دانلود و خرید کتاب متل کالیویستا کلی یانگ ترجمه مهتا مقصودی
تصویر جلد کتاب متل کالیویستا

کتاب متل کالیویستا

نویسنده:کلی یانگ
امتیاز:
۴.۸از ۱۲۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب متل کالیویستا

کتاب متل کالیویستا داستان زیبایی از کلی یانگ با ترجمه مهتا مقصودی است. این داستان درباره مهاجرت یک خانواده چینی به آمریکا و ماجراهایی است که در این کشور برایشان اتفاق می‌افتد. 

این کتاب نامزد جایزه بهترین کتاب کودکان و نوجوانان گودریدز در سال ۲۰۱۸ و برنده جایزه ادبیات آسیایی اقیانوس آرام برای ادبیات کودکان در سال ۲۰۱۹ است. 

درباره کتاب متل کالیویستا

مهاجرت داستانی عجیب و پیچیده است. در تمام دنیا تعداد افرادی که به امید ساختن یک زندگی جدید، موفق و متفاوت تصمیم به مهاجرت می‌گیرند، کم نیستند. اما اینکه کشور جدید چقدر با آنان سر سازگاری داشته باشد و در راه رسیدن به هدف، کمکشان کند، بحث دیگری است.

کلی یانگ در کتاب متل کالیویستا داستان خانواده‌ای چینی را نوشته است که با همین امید روزی تصمیم می‌گیرند از کشورشان چین به آمریکا سفر کنند. هیجان آن‌ها قبل از سفر بسیار زیاد است. چون در ذهنشان آمریکا جایی است که می‌توانند هرکاری که دلشان می‌خواهد انجام بدهد. آمریکا همان جایی است که در آن می‌توانند سگ نگهبان بخرند و هر روز همبرگر بخورند. اما وقتی به آمریکا می‌رسند متوجه می‌شوند که اوضاع و شرایط آن طورها هم که فکر می‌کردند نیست. 

بعد از گذشتن یک سال سخت زندگی کردن در ماشین، آن هم ماشینی با کولر خراب، بالاخره کاری پیدا می‌کنند. پدر در آشپزخانه رستوران دستیار سرخ‌کن می‌شود و مادر هم پیشخدمت. میا، دختر خانواده هم بعد از مدرسه به رستوران می‌رود تا هم پیش خانواده‌اش باشد و هم به آن‌ها کمک کند. اما اشتباهی می‌کند و صاحب رستوران، بلافاصله، همه‌شان را اخراج می‌کند. میا از اشتباهش ناراحت است هرچند مادرش به او اطمینان می‌دهد که از این بابت از دست او ناراحت نیست.

به طرز معجزه آسایی، مادر میا می‌تواند کاری در بخش مدیریت یک متل کوچک پیدا کند. این کار به معنی یک دستمزد خوب و زندگی مجانی در متل است. و البته همین کار جدید، باعث می‌شود تا اتفاقاتی عجیب و غریب برای میا و خانواده‌اش رخ بدهد....

این کتاب که از فهرست پرفروش‌های نیوریورک تایمز انتخاب شده است، داستانی زیبا دارد که مفاهیم اخلاقی بسیاری را به نوجونان منتقل می‌کند. مفاهیمی مانند عدالت و عدالت خواهی، تلاش برای رسیدن به رویاها و آرزوها، ارزشمندی حقوق انسان‌ها و ...

کتاب متل کالیویستا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

این کتاب برای تمام نوجوانان و دوست‌داران ادبیات نوجوان جذاب است. اگر دوست دارید که در قالب داستانی خواندنی درباره موضوعاتی مهم مانند مهاجرت و تلاش و ... با نوجوانان صحبت کند،  کتاب متل کالیویستا می‌تواند به شما کمک کند. 

درباره کلی یانگ 

کلی یانگ نویسنده کتاب پرفروش نیویورک تایمز در هنگ کنگ متولد شده است. کلی یانگ در جوانی همراه با خانواده‌اش به آمریکا مهاجرت کرد. او چندین سال مدرسه را به صورت جهشی رد کرد و در سیزده سالگی در دانشگاه کالیفرنیا در رشته علوم سیاسی درس می‌خواند. او در سن بیست سالگی از رشته حقوق دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل شد اما تصمیم گرفت به کار وکالت نپردازد. 

کتاب مشهور او FRONT DESK که با نام متل کالیویستا ترجمه شده است، جوایز و افتخارات بسیاری از جمله مدال طلای انتخاب والدین، نامزد بهترین کتاب سال آمازون، کتاب برتر واشنگتن پست و کرکوس را از آن خود کرده است و در مجله کتابخانه مدارس هم به عنوان بهترین کتاب معرفی شده است.

