دانلود و خرید کتاب صوتی دراکولا
معرفی کتاب صوتی دراکولا
کتاب صوتی دراکولا نوشتهٔ برام استوکر و ترجمهٔ مهرداد وثوقی است. مهبد قناعت پیشه و آرمان سلطان زاده و جمعی از گویندگان گویندگی این رمان ایرلندی صوتی را انجام دادهاند و آوانامه آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب صوتی دراکولا
کتاب صوتی دراکولا به قلم برام استوکر یکی از رمانهای کلاسیک جهان است که ماجرای سفر قهرمان آن، «جاناتان» با قطار به ترنسیلوانیا برای معامله با «کنت دراکولا» آغاز میشود؛ مردی که جز ترس چیزی برای اطرافیانش ندارد! جاناتان وکیل بود و برای شرکت فردی به نام پیترهاوکینز کار میکرد. شرکت برای خرید کارفاکس که ملکی بسیار قدیمی در لندن بود، به کنت مشاوره میداد. جاناتان در طول سفر به ترانسیلوانیا، شهر وین را دید، در خیابانهای بوداپست گشتوگذار کرد، روی پلهای باشکوه رودخانهٔ دانوب قدم زد و یک شام فوقالعاده در رویال هتل کلوزنبرگ خورد؛ جوجه با طعم فلفل مجارستانی که غذای مخصوص آن منطقه است. او به دلایلی خیلی عصبی بود و اگر چه تختش در هتل به قدر کافی راحت بود، همهجور خواب عجیبوغریبی دید و فکر کرد که حتماً بهخاطر فلفل بوده است. جاناتان پس از خوردن مقدار بیشتری فلفل در حلیم صبحانهاش، به قطار برگشت تا به سفرش بهسمت شرق ادامه دهد. از پنجره که به بیرون نگاه میکرد، سرزمینی را میدید سرشار از هر نوع زیبایی، نهرها، رودهای وسیع، شهرهای کوچک و قلعهای بینظیر بر فراز یک تپه. او در هر ایستگاهی که قطار از آن رد میشد، میتوانست گروهگروه آدمهای جالب را ببیند؛ مثلاً زنانی با آستینها و زیردامنیهای کاملاً سفید یا مردان اسلواک که با سبیلهای کلفت مشکی، کلاههای لبهدار بزرگ و کمربندها و پوتینهای کارشدهٔ چرمی گنده پز میدادند. وقتی قطار به بیستریتز در رشتهکوههای کارپاتیان رسید، هوا تاریکوروشن بود. کنت دراکولا به جاناتان گفته بود که به هتل گلدنکران برود. آنها آنجا منتظرش بودند.
شنیدن کتاب صوتی دراکولا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
شنیدن این کتاب صوتی را به دوستداران ادبیات داستانی قرن ۱۹ ایرلند و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره برام استوکر
برام استوکر (Bram Stoker) در سال ۱۸۴۷ به دنیا آمد. او نویسندهای ایرلندی است و یکی از نویسندگان کلاسیک سبک وحشت بهشمار میرود.
استوکر با نوشتن تعداد زیادی رمان احساسی و عاطفی، درآمد اضافهای برای خود فراهم میکرد، اما مشهورترین داستان او، بهواسطهٔ حضور شخصیت خونآشامی به نام «کنت دراکولا» (Count Dracula) بر سر زبانها افتاد. استوکر در سال ۱۸۹۰ در لندن با آرمینیوس وامبری، شرقشناس مجارستانی آشنا گشت و از طریق او با افسانههایی دربارهٔ شاهزادهٔ اهل رومانی «ولاد سوم دراکولا» آشنا شد. این امر، زمینهٔ نوشتن کتاب داستان «دراکولا» به قلم برام استوکر گشت که در سال ۱۸۹۷ منتشر شد.
پیش از شروع به نگارش این داستان، استوکر ۸ سال را صرف تحقیق و بررسی در فرهنگهای اروپا و خواندن افسانههای مربوط به خونآشامان کرده بود. دراکولا یک نوشتهٔ رسالهای (epistolary novel) است که بهصورت خاطرات ثبتشده، تلگرافها و نامههای ارسالشده بین افراد نگاشته شده است. دراکولا پایه و زیربنای بسیاری از فیلمها و نمایشهای اجراشده است؛ ۲ نمونه از آنها که بیشترین نزدیکی را با متن مادر و اصلی داشتند، عبارتاند از «نوسفراتو» (Nosferatu) در ۱۹۲۲ و «دراکولا»ی برام استوکر در ۱۹۹۲. نوسفراتو زمانی ساخته شد که بیوهٔ استوکر هنوز زنده بود و سازندگان فیلم بهخاطر قانون حق چاپ، مجبور به تغییردادن اسامی شخصیتها و مکانها شدند.
استوکر رمانهای بسیار دیگری هم با عناصر وحشت و اتفاقات ماورای عادی نوشت، اما هیچکدام در موفقیت حتی به گرد پای دراکولا هم نرسیدند.
برخی کتابهای برام استوکر عبارتاند از:
عبور مار، جواهر هفت ستاره، آشیانه کرم سفید، جاده پامچال، شانههای شاستا، دراکولا، دوشیزه بتی، راز دریا، لیدی آدلین، بانوی کفن، مهمان دراکولا (۱۹۱۴)، افسانههای نیمهشب، انسداد قرمز، پیشگو، خاطرات شخصی هنری ایروینگ، وظایف منشیها در نشستهای فرعی در ایرلند، بارقهای از آمریکا، غاصبین مشهور.
برام استوکر در سال ۱۹۱۲ درگذشت.
بخشی از کتاب صوتی دراکولا
«در آن سوی تپههای سبزِ برآمدۀ میتل لند، سربالایی باشکوه جنگل به دامنههای بلند کوههای کارپات میرسید، کوههایی که از چپ و راست سر به فلک کشیده بود و در آن حال، آفتاب عصرگاهی که بر فراز آنها کاملاً افول میکرد رنگهایی بدیع با طیفی زیبا به ارمغان میآورد، لاجوردی و ارغوانی در سایۀ قلهها، سبز و قهوهای آنجا که سبزه و صخره با هم درآمیخته بودند و چشمانداز بیپایانی از صخرههای مضرس و تختهسنگهای نوکتیز آنقدر پیش میرفت که در دوردست ناپدید میشد و آنگاه، قلههای برفیِ باعظمت سر به آسمان میساییدند. در جایجای کوهها، شکافهای عظیمی به نظر میرسید که از خلال آنها، همچنان که آفتاب فرومینشست، هرازگاه نگاهمان به درخشش سفید آبشارها میافتاد. دامنۀ تپهای را دور میزدیم و در مسیر مارپیچی پیش میرفتیم، که قلۀ برفپوش بلند کوهی گویی درست سینهبهسینۀ ما قد علم کرد و در همین حین، یکی از همراهان به بازویم زد:
«نگاه کنید! ایشتن سِک! … سریر خداوند!» سپس متواضعانه صلیب کشید.
همچنان که در مسیر پرپیچوتاب بیپایانمان پیش میرفتیم و آفتاب از پشت سر پایین و پایینتر میرفت، سایههای شامگاهی آهسته روی چهرههایمان میخزیدند. این حس وقتی جلوۀ بیشتری یافت که دیدیم غروب آفتاب در نوک برفی کوه همچنان دوام آورده و قله گویی در رنگ صورتی سرد دلانگیز میسوزد. گاهبهگاه گذرمان به چکها و اسلواکهایی میافتاد که همگی آراستگی گیرایی داشتند، اما متوجه شدم بیماری گواتر میان آن جماعت به طرزی اسفناک شایع است. کنار جاده صلیبهای زیادی بود و هنگامی که از کنارشان میگذشتیم، همراهان همگی صلیب به سینه میکشیدند. گاهبهگاه، به مرد یا زن دهقانی برمیخوردیم که مقابل مزاری کوچک زانو زده بودند و با نزدیک شدن ما حتی سرشان را هم برنمیگرداند، چراکه نفْس را چنان تسلیم نیایش کرده بودند که نه چشمی برای دیدن دنیای خارج داشتند نه گوشی برای شنیدن. چیزهای زیادی بود که در نظرم تازگی داشت: مثلاً، پشتههای علوفه روی