دانلود و خرید کتاب گوش هایم را فروختم فرزانه برزو
تصویر جلد کتاب گوش هایم را فروختم

کتاب گوش هایم را فروختم

معرفی کتاب گوش هایم را فروختم

گوش هایم را فروختم اثر فرزانه برزو داستان زندگی پرفراز و نشیب دختری به نام حنا را روایت می‌کند.

 درباره کتاب گوش هایم را فروختم

 پدر حنا مقنی بوده و زمان نوزادی او مرده است. مادرش هم دچار سرطان شده و فوت کرده است. حنا دو سال پیش با پسری به اسم صابر نامزد کرد اما بنابر اختلافاتی، نامزدی‌اش بهم خورد. حالا حنا فکر ازدواج را از سرش بیرون کرده و می‌خواهد کاری را در یک شرکت شروع کند که اتفاقات تازه‌ای می‌افتد...

 خواندن کتاب گوش هایم را فروختم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان و داستان فارسی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

 بخشی از کتاب گوش هایم را فروختم

خوب اینجا یه شرکت چند منظوره ست. ما هم یه سری نشریه‌ی تبلیغاتی چاپ می‌کنیم و هم یه سری از محصولاتی رو که تولید داخلی هست، از طریق اینترنت به بازارهای خارجی معرفی می‌کنیم. ساعت کار و تعرفه‌ی حقوق و ساعت رفت و آمد، بعد از پُرکردن فرم و ارزشیابی بهتون گفته میشه. فقط این که اگر قرار به همکاری با بچه‌های ما شد، ما می‌خوایم نیروی کاریمون از نظر کیفیت و کمیت در حد عالی باشه.

به جز صورتش در تن صدایش هم اقتدار موج میزد. برگهای را از داخل میز روبرویش بیرون کشید و دستم داد.

- این فرم رو پر کنید. رزومه‌ی کامل تحصیلی رو عنوان کنید، و

همچنین جاهایی که قبل از این مشغول به کار بودید. باهاتون تماس می‌گیریم. با جمله‌ی آخرش وا رفتم. این " تماس می‌گیریم" یعنی چندین ماه انتظار و آخرش هم هیچ!

برگه را از دستش گرفتم و ایستادم.

- ببخشید تماستون خیلی طول می‌کشه؟

- فرم شما ارزیابی میشه و دوستان در صورت واجد الشرایط بودن

باهاتون تماس میگیرن. 

بیرون اتاق خودکار را از کیفم در آوردم و فرم را پر کردم. بادم خالی شد. به عمه گفته بودم با پارتی‌بازی خانم آب‌پرور امروز حتما روز اول شروع کارم است و حالا با دیدن این فرم و اطلاعاتی که همه‌اش را به خانم آب‌پرور داده بودم پنچر شده بودم. فرم پرشده را به همان خانم پشت میز تحویلی دادم.

- ببخشید این فرم و باید به شما تحویل بدم؟

کارتابل بزرگی را باز کرد. داخلش پر بود از فرم‌هایی که من چند لحظه‌ی پیش شبیهش را پر کرده بودم. وقتی فرم مرا آخر تمام آن فرم‌ها قرار داد، با ناامیدی خودکار را داخل کیفم پرت کردم و زمزمه‌وار گفتم:

" عمرا اگه زنگ بزنین !! " 

*******

وقتی به عنوان یک عضو جدید وارد شرکت "افق‌اندیش" شدم هرگز فکر نمیکردم در کمتر از شش روز با من تماس بگیرند.

کار در یک محیط جدید، با همکاران جدید، روحیه‌ی تحلیل رفته‌ام را برگردانده بود. خانم رضایی زن خوبی بود، خودش چهار سال بود که در آن شرکت مشغول به کار بود و همسرش طبقه‌ی پایین شرکت در دفتر پیک موتوری کار می‌کرد.

آقای صبوری رئیس شرکت مرد جاافتاده و محترمی بود که بیشتر از هر چیزی روی سلامت اخلاق تأکید داشت و می‌شد این را از رفتار تک تک اعضا ء متوجه شد.

آقای قندی و آقای محمدی هم از اعضای دیگری بودند، که به لطف خانم رضایی با تک‌تکشان آشنا شده بودم. 

soniw
۱۳۹۹/۱۱/۲۳

very good 👍🎉👍👍👍👍 عالیع

v.fahimi
۱۴۰۲/۰۶/۲۷

توصیه میکنم. داستان خیلی خوبی بود

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

قیمت:
۱۶,۹۰۰
تومان