بخشی از کتاب متل کالیویستا

پرسیدم: «مامان، چرا اومدیم این‌جا؟ چرا اومدیم آمریکا؟»

مامانم جای دیگری را نگاه کرد و برای مدتی طولانی چیزی نگفت. یک هواپیما از بالای سرمان رد شد و قاب عکس‌های روی دیوار لرزیدند.

به چشم‌هایم نگاه کرد.

آخر سر گفت: «چون این‌جا مجانی‌تره.» حرفش بی‌معنی بود. هیچ‌چیز توی آمریکا مجانی نبود و همه‌چیز خیلی گران بود.

«اما مامان...»

«یه روزی می‌فهمی.» سرم را بوسید و گفت: «حالا بخواب.»

به دخترخاله‌ها و پسرخاله‌هایم فکر می‌کردم، دلتنگشان بودم و امیدوار بودم آن‌ها هم دلشان برایم تنگ شده باشد و با همین فکر و خیال‌ها به خواب رفتم.

بعد از این‌که مامانم از رستوران اخراج شد، خیلی جدی دنبال کار گشت. به قول خودش می‌خواست دوباره افسار زندگی‌اش را به دست بگیرد. سال ۱۹۹۳ بود. او همه روزنامه‌های چینی را می‌خرید و مثل یک دانشمند با دقت، بخش آگهی‌های کار را با ذره‌بین مطالعه می‌کرد. فهرست آگهی‌های کار، فهرست عجیب‌وغریبی بود.

مردی چینی به نام مایکل یائو، در یک روزنامه چینی آگهی گذاشته بود. او دنبال یک مدیر باتجربه برای متل می‌گشت. در آگهی آمده بود که او صاحب یک متل کوچک در اناهایمِ کالیفرنیا است و دنبال کسی می‌گردد که آن‌جا را اداره کند. کسی که این شغل را می‌گرفت، می‌توانست مجانی توی متل زندگی کند! مامانم پرید و تلفن را برداشت... آن موقع، اجاره خانه‌مان تقریباً به اندازه کلِ درآمد پدرم بود. (کی می‌گفت زندگی توی آمریکا مجانی است؟)

مامانم باور نمی‌کرد که آقای یائو هم به اندازه او مشتاق باشد. انگار اصلاً نگران بی‌تجربگی پدر و مادرم نبود و از این‌که آن‌ها زوج بودند خیلی خوشحال بود.

روز بعد که به خانه‌اش رفتیم، به زبان ماندارین و با لهجه غلیظ تایوانی، به شوخی گفت: «یکی بخر، دوتا ببر.»

مادر و پدرم با دلواپسی لبخند زدند و من هم سعی کردم تا جایی که می‌توانم ساکت بمانم و خرابکاری نکنم؛ مثل خرابکاری بزرگی که در رستوران به بار آوردم و باعث شدم مامانم اخراج شود. در اتاق نشیمن خانه یا بهتر است بگویم عمارت آقای یائو نشسته بودیم. سرم را پایین انداخته بودم تا به سر آقای یائو زُل نزنم؛ سر او زیر نور حسابی برق می‌زد و انگار با سفیده تخم‌مرغ رنگش کرده بودند.

در باز شد و پسری هم‌سن‌وسال خودم وارد شد. روی تی‌شرتش نوشته شده بود به من چه! و زیر آن تصویر یک خر و یک موش صحرایی بود. یک ابرویم را بالا انداختم.

آقای یائو به آن پسر گفت: «جِیسون، سلام کن.»

جیسون زیر لب سلام کرد.

پدر و مادرم به او لبخند زدند.

به چینی از او پرسیدند: «کلاس چندمی؟»

جیسون به انگلیسی جواب داد: «می‌رم کلاس پنجم.»

مادرم گفت: «اِ...، عینِ میا.» به آقای یائو لبخند زد و گفت: «انگلیسی پسرتون خیلی خوبه.» رویش را به من کرد و گفت: «شنیدی میا؟ اصلاً لهجه نداشت.»

صورتم داغ شد. حس کردم زبانم در دهانم مثل یک مارمولکِ شُل و ول شده است.

آقای یائو گفت: «معلومه که انگلیسی‌ش خوبه. این‌جا به دنیا اومده. انگلیسی زبون مادری‌شه.»

زبون مادری. این عبارت را زیر لب تکرار کردم. با خودم فکر کردم یعنی اگر حسابی تلاش کنم ممکن است من هم یک روز بتوانم انگلیسی را مثل زبان مادری‌ام حرف بزنم؟ یا کلّاً خارج از توان من است؟ به مادرم نگاه کردم که سرش را تکان می‌داد. جیسون ناپدید شد و به اتاقش رفت. آقای یائو به مادر و پدرم گفت که اگر سؤالی دارند از او بپرسند.

