دانلود و خرید کتاب زنی به نام من فرزانه برزو
تصویر جلد کتاب زنی به نام من

کتاب زنی به نام من

نویسنده:فرزانه برزو
انتشارات:انتشارات گیوا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب زنی به نام من

کتاب زنی به نام من نوشته فرزانه برزو است. این کتاب داستانی جذاب است که شما را با تجربه‌ای تازه آشنا می‌کند. این کتاب روایت زندگی دختر جوانی است که تازه با فاجعه‌ای بزرگ روبه‌رو شده است.

درباره کتاب زنی به نام من

داستان درباره دختر جوانی است که به دنبال کار می گردد. او مادرش و مادربزرگ و پدربزرگش را در یک تصادف از دست داده است و پدرش هم نابینا شده است. او در یک خانه با دایی کم سن و سال و مادربزرگ و پدرش زندگی می‌کنند و به دنبال کار است تا بتواند زندگی را به دوش بکشد اما افسردگی روزبه‌روز بیشتر او را در خود فرو می‌برد. دوست و همسایه‌اش ریحانه برای او یک کار پیدا می‌کند و این موضوع آغاز اتفاقات تازه زندگی این دختر جوان می‌شود.

خواندن کتاب زنی به نام من را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب زنی به نام من

از شدت گرما احساس سرگیجه و حالت تهوع داشتم نزدیک تلفن عمومی که رسیدم آه از نهادم بلند شد مردی مشغول صحبت بود به ناچار پشتش ایستادم تا صحبتش تمام شود مرد با بالاترین لحن ممکن فریاد می‌زد.

- بهش بگو اگه این چک پاس شد که هیچی وگرنه میام اونجا پولش می‌کنم مرتیکه مفت خور فکر کرده میتونه من و بپیچونه!! من ده تای هیکل اون و پول می‌کنم میان داد و فریاد‌های مرد غریبه به این فکر می‌کردم که......

امروز هم نتوانستم کتاب مرتضی را برایش بخرم!

امروز هم پولم به خرید داروی بابا نرسید!

امروز هم هیچ کار مناسبی پیدا نکردم و امان از این امروزها....

با تقه‌ی آرامی به شیشه کیوسک زدم و قدمی عقب برداشتم مرد با چشمان عصبانی و قرمز به طرفم برگشت.

- چته خانم مگه سر آوردی نمی‌بینی دارم حرف می‌زنم این همه کیوسک تلفن برو جای دیگه.

کمی نگاهش کردم و از کنارش گذشتم حالا خیلی هم واجب نبود به مرتضی زنگ بزنم و با شرمندگی بگویم باز هم کتابی را که میخواست پیدا نکردم در هر صورت این دروغ همیشگی را تا یک ساعت دیگر حضوری برایش می‌گفتم!!!!

آن مرد عصبانی هم حتما امروز پول برای خرید خیلی چیزها نداشته....!

همین که کلید را داخل قفل انداختم مرتضی با شوق طرفم دوید.

- بهار خریدی؟

با دیدن چهر ه‌ی خسته‌ام نا امید شد.

- نه مرتضی پیدا نکردم.

بغض هم به نا امیدی صورتش اضافه شد!

- ای بابا پس چه جوری همه دوستام تونستن پیداکنن.

دروغم رنگ باخته بود بی‌بی جون به دادم رسید.

- مرتضی جان مادر بزار از راه برسه بعد سوال پیچش کن بچه‌م تو گرما هلاک شد.

نمی‌دانستم لبهای آویزان مرتضی را کجای دلم بگذارم؟ به بی‌بی جون سلام کردم و لبخند بی‌حالی زدم با چشم دنبال بابا گشتم.

- بابا کو؟

- طبق معمول با این رادیوی قراضه در گیره.

مرتضی بی‌حوصله گفت:

- عمو جلال فکر میکنه هر چی با این رادیو ور بره معجزه میشه صداش در میاد.

لپش را کشیدم وگفتم: از کجا معلوم آقا مرتضی شاید هم شد.

همان موقع صدای بلند گوینده‌ی رادیو آمد و لبخند بی‌حال مرتضی و لبخند زورکی من!

این روزها خندیدنم جزو اتفاقات نادر بود آنقدر کم می‌خندیدیم که بعضی وقت‌ها فراموش می‌کردم خندیدن چگونه است اتفاقات گذشته به اندازه‌ای تلخ بود که طعم هر چه لبخند است را فراموش کرده بودم!




کاربر ۳۳۱۲۱۷۰
۱۴۰۳/۰۳/۲۰

عالی بود

یا محمد مصطفی
۱۴۰۰/۰۵/۰۲

خوب بود

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۷۲ صفحه

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۷۲ صفحه

قیمت:
۲۹,۹۰۰
تومان