کتاب به نام یونس
معرفی کتاب به نام یونس
به نام یونس داستانی نوشته علی آرمین درباره یک روحانی و نذر او است که برایش تجربههایی متفاوت را به همراه دارد.
درباره کتاب به نام یونس
یونس یک روحانی است که نذر می کند به خاطر شفای دخترش سفری تبلیغی برود؛ آن هم به روستایی دور افتاده و با آداب و رسومی خاص. او در این روستا و در میان برفها، ماجراهایی سخت و پرداستان دارد و با حادثههایی عجیب و طاقتفرسا، ماه رمضانی متفاوت را تجربه میکند.
خواندن کتاب به نام یونس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان های فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب به نام یونس
قبل از اینکه ساعتش زنگ بزند با صدای نقّاره و شیپور بیدار شد. عمامهاش را سر گذاشت و قبایش را پوشید. شالش را دور گردنش پیچید. عبایش را روی سرش انداخت و از دالان رد شد و از حیاط هاشم گذشت. شنیده بود که از شب چهارم نقّارهزنی سحرها در این روستا مرسوم است. وارد کوچه شد. از در خانهٔ هاشم قدری گذشته بودند. متوجه یونس نشدند. مشصفدر با دو چوب کوچک نقّاره میزد. دو طبل کوچک مسیِ چسبیدهبههم در گردنش آویزان بود و با دو دست مینواخت. یکی از طبلها صدای بم داشت و یکی زیر. چوپان لپهایش را پر از باد میکرد و شیپور سحر میزد. شیپور مثل قیف بلندی بود که بالایش دو لولهٔ نیممتری پیش رفته بود و دوباره برگشته بود به عقب.
نجمه روی دوش یونس خواب بود. با محبوبه در ورودی صحن عتیق، ایستاده بود و به شیپور و نقّارهزنی خادمان حرم امام رضا نگاه میکرد. نجمه بیدار شد. با چشمان خوابآلودش به نقّارهزنان خیره شد و با انگشت، آنها را به پدر و مادرش نشان میداد. لبخند میزد و چیزی میگفت که در صدای نقّاره گم بود. نقّاره و شیپور ساکت شدند. مشصفدر با صدای دلنشین و رسایش شروع به خواندن کرد: «هر سحرم ز لامکان، میرسد این ندا، ندا/ درگه فیض بسته نیست، طالب من، بیا، بیا...»
نقّارهٔ حرم که تمام شد، نجمه دوباره سرش را روی شانهٔ یونس گذاشت و خوابید. یونس سرش را روی دیوار خشتیِ خانهٔ هاشم گذاشت و طوری گریه کرد که شانههایش میلرزید.
صبح فردا، مهدی و یونس به حسینیه رفتند. یونس چمدان مشکی بزرگش را همراهش آورده بود. فضای حسینیه اینقدر بزرگ بود که مردم روستا نمیتوانستند آن را یکدست فرش کنند. هر قسمت آن، مخصوصاً نیمهٔ انتهاییاش، مثل لحاف چهلتکه شده بود. از گلیم و نمد و زیلو و حصیر گرفته تا هرچه توانسته بودند آورده بودند تا لخت نباشد. نیمهٔ جلویی هم چند فرش کهنه افتاده بود.
هادی و پنج نفر دیگر از پسرهای کلاس و سه تا از دخترها در حسینیه نشسته بودند. مهدیه هم با هادی آمده بود. چهار سال داشت. دختر بامزهای بود. بینیاش فندقی بود و لپهایش ککمکی. یونس مهدیه را که دید، ناخودآگاه یاد نجمه افتاد. چفت چمدانش را باز کرد و آن را جلوی بچهها خالی کرد.
اسباببازیهای رنگارنگ، مدادهای قرمز و سیاه، دفترها، پاککنها، جعبههای مدادرنگی و یک توپ چهلتکه روی فرش حسینیه افتاد. چشم بچهها گرد شد و دهانشان آب افتاد. عروسک خرگوش را برداشت. اشتباهی آن را با خودش آورده بود حسینیه. عروسک مال نجمه بود. نجمه خیلی دوستش داشت. گاهی یونس برای دخترش شعرهای شادی میخواند و او در اتاق میدوید و میچرخید و دست میزد. امّا اگر خرگوشش کنارش نبود، حتماً میرفت و میآوردش. انگار دوست داشت او را هم در شادیهایش شریک کند. نجمه یادش رفته بود عروسکش را با خودش بیرمنگام ببرد.
یکی از پسرها گفت: «اینها مال کیه آقا؟»
«همهٔ اینها جایزه است. برای کلاس و مسابقاتیه که در ماه رمضان داریم.»
مهدیه گفت: «حجآقا یونس، آن خرگوش خوگشله هم جایزیَه؟»
یونس نگاهی به خرگوش، که هنوز در دستش بود، انداخت. لبخندی زد و گفت: «نه عزیزم، این مال دخترمه اشتباهی با خودم آوردمش.»
دخترکی که دندان پیشش افتاده بود، گفت: «اسم دخترتان چیه حجآقا؟»
«نجمه.»
نگاه یونس به چشمان مهدیه افتاد که هنوز روی عروسک خرگوش بود.