مامانم پرسید: «فقط می‌خوام مطمئن بشم که می‌تونیم مجانی تو متل زندگی کنیم؟»

آقای یائو گفت: «بله.»

«و در مورد...» مامانم سعی کرد کلمات را سرهم کند. سرش را تکان داد. خجالت می‌کشید حرفش را بزند. «دستمزد هم می‌گیریم؟»

آقای یائو گفت: «اوه... بله... دستمزد» انگار تا حالا اصلاً به فکرش نرسیده بود. «پنج دلار برای هر مشتری چطوره؟»

به مامانم نگاه کردم. معلوم بود که دارد توی سرش حساب و کتاب می‌کند چون همیشه وقتی حساب و کتاب می‌کرد این لبخند رویایی روی لبش می‌آمد.

چشم‌های مامانم گشاد شدند و گفت: «سی‌تا اتاق و هر اتاق پنج دلار... یعنی شبی ۱۵۰ دلار.» به پدرم نگاه کرد و ادامه داد: «پول زیادیه!»

پول خیلی زیادی بود. می‌توانستیم هر روز نفری یک همبرگر بخریم. حتی مجبور نبودیم آن را با هم شریک شویم!

آقای یائو پرسید: «کِی می‌تونین کار رو شروع کنین؟»

مادر و پدرم درست در یک لحظه با هم گفتند: «فردا.»

آقای یائو خندید.

وقتی پدر و مادرم ایستادند تا با او دست بدهند گفت: «باید گوشزد کنم که کالیویستا بهترین متل دنیا نیست.»

مادر و پدرم برای نشان دادن موافقتشان سر تکان دادند. به نظرم برایشان فرقی نمی‌کرد که متل چه شکلی بود. حتی اگر شبیه توالت اتوبوس‌های سفری هم بود، آن را قبول می‌کردیم. تنها چیزی که برایمان اهمیت داشت درآمد روزانه ۱۵۰ دلار بود و این‌که می‌توانستیم مجانی آن‌جا زندگی کنیم.

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۹/۲۱

وای چقدر قشنگه😆 از همون صفحه اول عاشقش شدم کاش تموم نمیشد🥺💜 در حین خوندنش حس میکردم هیپنوتیزم شدم چون اصلا نمیتونستم چشم ازش بردارم و توی چند ساعت متوالی تمومش کردم🍫🌿 و به نظرم توی هر سنی که باشید(حالا منظورم تا دوره

- بیشتر
(:Ne´gar:)
۱۴۰۰/۰۶/۰۱

یکم خطر اسپویل داره دوستان⚠️ توی این چند روزی که کتاب رو تموم کردم تا نظرم رو بنویسم ، فهمیدم که این داستان خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم ، روی من تاثیر گذاشته و برای همین یکم طول کشید

- بیشتر
دختر کتاب خوان 📖 🌸
۱۳۹۹/۱۲/۱۱

کتاب خیلی عالی و جالبی بود ☺️ عاشقش شدم حتماً بخونید 👍🏻👌🏻😍 فوق العاده 👏🏻👏🏻

کاربر ۲۷۱۹۲۵۰
۱۳۹۹/۱۰/۲۰

من خیلی دوست داشتم این کتاب رو بخونم اما خیلی گرونه کاشکی ارزون تر بود می شه یکمی ارزونش کنید که ما هم بتونیم بخریمش ممنون می شم

m_army_7
۱۴۰۰/۰۱/۰۵

تو لیست کتابایی ک میخوام بگیرم قرار دادمش:)

;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
۱۴۰۱/۰۱/۱۹

یه کتاب با متن روان و جذابیت زیاد ) واقعا همچی تموم بود.. داستان دختری به اسم میا که 10سال داره و با پدر مادرش از چین به آمریکا مهاجرت میکنه و از این به بعد ماجراهایی که براشون پیش میاد

- بیشتر
nastaran M
۱۴۰۱/۰۸/۱۱

معلم شیمی سال دومم میگفت من هرموقع حالم خوب نباشه فقط برنامه کودک و انیمیشن میتونه از دنیای بیرون دورم کنه..بزرگ شدم و فهمیدم خواندن کتاب کودک و نوجوان و دیدن انیمیشن سن و سال نداره ...من هنوزم عاشق حال

- بیشتر
Book worm
۱۴۰۱/۰۵/۰۳

عالی بود💓🥰 از تموم شدنش ناراحت شدم😢 زود تموم شد.سه روزه تموم شد😐 بعضی جاهایش گریه کردم بعضی جا ها از سر راحتی نفس عمیق کشیدم😊 این داستان یک دختر کوچولو فقیری به اسم میا هستش که به آمریکا مهاجرت کرده خانواده اش فکر

