دانلود کتاب صوتی یک اتفاق مسخره با صدای رضا عمرانی + نمونه رایگان
تصویر جلد کتاب صوتی یک اتفاق مسخره

دانلود و خرید کتاب صوتی یک اتفاق مسخره

گوینده:رضا عمرانی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۲۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صوتی یک اتفاق مسخره

کتاب صوتی یک اتفاق مسخره اثری از داستایفسکی بزرگ است که با ترجمه میترا نظریان و صدای رضا عمرانی از ماه‌اوا می‌شنوید.

درباره کتاب صوتی یک اتفاق مسخره

اتفاق مسخره در روزگار تجدید حیات کشور روسیه می‌افتد. سه مرد محترم با درجه نظامی بالا دور میز کوچکی در یک عمارت مجلل نشسته‌اند و با خیال راحت نوشیدنی‌هایشان را می خورند. یکی از آنها خود صاحبخانه است که به مناسبت خریدن عمارت تازه‌ و شب تولدش، مهمانی مفصلی داده است ان هم فقط برای سه مهمان.

سه ژنرال درباره اصلاحات اداری مثل احترام به کارمندان، رفتار انسانی با زیردستان و.... حرف می‌زنند که بین‌شان اختلافی می‌افتد و با دلخوری از هم جدا می‌شوند. ایوان ایلیچ یکی از افرادی که در مهمانی حضور دارد، خبردار می‌شود که کارمند زیردستش همان شب مجلس عروسی دارد او تصمیم می‌گیرد که سرزده به مهمانی کارمند خود برود و به خیال خودش او را خوشحال کند و نوع‌دوستی‌اش را نشان دهد و این کارش مشتی هم باشد بر دهان همان هم‌صحبت‌های چند دقیقه پیش.

او وارد مهمانی می‌شود و کارمندش تعجب می‌کند اما با گذشت زمان احساسی دوگانه به سراغش می‌آید. از طرفی دوست دارد حس برتری‌طلبی خودش را در نطفه خفه کند و از طرف دیگر نمی‌تواند و در عین حال تمایل دارد با حرف زدن درباره اصلاحات و برابری و... توجه میهمانان را جلب کند و برای خودش محبوبیت و توجه مضاعف بخرد اما ماجرا جور دیگی پیش می‌رود. یک جور مسخره. جوری که همه فکر می‌کنند او یک ابله خودشیفته است و برای فخرفروشی، تظاهر و جلب توجه به این جشن آمده است ....

داستایفسکی، نویسنده و روان‌شناس بالفطره، در این اثر هم نیروی جادویی خود را در به تصویر کشیدن حالات درونی متضاد و متناقض انسان‌ها نشان داده است.

استادی بی‌نظیر او در روانکاوی انسان‌های گرفتار عقده، شکست‌خورده و ناکامی که در هر فرصتی به دنبال ابراز وجودند در این اثر هم به خوبی نمایان است. خرده بورژوایی که تعریف درستی از نوع‌دوستی ندارد اما دوست دارد خود را یک انسان‌دوست نشان دهد و تلاشش در این راه به طنزی مسخره بدل می‌شود.

در داستان یک اتفاق مسخره همه چیز نمادین است تا اشاره‌ای به وضع دیوان‌سالاری رو به سقوط و طبقات اجتماعی از هم پاشیده کشور روسیه در زمان داستایفسکی باشد.

شنیدن کتاب یک اتفاق مسخره را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر از دوست‌ داران داستایفسکی هستید و از خواندن و شنیدن آثارش لذت می‌برید. یک اتفاق مسخره را با صدای گرم و دوست داشتنی رضا عمرانی از دست ندهید.

بخشی از کتاب صوتی یک اتفاق مسخره

افکار به سرعت برق وباد از سرش می‌گذشتند: «خب که چه! ما همه‌اش حرف می‌زنیم، اما همین که نوبت عمل می‌رسد، همه‌چیز پوچ و توخالی از آب درمی‌آید. مثلا همین پسِلدونیموف... او تازه از کلیسا برگشته، سراپا شوق و سراپا امید، در انتظار چشیدن طعم... این یکی از سعادت‌بارترین روزهای زندگی اوست... حالا سرش به مهمانانش گرم است و ضیافتی برپا کرده... ضیافتی ساده و بی‌پیرایه، فقیرانه اما شاد، مسرت‌بخش، صادق و صمیمی، حقیقی و ناب... حال چه می‌شد اگر می‌فهمید درست در همین لحظه من، مافوق او، مافوق کل او، این‌جا جلو خانه‌اش ایستاده‌ام و به آوای موسیقی‌اش گوش می‌دهم! واقعآ چه حالی پیدا می‌کرد؟ نه، چه حالی پیدا می‌کرد اگر من همین حالا یکباره پا به مجلس او می‌گذاشتم؟ هوم... خب، واضح است، ابتدا وحشت‌زده می‌شد و از دستپاچگی زبانش بند می‌آمد. شاید اسباب پریشان‌خاطری‌اش می‌شدم و او را به هم می‌ریختم... بله، هر ژنرال دیگری هم که سرزده وارد می‌شد چنین اتفاقی می‌افتاد... البته من یکی نه! نکته همین‌جاست... هر ژنرال دیگری جز من...