درختها، یا هرازگاهی دستههای بسیار زیبای غان که ساقههای سفید آویزانشان در میان سبزی دلانگیز برگها نقرهوار میدرخشید. گاهی از کنار گاریهای نردبانی میگذشتیم؛ بارکش معمولی دهقانان با بدنۀ بلند شبیه مار که برای جادههای ناهموار طراحی شده بود. مطمئناً در آن گاریها گروهی از دهقانان نشسته بودند و راهی منزل بودند، چکها با پوستین سفید و اسلواکها نیز با پوستین رنگی و چوبدستیهای بلند نیزهمانند که به انتهایش تبر وصل بود. غروب که فرارسید، هوا بسیار سرد شد, گویی گرگومیش با تیرگی درختها درمیآمیخت و مهی تیره را پدید میآورد، طوری که بلوطها، راشها و کاجها را به تودهای سیاه بدل میکرد و همچنان که از سراشیبی گذرگاه بالا میرفتیم، در درههایی که در اعماق میان یال تپهها جا خوش کرده بودند، صنوبرهای تیره و پراکنده را میدیدیم که در زمینۀ برف کهنه قد علم کردهاند. جاده از میان بیشههای کاجی میگذشت که گویی ما را در تاریکی خود فرومیبلعید, گاه تودههای عظیم خاکستری، که اینجا و آنجا درختها را میپوشاند، جادویی اعجابانگیز و تصویری باابهت پدید میآورد و چنین فکر و خیالی در سر میپروراند که اینهمه اندکی پیش اوایل شب خلق شده، زمانی که غروب فانی ابرهای شبحناک را که گویی پیوسته میان درهها در حرکت بودند، به نقشهای عجیب بدل میکرد. گاه شیب تپهها آنقدر تند میشد که، علیرغم تعجیل سورچی، اسبها فقط میتوانستند بهکندی حرکت کنند. میخواستم پیاده شوم و مانند آنچه در وطن انجام میدهیم پابهپای اسبها پیش بروم، اما سورچی زیر بار نمیرفت و میگفت: «نه، نه، نباید پایین بروید. سگهای اینجا خیلی وحشیاند.» و بعد، برای آنکه لبخند موافقت بقیه را همراه کند نگاهی به اطرافش انداخت و با لحنی که مسلماً از شوخطبعی هراسانگیزی حکایت داشت افزود: «البته پیش از آنکه بخوابید وقت برای این کارها زیاد پیدا میکنید.» تنها باری که توقف کرد لحظهای بود که فانوسهایش را روشن کرد.»
زمان
۲۱ ساعت و ۲۴ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۷۶۱٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۲۱ ساعت و ۲۴ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۷۶۱٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
حیف از صدای استاید بزرگ که همیشه بسیار دلنشین و مجذوب کننده هست و حیف از داستان و رمان بسیار زیبا و پر از کشش و هیجان دراکولای برام استوکر که زیر تیغ ارشاد تیکه و پاره شده !!!!! از
درود.متاسفانه از کتاب چیزی جز جلدش نمونده.فقط سه ساعت اولش شنیدنیه و یکدفعه میپره.ممیزی شده کتاب در واقع تکه پاره ای از کتاب مونده که نامفهوم هست.حیف این کتاب و حیف اجرای مهبد و آرمان.کتاب جذابی هست که الان از
قسمت اول کتاب خوبه ولی یکم که جلو میره گنگ میشه نمیدونم سانسور شده یا کلا یکم سخت فهمه ولی در کل مناسب نیست
بنظرم بهترین و قویترین کار گروهی آوانامه همین کتابه روایت و کارگردانی تولید عالی و بینقصه
تخیلی جذاب که با مهارت و فن بیان عالی راویان جذابیت آن صد چندان شده است
اوایل داستان جالب بود اما بعد از چند فصل واقعا داستان حوصله آدمو سر میبره ، دیگه نتونستم ۵ بخش اخری رو بخونم ببینم اخرش چی میشه نویسنده واقعا بیخودی داستان رو کش داده
ترجمه بدی نیست، به خوبی ترجمه محمود گودرزی نشر برج نمیرسه اما قابل توجه بود