کتاب تمساحی زیر پوستم
معرفی کتاب تمساحی زیر پوستم
کتاب تمساحی زیر پوستم نوشته پانیذ هدایتی است. این کتاب مجموعهای داستان جذاب است که نشر چشمه منتشر کرده است. کتاب تمساحی زیر پوستم داستانهای متفاوتی دارد اما تمام آنها با محوریت شرایط زندگی زنان ایرانی نوشته شدهاند.
درباره کتاب تمساحی زیر پوستم
کتاب تمساحی زیر پوستم مجموعه داستانی جذاب است که ۱۵ روز پس از انتشار به چاپ دوم رسید. این کتاب مجموعه ۶ داستان کوتاه با عنوانهایی چون احتمالا کوکاکولا مستاجر نبوده، خانه تمام شد، آقا سوسکه رو نکش، تمساحی زیر پوستم، پنگوسن و عروس اختر خانوم است. نویسنده تجربه سرودن شعر هم دارد و همین موضوع زبانن ادبیاش را هم روان و خوشخوان کرده است. نویسنده داستان های این کتاب را چندین بار بازنویسی کرده است به همین دلیل داستانهایش یک دست مناسب با شرایط امروز جامعه است.
خواندن کتاب تمساحی زیر پوستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب تمساحی زیر پوستم
این یکی از ده دقیقهٔ قبلی بزرگتر است. قرمزتر است. پدرم را میآورد جلوِ چشمم و میزند بیرون. ناخنهایم را میکشم روی رانهایم و انگشتهای پایم را جمع میکنم توی هم. تنم مورمور میشود و تمام.
استخوانهای پایم تیر میکشد و یک خط فرضی از درد میرسد تا پشت کمرم. دستم را میگیرم به دیوار و بلند میشوم. چشمم میافتد به صورت مچاله و ابروهای گرهخوردهام توی آینه. بعد یکهو تصویرم شروع میکند به چرخیدن. انگار یک نفر میکوبد به در. بعد صدای مامانشیرین را میشنوم که حالم را میپرسد. میخواهم جواب بدهم که خوبم، اما محو تصویر خودم شدهام که هی میچرخد، هی میچرخد. آنقدر میچرخد تا سقوط میکند. آخرین صدایی که میشنوم صدای شکستن خط فرضی توی کمرم است که میخورد زمین و خُرد میشود.
آرش آخرین تکهٔ جوجه را به سیخ کشید و گفت «ممد، گوجهها رو آوردی؟»
ممد آمد توی حیاط، سیخهای گوجه را گذاشت توی سینی نقرهای، روی نانها و دوباره برگشت توی ویلا سراغ فلفلسبزها. آرش رویش را کرد به من، زُل زد به موهایم. گفت «اینجوری که شلوغ درستشون میکنی خیلی قشنگ میشه.»
خواستم چیزی بگویم که مانی داد زد «مامان... مامان...»
رفتم آن طرفِ حیاط سراغ مانی. بدون آنکه از جایش جُم بخورد دوباره گفت «مامان، مامان، دودو ایداس!»
نور خورشید توی چشمهای عسلیاش حفرهای باز کرده بود، موهایش را روشنتر کرده بود، دستها و پاهایش را سوزانده بود. سرش را انداخت پایین و انگشت اشارهاش را گرفت جلوِ دمپاییهای زردی که پوشیده بود. بچهسوسک کوچک، جلوِ دمپایی مانی اینطرف و آنطرف میرفت و دور خودش میچرخید، انگار راهش را گم کرده باشد. گفتم «مامانی، این که جوجو نیست، سوسکه. ببین چهقدر قشنگه.»
صدف آمده بود جلوِ در و دنبال دمپاییهایش میگشت. گفت «خالهجون، باز مامانت خُل شده. به سوسک میگه خوشگل. آخه سوسک خوشگله دیوونه؟»
مانی منتظر بود ببیند بالاخره با «دودو» چهکار میکنیم.
«پسرم، این جوجو نیست. جوجو جیکجیک میکنه.»
مانی تکرار کرد «دیکدیک.»
«این یه سوسکِ مهربونِ خوشگله که مامانش رو گم کرده. بیا بریم تا مامانش بیاد دنبالش، باشه؟»
صدف دوباره از آن طرف گفت «سمانه، بکشش. میآد تو.»
مانی دو انگشتش را گرفت سمت سوسک و گفت «کیو، کیو.»
دست مانی را گرفتم و از کنار سوسک بردمش آن طرف. گفت «مامانش بیاد؟»
«آره پسرم. اگه ما بریم مامانش میآد دنبالش، میبردش خونهشون.»
حجم
۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه