دانلود و خرید کتاب این هیولا تو را دوست دارد لیلی مجیدی
تصویر جلد کتاب این هیولا تو را دوست دارد

کتاب این هیولا تو را دوست دارد

معرفی کتاب این هیولا تو را دوست دارد

کتاب این هیولا تو را دوست دارد نوشتهٔ لیلی مجیدی است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب این هیولا تو را دوست دارد

این هیولا تو را دوست دارد داستان دختری است که با تجربهٔ تنهایی‌های مستمر، حالا می‌خواهد مستقل باشد، عذاب وجدان را کنار بگذارد، تعهد و مسئولیت را تجربه کند و عشق بورزد. در هیاهوی مشکلاتش دخترکی همراهش می‌شود که بودنش برای او پناهی عاطفی می‌شود. تجربه‌های تلخ زندگی اما همیشه و همیشه پابه‌پای او می‌آیند.

خواندن کتاب این هیولا تو را دوست دارد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب این هیولا تو را دوست دارد

هنوز درست‌وحسابی با مرد حرف نزده بود، لبخند نزده بود بهش که زنی جلو آمد و بغلش کرد بوسیدش. به چهرهٔ زن دقیق شد. نمی‌شناختش. تلاش کرد به یاد بیاورد اما یادش نیامد. لبخند زد و تشکر کرد. نفر بعدی جلو آمد. این‌ها دوست بودند، آشنا بودند یا فامیل؟ چند نفر دیگر که آمدند و رفتند، توانست سرش را بچرخاند و به آسمان نگاه کند که جور عجیبی تیره بود، خاکستری تیره. قاری یک‌نفس چند آیه را پشتِ هم خوانده بود که صداهایی شروع کردند توی بلندگو احسنت‌احسنت و اللّه‌اللّه گفتن. چه‌قدر هوای اطراف خفه بود. انگار اگر دستش را بلند می‌کرد، می‌توانست تکه‌ای از هوا را توی مشتش بگیرد. نگاه کرد به پارچهٔ سیاه جلوِ پاش و خیره شد به برجستگی‌های خاکِ زیر پارچه. سرش را که بلند کرد، تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود. سیاهی‌های محوی که جا به جا حرکت می‌کردند و چپ‌وراست می‌رفتند. سرش گیج می‌رفت. سعی کرد با باریک کردن چشم‌ها دوباره نگاه کند. سیاهی‌ها کم‌کم در قالب آدم‌هایی که دور و نزدیک ایستاده بودند واضح می‌شدند که حس کرد دیدش. باریک و بلند توی لباس سیاه. دقیق شد اما لحظه‌ای بعد گمش کرد. شاید اشتباه دیده بود. شاید هم نه. لابد حالا می‌آمد جلوِ روجا می‌ایستاد و مثل بقیهٔ زن‌ها می‌بوسیدش و چیزی زمزمه می‌کرد که روجا خوب نمی‌شنید. مثل تمام بعدازظهر که تعدادی جملهٔ خاص، مدام تکرار می‌شد و از یک جا به بعد روجا دیگر گوش نمی‌داد. زمزمه‌ای که سرآخر با بالا کشیدن بینی همراه می‌شد و بعد تمام. شاید هم می‌آمد و می‌زد توی گوشش که بلندبلند فریاد بزند «خیالت راحت شد حالا؟ حالا نفس راحت کشیدی؟»

***

نزدیک بود از روی یکی از بلوک‌ها سُر بخورد که خم شد، دست‌ها را چسباند به یک بلوک دیگر و تمام وزنش را گذاشت روی آن. انگار کسی از پشت هُلش داده بود. آن دورها نورهایی از خیابان اصلی پیدا بود و تک‌وتوک صدای اتومبیلی که از انتهای بلوار رد می‌شد. تلاش کرد توی تاریکی پاها را جایی بگذارد که دوباره سُر نخورد. بلوک‌ها یک جاهایی خیس بودند و کاملاً لیز. بالاخره توانست بنشیند و پاها را دراز کند روی یکی از بلوک‌های جلویی. خیره شد به سیاهی‌ها که لحظه‌ای ساکت می‌ماندند و لحظه‌ای انگار بخواهند چیزی بگویند، می‌غریدند و با صدا می‌آمدند سمت روجا. خودش را جمع می‌کرد هربار. انگار بخواهد خودش را بغل کند، انگار هر لحظه ممکن بود سیاهی‌ها ببلعندش. نگاه کرد به دورترها که خطی از چراغ‌ها تا دل سیاهی پیش رفته بود. دوباره خیره شد به جلوِ پاها. کم‌کم سیاهی را می‌دید که وقتی به بلوک‌ها و زیر پای روجا می‌رسید، سفیدی کف‌ها را پخش می‌کرد روی سنگ و هوا. انگار نتوانسته باشد حرف بزند. انگار از ناتوانی در حرف زدن ترکیده باشد. انگار دست‌های سیاهی‌ها به سمت پاهاش دراز می‌شد، جوری که بخواهد بکشدش آن پایین... .»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
هیچ بچه‌ای نمی‌داند این عکس‌ها بعدها چه‌قدر مهم می‌شوند، انگار نمی‌فهمد نگاه کردن به دوربین توی آن لحظهٔ به‌خصوص یعنی همه‌چیز. یعنی آدم‌هایی که دیگر هیچ‌وقت همه‌شان باهم حتا توی یک اتاق نیستند.
....

حجم

۱۷۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

حجم

۱۷۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰
۵۰%
تومان