دانلود کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند با صدای محسن بوالحسنی + نمونه رایگان
تصویر جلد کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند

دانلود و خرید کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند

انتشارات:رادیو گوشه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند

کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند داستانی از مجتبا هوشیار محبوب است که با صدای محسن ابوالحسنی می‌شنوید. این داستان ماجرای جوانی است که گرفتاری‌های خاص زندگی‌اش او را با ماجراهای زیادی روبه‌رو می‌کند. 

درباره کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند

آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند، داستانی متفاوت و تجربه‌ای ناب است. داستانی که پر است از فصل‌ها، تکه‌های کوتاه، خرده روایت‌ها و خرده شخصیت‌ها. 

داستان درباره چند جوان است و یکیشان، محور اصلی روایت است. او گرفتار اصطکاک و سختی با زمانه خودش است. همین موضوع هم سبب می‌شود تا در ارتباطش با دیگران، اتفاق‌های عجیبی پیش بیاید. این داستان رویت خطی و پیوسته‌ای ندارد. هر خرده روایتی، تاثیری مهم بر کل ماجرا می‌گذارد هرچند به نظر کوتاه بیاید. این داستان یک رمان تجربی اقلیت است. داستانی که نگاهی متفاوت به جهان درونش می‌نگرد و دنیای بیرونش هم متاثر از همین نگاه متفاوت، طور دیگری دیده می‌شود.  

کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

شنیدن کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند، یک تجربه متفاوت برایتان رقم می‌زند که شما را به دنیای دیگری می‌برد. اگر دوست دارید تجربه خاص و متفاوتی از شنیدن یک داستان داشته باشید، این کتاب انتخاب خوبی برای شما است.

درباره مجتبا هوشیار محبوب 

مجتبا هوشیار محبوب داستان‌نویس ایرانی است که در سال ۱۳۶۶ به دنیا آمد. او در رشته زبان و ادبیات فارسی تا مقطع کارشناسی ارشد تحصیل کرد و تا به حال سه کتاب منتشر کرده است. امارت شر، آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش که در سال ۱۳۹۱ جایزه‌ رمان متفاوت سال، «واو» را از آن خود کرد و آن ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند.

بخشی از کتاب صوتی آن‌ ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند

صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند. دست‌هایش می‌لرزد و پاهایش هم مثل دست‌هایش. باز هم می‌گویم «خاک بر سر بی همه چیزت بیچاره!» ولی این بار خبری از مشت نیست؛ تکیه می‌دهد به دیوار و همان طور به همان شکل سقوط می‌کند، مثل هواپیمای بی سرنشینی که ترسی از سقوط ندارد.

توی آینه دستشویی می‌بینم چشم‌های من هم دست کمی از پدرم ندارد، حتا ابروهایم یا حالت پیشانی‌ام. به خودم می‌گویم، تو دیگر نمی‌توانی این جا بمانی، بگذار زیر این همه فلاکت خوش باشد و با همین‌ها زندگی‌اش را سر کند؛ ده سال، بیست سال، شاید هم چهل سال. پدرها عمر نوح را دارند، نمی دانم چرا... اما مادرها به زور پیر می‌شوند. خیلی‌هایشان حتا پیر هم نمی‌شوند. نمی‌دانم اگر بیشتر با مادرم که حالا چیزی نیست برایم جز یک زن، زندگی می‌کردم دوستش می‌داشتم یا نه. چندتا لباس برداشتم و زدم به چاک. جمعه بود. از آن جمعه‌های دل‌انگیزِ ابر آلودِ کثافتِ لعنتیِ تخیلی که خفه‌ات می‌کرد. کوله‌ام را زیاد سنگین کرده بودم، اما کاریش نمی‌شد کرد. چند دست لباس بیشتر توش نبود و این بار هم تصمیم نداشتم برگردم. نمی‌دانستم شب را کجا بگذرانم. آخرین بار که پیش مهدی مانده بودم، صبحش با چنان نگاهی از مادرش رو به رو شدم که عطای خانه‌شان را به لقایش بخشیدم. بقیه دوست ها هم اصلاً نمی‌توانستند قبول کنند شب بروم پیش شان؛ پدرِ عصبانی، مادرِ دلخور یا خواهر، برادری که اتاقشان را شریک بودند و جایی برای من نداشتند.

رفتم سمت باغ کوچکی در شهرک که خیلی اوقات تنهایی ام را پُر می کرد. جای آرامی بود. چیزی مثل یک پارک خلوت. تک وتوک نیمکت هم تویش بود. یک دروازه بزرگ سیاه آهنی داشت که اگر دربانش می‌بود آن را به روی هر کسی که فکرش را می‌کنید باز می‌کرد. من را می‌شناخت. صدایش می‌کردم «دادا» . اصلاً حرف نمی‌زد، مثل لال‌ها. شاید هم لال بود واقعاً.

اولین بار که نقطه را دیدم، توی همین پارک بود. نقطه کوچکی که باید خیلی دقت می‌کردم تا به جا بیاورمش. حتا نمی‌توانم بگویم قدر سر سوزن. فقط می‌شود گفت یک نقطه کوچک سفید. هر وقت دلش می‌خواهد ظاهر می‌شود، بعد من در طول زمانی که تماشایش می‌کنم، بهش نزدیک می‌شوم؛ آن قدر نزدیک که جز صفحه‌ای سفید چیزی برابرم نمی‌بینم. بعد دیگر نه نیمکتی هست، نه باغی و نه زمانی؛ عین واقعیت. بعد باهم حرف می زنیم. مطلوب است، اما موقت. گاهی احساس می کنم اوست که بزرگ می شود و احاطه‌ام می کند. هر چه هست چیز سرخود و بی نظیری است. خودش می‌آید، خودش هم می‌رود.

می‌گویم «سلام دادا!»

لال است. اداواصول می آید و می‌خندد. به نظر من رفتارش حرف ندارد.

من هم اداواصول می آیم و می‌خندم. حالا دوازده روز است ــ نه یک روز کم، نه یک روز زیاد ــ یک سنگ ریزه کوچک توی کفش پای چپم افتاده است و آزارم می‌دهد. فکر می‌کردم به شان عادت کرده‌ام. روی نیمکت می‌نشینم. بند را باز می‌کنم، کفشم را از پایم بیرون می‌کشم و سنگ ریزه را درمی‌آورم. یک بار، سه تا سنگ ریزه افتاده بود. اولی کوچک و گرد، دومی کمی بزرگ تر و سومی اضلاع تیزتری داشت، طوری که احساس می کردم اگر یک کیلومتر پیاده روی کنم، بخشی از پایم را از دست می‌دهم. نصف مسیر را هم نرفته بودم که منصرف شدم از این بازی. کمی هوا خوردم. کمی هم به ابرهای بالای سرم نگاه کردم. باز هم هوا خوردم. واقعاً جز آن خانه لعنتی جای دیگری نداشتم. 

nazanin^__^
۱۴۰۳/۰۴/۲۶

نویسنده قلم خوبی داشت. حرف جدیدی نداشت جز دغدغه های نسل دهه شصت و حال و روز خرابمون. ذهن آشفته و مشوش و پریشون و پر از دراگ و دغدغه و ترس و فوبیا رو خوب ریخته بود روی کاغذ.

- بیشتر

زمان

۲ ساعت و ۲۹ دقیقه

حجم

۲۰۵٫۵ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۲ ساعت و ۲۹ دقیقه

حجم

۲۰۵٫۵ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان