کتاب سکه
معرفی کتاب سکه
کتاب سکه دومین کتاب از مجموعه گل و سکه و ماه است. این مجموعه داستانی اثری مشترک از عاطفه منجزی و معصومه بهارلویی است که در انتشارات ذهنآویز به چاپ رسیده است.
درباره مجموعه کتاب گل و سکه و ماه
مجموعه کتاب گل و سکه و ماه سه جلد دارد که در هر جلد داستانهایی مجزا را میخوانید. این داستانها به روایت ماجرای سه نسل در زمانهای متفاوت و با محوریت سه زوج مختلف میپردازند. هرجلد شخصیتهای مخصوص به خود را دارد و بدون دو کتاب دیگر هم کامل است. اما این سه جلد در کنار هم یک تاریخچه کامل از خانوادههای اعتماد و اقبال و رابطه میان آنها در اختیار خواننده میگذارند.
خواندن مجموعه مجموعه کتاب گل و سکه و ماه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی مخاطبان این کتاب اند.
بخشی از کتاب سکه
حس میکرد رامین سر کارش گذاشته و رفته است. اتاق کوچک ده دوازده متری انگار داشت از روحش میخورد. ساعتی میشد که روی این صندلی خشک و چوبی نشسته بود و تمام استخوانهایش خشک شده بود. البته خودش حاضر بود ده ساعت دیگر هم شده پشت سر هم و با همین شرایط بنشیند و صدایش در نیاید، این مقاومت را لازم میدانست.
فکرش به بیراهه نرفته و حدسش درست بود! دقیقآ در همان اثناء رامین توی حیاط مدرسه سرگردان قدم میزد و مثل کلاف سر در گمی دور خود میپیچید.
باید این دختر را دست به سر میکرد، میدانست سخت است اما باید از تیررس نگاهش دورش میکرد تا کمتر خود را به چشم او بکشد.
این دختر وقتی نیم وجب قد داشت، لااقل دو متر و نیم زبان داشت! آن وقتی که بچه حسابش میکرد، زندگیاش را طوری رقم زده بود که هنوز عوارض روحیاش را با خود یدک میکشید، وای به حالا که بزرگتر و صد البته عاقلتر هم شده بود.
تصمیم داشت آنقدر بیدلیل معطلش کند تا خودش خسته شود، بفهمد اینجا جای ماندن نیست و دمش را روی کولش بگذارد و برود.
صدای رویا او را از عالم خود بیرون کشید؛ او میان درگاهی ساختمان ورودی مدرسه ایستاده بود و "داداش داداش" میکرد. به سمتش برگشت و سری تکان داد به معنای اینکه چه میخواهد.
رویا بلند گفت:
ــ داداش مگه کارت توی انبار تموم نشده؟ بیا دیگه، داره دیر میشه باید یه فکری برای کلاسهای نهضت بکنیم. اگه این معلمی رو که رفته براش جانشین انتخاب نکنیم کلاسش منحل میشه، حیفهها!
نگاهش روی خواهرش گشت، چنان خودش را در همهٔ کارها دخیل میدانست که اگر کسی گوش ایستاده بود، گمان میکرد رویا روانشاد مسئول امور اینجاست و نه شخص دیگری. رویا که نگاه خیره و گویای برادرش را به خوبی خوانده بود، سر به زیر انداخت و بیحرف اضافهای رد کار خود رفت.
رامین هم نگاهش را از او گرفت و سر به زیر انداخت. نفس عمیق دیگری کشید. میدانست دختری که در اتاق به انتظارش نشسته و یا در واقع خودش او را به انتظارش کاشته است، سمجتر از این حرفهاست که به راحتی رویا سرش را به زیر بیندازد و رد کارش برود! پس مرگ یکبار شیون هم یکبار. پیه همه چیز را به تن مالید! عینک را روی چشم جابهجا کرد، دستی به موهای پر پشت قهوهایاش کشید و به سمت ساختمان مدرسه راه گرفت.
قبل از ورود به اتاق کارش، نفسی چاق کرد و متعاقبش پر صلابت تقهای به در زد و قدم به داخل اتاق گذاشت. انگار نه انگار این همان مردی بود که چند لحظه پیش کاسهٔ چه کنم دست گرفته بود. بدون این که نگاهی به سمت زرین بیندازد گفت:
ــ ببخشید که معطل موندید! خب خانم اعتماد چه خدمتی از دستم ساختهست؟!
زرین، سابق بر این هم بیاعتناییهای او را دیده و قدم عقب نگذاشته بود، در حالی که آن زمان میدانست دل این مرد جوان هنوز در گرو او نیست و برای او نمیتپد. آن روزها آنقدر سماجت به خرج داده بود تا دل معلم جوانش را با خود نرم کرده بود. پس قصد نداشت این روزهایی که کلی خاطرهٔ گره خورده در هم داشتند به این آسانی او را به حال خودش رها کند و پا پس بکشد.