- بیشتر
Dr.Kimiya
۱۴۰۰/۰۸/۰۷

زیبا بود جملات خیلی زیبایی داشت به انسان انگیزه میده که اگه پشت کار داشته باشی به هرجایی که می خوای می رسی🤩🌼⚘

🍷bad girl
۱۴۰۰/۱۲/۲۲

خیلی خوببببببب هم نه عالی عالی عالیییی

حضور همهٔ آدم‌ها موقتی است.
Book
داد زد: «وایسا ببینم. سیاه‌پوست بود؟ مگه نگفتم به آدم‌بدها اتاق ندین؟» زبانم خشک شد. می‌توانستم صدای نفس‌هایم را بشنوم، سنگین و سریع. گفتم: «شما گفتین آدم‌های بد، نگفتین سیاه‌پوست.» آقای یائو گفت: «هر آدم احمقی این رو می‌دونه... سیاه‌پوست‌ها خطرناکن.» باورم نمی‌شد. گفتم: «این‌جوری نیست! مثلاً هنک سیاه‌پوسته ولی خطرناک نیست.» چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم: «اونی که خطرناکه تویی.» پدرم گفت: «میا» با دستپاچگی برگشت طرف آقای یائو و گفت: «قربان، ما که نمی‌تونیم کسی رو به خاطر رنگ پوستش قضاوت کنیم. درست نیست. این‌جا آمریکاست.»
𝘙𝘖𝘡𝘈
جارویش را برداشت و گفت: «شاید توی زندگی بعدی.» سرم را تکان دادم. گفتم: «نه، بابا، توی زندگی بعدی نه، توی همین زندگی.»
𝘙𝘖𝘡𝘈
وقتی یک کاسه را می‌شکنی، ممکن است بتوانی تمام تکه‌هایش را دوباره به هم بچسبانی، اما دیگرهیچ‌وقت مثل قبلش نمی‌شود. آب از ترک‌هایش می‌چکد.
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
مامانم به بابایم گفت: «می‌دونی چی شده؟ دخترت توی مدرسه جوابِ سؤال ریاضی‌ش رو اشتباه داده.» هر وقت که از من راضی نبود می‌گفت «دخترت» و هروقت که راضی بود می‌گفت «دخترم». سرم را پایین انداختم. شنیدم که پدرم گفت: «اشکال نداره... .» مامانم گفت: «چرا، اشکال داره!»
𝘙𝘖𝘡𝘈
به همهٔ آدم‌هایی که امسال دیده بودم فکر کردم. لیاقت همه‌مان بیشتر از این بود...
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
تا بازی نکنی برنده نمی‌شی.
Book
بعضی وقت‌ها اتفاق‌های وحشتناکی می‌افتد و هیچ‌چیز از این وحشتناک‌تر نیست که کسی را نداشته باشی تا برایش تعریف کنی.
miracle
«قربان، ما که نمی‌تونیم کسی رو به خاطر رنگ پوستش قضاوت کنیم. درست نیست. این‌جا آمریکاست.»
anne...
کسی را از روی رنگ پوستش قضاوت نکنیم.
بنت الزهرا
با خودم فکر می‌کردم کدامش بهتر است؛ این‌که چیزی را فقط برای یک ثانیه داشته باشی و آن را از تو بگیرند یا این‌که هیچ‌وقت آن را نداشته باشی.
Parsa Mohseni
نباید از روی ظاهر قضاوت کرد.
🦄Little pony🦄
بابا و مامانم همیشه دم از سرنوشت می‌زدند. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم که نکند این سرنوشت را آدم بزرگ‌ها از خودشان درآورده‌اند که دلشان را به آن خوش کنند
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
هر آدم بزرگی باید بداند که وقتی به یک بچه می‌گوید به فلان‌چیز دست نزن در واقع او را دعوت کرده است که حتماً این کار را بکند.
♡عاشق کتاب♡
چون بعضی وقت‌ها اتفاق‌های وحشتناکی می‌افتد و هیچ‌چیز از این وحشتناک‌تر نیست که کسی را نداشته باشی تا برایش تعریف کنی.
(:Ne´gar:)
وقتی یک کاسه را می‌شکنی، ممکن است بتوانی تمام تکه‌هایش را دوباره به هم بچسبانی، اما دیگرهیچ‌وقت مثل قبلش نمی‌شود.
Book
روی پیشانی آدم بدها که ننوشته من آدم بدی هستم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
انگشت وسطتان را به هیچ عنوان بالا نبرید، چون نشان دادن انگشت وسط در آمریکا توهین به حساب می‌آید
(:Ne´gar:)
هیچ عذر و بهونه‌ای برای این‌که با مردم مثل آشغال رفتار کنی وجود نداره!
Book
دیگه خسته شدم. جنگیدن فایده نداره... آدم‌ها همون‌جوری که هستن می‌مونن.
روزنه های دانش

حجم

۲۶۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۶۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان