کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد دهم
معرفی کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد دهم
کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد دهم نوشتهٔ استوارت گیبز است. این کتاب را انتشارات پرتقال با ترجمهٔ مریم رفیعی منتشر کرده است. «پروژهٔ ایکس»، جلد دهم مجموعهٔ «مدرسهٔ جاسوسی» است. در این مجموعه میخوانید که چطور یک دانشآموز ساده آموزش جاسوسی میبیند.
درباره کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد دهم
مجموعهٔ «مدرسهٔ جاسوسی» مجموعهای بسیار متفاوت است که میتوانید بسیاری از چیزهای محرمانه را در آن پیدا کنید. در این مجموعه، بِن وارد مدرسهای جاسوسی میشود و آنجا تجربههای عجیب و سختی را پشت سر میگذارد. این مجموعه پر از ماجراجویی و اتفاقات جذاب است. «استان بِن ریپلیه»، شاگرد ممتاز و نابغهٔ ریاضی و ۱۲ساله است. آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا از او میخواهد به آکادمی فوق محرمانهٔ اَبَرجاسوسهای آینده بپیوندد، اما در حقیقت بِن یک طعمه است برای بیرونکشیدن یک جاسوس دوطرفه و خطرناک. در دهمین جلد از مجموعهٔ «مدرسهٔ جاسوسی» بن در نبردی تنگاتنگ با زمان، سوار بر ماشین، قطار، دوچرخه، قایق و هواپیما به سراسر کشور سفر میکند تا از دشمنان جدیدش دور بماند و «موری هیل»، دشمن دیرینهاش را پیدا کند. موری هیل، دشمن قسمخوردهی بن ریپلی در اینترنت برای سر او جایزه تعیین کرده و بن را به دستداشتن در توطئهای عظیم متهم کرده است. اکنون بن خود را در بزرگترین خطری که تابهحال با آن دستوپنجه نرم کرده میبیند و باید هم از دست قاتلها و آدمکشهای حرفهای فرار کند و هم از دست طرفداران تئوری توطئه. بن باید موری را پیش از به نتیجهرسیدن دسیسههایش پیدا کند، اما وقتی همهچیز به خطر افتاده، ممکن است حتی برخی از معتمدترین دوستان بن هم کم بیاورند و او را در موقعیتی قرار دهند که تواناییهایش بیش از هر زمان دیگری به بوتهٔ آزمایش گذاشته شود. آیا بن موفق میشود بهموقع توطئهٔ موری را خنثی کند؟ کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد دهم («پروژهٔ ایکس») را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد دهم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان و کودکان علاقهمند به داستانهای پرهیجان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد دهم
«دلیل دارد که سقف قطارهای مسافربری پنجرهای برای تماشا ندارد. اصلاً جالب نیست که روی سقف قطار، در معرض هوا و باد باشی. بیشتر مسیر را به پشت روی سقف دراز کشیدیم تا باد به ما نخورد، ولی خورشید همچنان به کباب کردنمان ادامه داد؛ بهجز طوفان و رعدوبرق کوتاهی حوالی ویلمینگتون، دِلاور، که خیس آبمان کرد. بعد از آن بااینکه خورشید دوباره پیدایش شد، بادی که به لباسهای خیسمان میخورد باعث شد سردمان شود و همانطور که مایک پیشبینی کرده بود، لباسزیر خیسمان پوستمان را آزار میداد.
تازه، هر بار در جایم مینشستم، حشرهها با سرعت صد و شصت کیلومتر در ساعت محکم به صورتم میخوردند. اشتباه کردم و وقتی ملخی با نهایت سرعت محکم به پیشانیام خورد، گفتم: «واااای.» و شبپرهای بلافاصله پرید توی حلقم و باعث شد پنج دقیقه عق بزنم.
برای همین تا زمانی که به حومهٔ شهر فیلادلفیا رسیدیم، حالم اصلاً تعریفی نداشت.
این حقیقت که همهٔ آدمکشهای جهان در جستوجویم بودند و تعداد زیادی از مردم کشور فکر میکردند من آدمفضایی سوسمارشکل تغییرشکلدهندهام که سعی دارد تمدن بشری را نابود کند، کمکی نمیکرد.
به اریکا گفتم: «وقتی پدرت اومد من رو برای مدرسهٔ جاسوسی استخدام کنه، گفت خطرناکه، ولی نگفت اینقدر خطرناکه.»
اریکا جواب داد: «اون که خبر نداشت قراره چه اتفاقی برات بیفته. هرچند پدر من کلاً از هیچی خبر نداره. حتی بلد نیست از دستگاه تست استفاده کنه.»
کنار هم روی سقف دراز کشیده بودیم. مایک و زویی هم چند متر آنطرفتر ولو بودند. قطار برای حرکت در شهر از سرعتش کم کرده بود، ولی هنوز آنقدر سروصدا داشت که بقیه نمیتوانستند گفتوگویمان را بشنوند.
قطار بهصورت مارپیچ از بین مجموعهای از پالایشگاههای نفت و رودخانهٔ اسکوکل میگذشت که سواحلش پر از آتوآشغال و گاهی لاشهٔ ماشین بود. مسیر چشمنوازی برای ورود به شهر نبود.
زیر لب گفتم: «فقط چند روز تا چهاردهسالگی من مونده، ولی هیچی نشده یه دشمن خونی دارم که حاضره آدمکش بفرسته سراغم. منصفانه نیست.»
اریکا تأیید کرد: «نه، نیست. من هم به اندازهٔ تو سنگ زیر پای موری انداختم. آدم انتظار داره برای سر من هم جایزه تعیین کنه.»
به او گفتم: «منظورم این بود که کلاً منصفانه نیست من رو هدف گرفته.»
اریکا گفت: «اوه.» مدتی در سکوت در جایش دراز کشید و بعد اضافه کرد: «حتماً خیلی برات ترسناکه.»
«یه چیزی فراتر از ترسناک. دارم زهرهترک میشم. منظورم اینه که... میدونم تو از هیچی نمیترسی، ولی آدمهای عادیای مثل من و...»
اریکا ناگهان گفت: «من هم میترسم. درواقع امروز چند بار ترسیدم.»
با تعجب در جایم نشستم تا به او زل بزنم؛ بااینکه این کارم دوباره من را در مسیر باد قرار میداد. «واقعاً؟ ولی نشون ندادی.»
«خب، نمیخواستم بیشتر از این دست و پات رو گم کنی. راستش یهجورهایی حق با توئه. عادت نداشتم از چیزی وحشت کنم. بابابزرگ بهم یاد داد ترس رو کنار بزنم و بهش فکر نکنم.»
پرسیدم: «چی عوض شد؟»»
حجم
۲۳۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۳۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
نظرات کاربران
من این کتاب رو خریدم چون تا قبل از الان این کتاب توی طاقچه نبود ولی درکل عالیه مثل بقیه جلد ها...🌈 ولی خیلی دیر توی طاقچه اومد😶
خوبه،ولی نسبت ب جلد نهم فقط....چون تعداد جلد هارو افزایش میدن جناب نویسندع..خب کیفیت نوشته شون هم کاهش پیدا میکنع طبیعتاً دیگ