از دستش دلخور بود و خود را طلبکار میدانست، اما تا طلبش را صاف نمیکرد؛ نمیرفت. این طلب هم جوری نبود که به راحتی صاف شود، رامین باید جواب دل شانزده سالهٔ پس زده شدهٔ او را میداد!
در سکوت و بیآنکه جوابی بدهد، متین و خانمانه به او چشم دوخته بود. در دل خدا را شاکر بود که باز هم این نگاه فراری با مردمک قهوهای رنگش، دل او را زیر و رو نکرده و فشارش را به زیر نینداخته است. از وقتی خود را شناخته بود، مردهای زیادی جلوی راهش سبز شده بودند که از نظر ظاهر چه بسا دهها برابر بهتر از رامین بودند. حتی در همان روستا هم چندین بار موقعیت آشنایی با چند مرد جوان برایش پیش آمده بود، موقعیتیهایی که هیچ دختر روستایی سادهای به مغزش هم چنین موردهایی را راه نمیداد! بعد از آن هم چه در شهر و چه در دانشگاه این منوال ادامه پیدا کرده بود. خیلی از موردها، مردان جوانی بودند که هم از نظر ظاهر میتوانستند ایدهآل هر دختری باشند و هم از نظر مادیات و موقعیت شغلی، اما چه میکرد که او مدتها پیش دلش را به معلم ساده و بیآلایشش باخته بود و به این آسانی نمیتوانست دلش را از او پس بگیرد و به دیگری بدهد.
در نظر زرین همین نگاه فراری از زیر ابروهای کشیده، موهای مواج قهوهای و چانهٔ خوش فرم و مهمتر از همه دستهای کشیده و خوش تراش، زیباترین تندیسی بود که خداوند میتوانست در قالب یک مرد بسازد.
برای زرین مهم نبود که رامین یک سر از پدرش کوتاهتر است، ایراد در پدرش بود که قد بلند بود، رامین مشکلی نداشت! تازه از خیلی مردهای دیگر هم بلندتر بود حتی یکی دو سانتی از سهراب هم بلندتر میزد. رامین چه تقصیری داشت که سهراب صاحب جثهای پُرتر بود و قدش به چشم میآمد و او در کنار سهراب معمولیتر به نظر میرسید. خودش یکی دو باری که آن دو کنار هم ایستاده بودند، قدشان را با چشم اندازه گرفته بود، باور نمیکردند باید میرفتند و خودشان میدیدند!
نگاهش به دستها و انگشتان خوش فرم رامین رفت که بیتوجه به سکوت تعمدی او، داشت تند و تند با خودکار مشکی بیک روی کاغذی چیزی یادداشت میکرد.
همان روزهای اول، همین انگشتان خوش فرم عقل را از سرش فراری داده بود. هنوز هم خوب به خاطر داشت؛ رامین گچ به دست گرفته و سرگرم نوشتن مطالب کتاب روی تخته سیاه شده بود که چشمش به دست او افتاد و برق از سرش پرید. بلافاصله به انگشتان خودش نگاه کرده بود و در این مقایسهٔ چشمی، برد صد در صد با انگشتان کشیده و زیبای معلمش بود. میتوانست قسم بخورد که این دستها فقط برای معلمی ساخته شده است و نه هیچ کار یدی دیگری!
حجم
۲۴۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
حجم
۲۴۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبی هست ولی خیلی با صبر وحوصله باید بخونید من تا وسط کتاب وخواندم خوب بود این که زرین تک فرزند نسرین وفرخ می مونه وفرخ با این که زرین فرزند خودش نیست زرین ومثل فرزند خودش می دونه
مشکل عمده کتابهای خانم منجزی زیاده گویی های بیش از حده،داستان پردازی و جذابیت کتابهاشون خوبه ولی مثلا از یک کتاب ۵۰۰ صفحه ای شاید ۵۰ صفحه اش مکالمه شخصیت ها باشه،بقیه اش افکار و احساساتشون رو بیان میکنه که
ادامه ی رمان گل و بسیار جذاب و خوندنی👌👌👌
خیلی معمولی بود
برای یکبار خواندن بد نیست
قابل وقت گذاشتن نیست بسیار زرد وکلیشه ای
سلام. از نظر خیلی ها این جلد از دو جلد قبلی و بعدی بی مزه تر بود در واقه این کتاب داستان فرزند نسرین هست که تو زمان جنگ اتفاق عاشقانه ای براش رخ میده من در کل این مجموعه
جلد اول کتاب جذابتر بود،جلد دوم لوس و کمی اغراق آمیز و دور از واقعیت و جدابیت بود ،من که خوشم نیومد
تا صفحه ٣٥ این کتاب خوندمش و چون حس کردم مثل خیلی از کتاب ها و فیلم ها و سریال ها که از ظن خود یار بسیجی ها و شهدا و خانواده اونها شدن و از حقیقت وجودی این اسطوره