لوک با استفاده از هویت پسری که

- بیشتر
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۲/۰۷/۲۶

اونایی که جلد اولشو خوندن میدونن که بچه سوم طبق قانون حق زندگی نداده بخاطر کمبود مواد غذایی،،، واین داستان بچه های سومی هست که خانواده ها از دولت ومامورانش پنهانشون کردن و حالا این بچه ها دنبال راهی برای پس

- بیشتر
ویکتوریا
۱۴۰۱/۱۲/۲۸

خیلی مزخرف بود اصلا ترسناک نبود این دیگه چجور کتابیه حداقل یه اسم دیگه روش می‌داشتین به اینم میگین ترسناک!!!!!

کاربر ۴۵۲۳۴۶۰
۱۴۰۲/۰۱/۰۴

قشنگ بود

کاربر ۳۸۱۳۰۷۳
۱۴۰۱/۰۲/۰۶

نویسنده این کتاب یک ادم روان پریش هستش 🤬🤬🤬🤬!!!

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱)
چطور ممکن بود آن‌قدر با تمام وجود، دلش تنهایی بخواهد و درعین‌حال، خیلی احساس تنهایی کند؟
mattin

حجم

۱۳۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

حجم

۱۳۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

قیمت:
۴۶,۰۰۰
تومان