بله، استپان نیکیفوروویچ! شما چند ساعت پیش حرفم را نفهمیدید... پس این شما و این هم نمونه‌ای حی وحاضر. بله، آقا، ما همه فریاد انسانیت و نوع‌دوستی سر می‌دهیم، اما قادر نیستیم دست به عملی قهرمانانه و متهورانه بزنیم. از خلق شاهکار عاجزیم. کدام عمل قهرمانانه؟ همین عمل قهرمانانه. خودتان قضاوت کنید: همین که من، با وجود مناسبات امروزی میان افراد جامعه، بعد از نیمه‌شب قدم به مجلس عروسی زیردستم بگذارم، یک مأمور ثبت احوال با ماهی فقط ده روبل دستمزد. این حقیقتآ یک شگفتی است، زیروروشدن عقاید و آرمان‌ها. این یعنی آخرین روز پُمپی، یعنی هرج ومرج! هیچ‌کس معنی این کار را نخواهد فهمید. استپان نیکیفوروویچ تا آخرین روز زندگی‌اش هم آن را درک نخواهد کرد. مگر او نبود که گفت تاب نخواهیم آورد؟ بله، اما این شما هستید که تاب نمی‌آورید، شما آدم‌های پیر و سالخورده با افکار پوسیده، آدم‌های افلیج و واپس‌گرا. ولی من تاب می‌آـورم! من آخرین روز پمپی را بدل به شیرین‌ترین روز زندگی زیردستم می‌کنم و از کاری دیوانه‌وار عملی می‌سازم طبیعی، پدرانه، والا و اخلاقی. می‌پرسید چطور؟ پس خوب گوش کنید...

خب، تصور کنید من وارد این مجلس می‌شوم. آن‌ها حیرت‌زده و مبهوت می‌شوند، دست از رقصیدن می‌کشند، مات ومبهوت به من خیره می‌شوند و از سر راهم کنار می‌روند. اما این‌جاست که من پرده از نیتم برمی‌دارم: یکراست به طرف پسِلدونیموف وحشت‌زده می‌روم و با لبخندی نوازشگر و با ساده‌ترین کلمات می‌گویم: "راستش در منزل عالیجناب استپان نیکیفوروویچ مهمان بودم. فکر می‌کنم او را بشناسی. همین‌جا در همسایگی شماست..." خب، در این‌جا شوخ و سرخوشانه ماجرای تریفون را تعریف می‌کنم. از تریفون به داستان پیاده‌روی اجباری‌ام می‌رسم...

"بعد صدای موسیقی به گوشم خورد. کنجکاو شدم و از پاسبانی پرس‌وجو کردم. معلوم شد بزم عروسی توست، برادر. با خودم فکر کردم بگذار سری به محفل زیردستم بزنم. ببینم کارمندان من چگونه شادی می‌کنند... چگونه عروسی می‌گیرند. ببینم، خیال که نداری مرا بیرون بیندازی؟!" بیرون‌انداختن! فکر کن چنین حرفی از دهان یک زیردست بیرون بیاید. چه کسی جرئت بیرون‌کردن مرا دارد؟! به‌گمانم عقل از سرش می‌پرد، به هول وولا می‌افتد که مرا روی صندلی بنشاند، از شعف تمام وجودش به لرزه می‌افتد و حتی برای مدتی نمی‌تواند درک کند داستان از چه قرار است!...

خب، چه کاری ساده‌تر و زیباتر و ارزنده‌تر از این؟! هدفم از آمدن به این‌جا چه بود؟ این سؤال دیگری است! این دیگر به‌اصطلاح وجه اخلاقی مسئله است. این همان جان کلام است!

هوم... داشتم به چی فکر می‌کردم؟ آهان! خب، بله بله، البته که آن‌ها مرا کنار مهم‌ترین مهمانشان می‌نشانند، یک صاحب‌منصب دولتی یا یکی از خویشانشان، افسری بازنشسته با بینی سرخ... این‌جور اعجوبه‌ها را گوگول خیلی خوب توصیف می‌کند. گفتن ندارد که بعد هم با عروس جوان آشنا می‌شوم، از او تعریف وتمجید می‌کنم و به مهمانان قوت قلب می‌دهم. تقاضا می‌کنم خجالت نکشند و به شادی و رقص و پایکوبی‌شان ادامه دهند. بذله‌گویی می‌کنم و می‌خندم... در یک کلام، مهمانی خواهم بود مهربان و دوست‌داشتنی. من همیشه وقتی از خودم خرسندم، مهربان و دوست‌داشتنی می‌شوم... هوم... اما چیزی که هست، به نظر می‌رسد هنوز... نه این‌که مست باشم... اما کمی...

معرفی نویسنده
عکس فئودور داستایفسکی
فئودور داستایفسکی
روس | تولد ۱۸۲۱ - درگذشت ۱۸۸۱

داستایفسکی، نویسنده‌ی رمان‌های مشهوری مانند قمارباز و برادران کارامازوف، در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ در شهر مسکو و در خانواده‌ای بسیار مذهبی چشم به جهان گشود. این موضوع باعث شد خود او نیز در طی حیات خود انسانی مذهبی باقی بماند. او در مدرسه آموزش‌های نظامی می‌دید، اما خودش به ادبیات علاقه‌ی بسیاری داشت؛ بنابراین پس از اتمام مدرسه خود را وقف نوشتن کرد. نوشته‌های اولیه‌ی داستایوفسکی از او مردی جوان و بسیار پانرژی و در عین حال با روانی بی‌ثبات ترسیم می‌کنند.

کاربر 2546954
۱۴۰۳/۰۹/۳۰

عالی

ali mohseni
۱۴۰۳/۰۹/۳۰

بالاخره فرصت شد که بشنومش، دوست‌داشتنی، مثل بقیه نوشته های یوفسکی

الهه »»عشق کتاب
۱۴۰۱/۰۵/۰۲

کتاب بیخودی بود بنظرم خیلی ام کوتاه من که اصلا خوشم نیومد

زمان

۳ ساعت و ۱۵ دقیقه

حجم

۱۸۱٫۰ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۳ ساعت و ۱۵ دقیقه

حجم

۱۸۱٫۰ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

قیمت:
۶۲,۴۰۰
۴۳,۶۸۰
۳۰%
تومان