«مهدیهخانم، این عروسک مال من نیست که بخوام بدمش به شما؛ ولی میتونم تا وقتی که اینجام امانت بذارم پیشت و بعد که خواستم برم ازت پس بگیرم. اینطوری خوبه؟»
مهدیه لبخندی زد و گفت: «بله، حجآقا.»
«بیا بگیرش.»
مهدیه عروسک را از دست یونس گرفت.
«ممنونم حجآقا یونس.»
با خوشحالی، عروسک را به دخترها نشان میداد. هادی گفت: «آبجی حواست بو که این عروسک امانته، باید خوب مواظبش بویی.»
«لازم نی بگی، خودم مُدُنم.»
بعد یونس پای تختهسیاه ایستاد. تختهسیاه دری چوبی بود که با مصیبتی آن را از صاحبش قرض گرفته بودند. دو تا صندلی زیرش گذاشته بودند. در محل خالیِ دستگیرهاش، تکهچوبی بهاندازهٔ کف دست، نصب کرده بودند؛ برای گذاشتن تابلوپاککن و گچ. یونس روی تخته اسم چند سورهٔ قرآن را بهصورت پراکنده نوشت. قرار شد یکی از بچهها بیرون برود. کمیل بیرون رفت.
یونس از بچهها پرسید: «جای کدام را با کدام عوض کنیم؟»
هر کس چیزی میگفت: «بقره و زَمَر.»
«زَمَر نه پسرم زُمَر.»
«آقا اجازه، فرقان و توبه.»
«نه آقا، فلق و علق، این دو تا شبیه بههمند. اصلا متوجه نِمِرَه.»
...
کمیل از بیرونِ در صدا زد.
«بیام؟»
«نه، صبر کن.»
بچهها باز شروع کردند بهنظر دادن. یونس جای دو تا از سورهها را بهسرعت عوض کرد. مهدی داد زد: «بیا.»
کمیل آمد داخل. هر چند لحظه یکبار، بینیاش را بالا میکشید و با پشت آستین، بینیاش را پاک میکرد. روبهروی تابلو ایستاد. لبخندی روی لبش بود. بعد از قدری دقت و چشمگرداندن روی نام سورهها، انگشت اشارهاش را بالا گرفت.
«آقا، اجازه؟»
«بگو.»
«جایَ فلق با حمد عوض شدَه.»
خنده و سروصدای بچهها بلند شد. یونس لبخندی زد و گفت: «نه، جای فلق و علق عوض شده بود.»
کمیل دستش را که مشت کرده بود، با افسوس، روی پایش زد و با لبخند نشست. همهٔ بچهها دست بالا برده بودند و با سروصدا، التماس میکردند که پای تابلو بروند. بعضیهایشان ایستاده بودند. بعضیها که نشسته بودند، روی زانو بلند شده و تقلّا میکردند. مثل جوجهکبوترهای گرسنهای بودند که با دیدن مادر، دهان باز کرده، گردن میکشند و جیکجیک راه میاندازند. یونس با ملایمت بچهها را نشاند.
«قبل از ادامهٔ بازی، باید یک کاری انجام بدیم.»
بچهها ساکت شدند. یونس ادامه داد: «چند نفرید؟»
«آقا، یازده نفر.»
«شما تبدیل میشید به سه گروه؛ دو تا گروهِ چهارنفره و یک گروهِ سهنفره. برای هر گروه اسمی میذاریم و هر روز به گروهها امتیاز میدیم. هر هفته بهترین گروه؛ که بهش میگیم گروه برگزیده، جایزه میگیره. آخر ماه مبارک هم، گروه ممتاز برندهٔ جایزهٔ ویژهٔ کلاس میشه.»
بچهها فریاد کشیدند و مشتهایشان را به آسمان پرتاب کردند. مهدی رو کرد به بچهها و گفت: «راستی یادتان که نرفته. جمعه با بچههای کُرّات مسابقه داریم.»
بچهها گرم پچپچ شدند. حمید با ذوقزدگی پرسید: «آقا، شما هم میآی؟»
یکی از دخترها گفت: «آقا را اذیت نکنید.»
یونس لبخندی زد. نگاهی به بچهها انداخت. همه به او نگاه میکردند و منتظر جوابش بودند. حالوحوصلهٔ رفتن به مسابقه نداشت. میخواست جواب رد بدهد که نگاهش به مهدیه افتاد. فهمید چرا با دیدنش یاد نجمه میافتد؛ نگاهکردنش مثل نگاههای نجمه بود. یاد نذرش افتاد. نذر کرده بود هر کاری در روستا انجام دهد تا خدا دخترش را شفا دهد. با صدای «آقا، آقا» ی حمید، یونس به خودش آمد.
«آقا، باهامان میآید مسابقه؟»
«آره، میآم انشاءالله.»
فریاد شادی بچهها در کلاس پیچید.
حجم
۱۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
نظرات کاربران
داستان طلبه ای به نام یونس که برای تبلیغ در ایام ماه مبارک رمضان به یک روستای سردسیر رفته و دختر چهارساله اش رو با همسرش برای یک عمل حساس به خارج فرستاده... این کتاب داستان چالش های حاج یونس با مردم
کاش کتاب هایی مثل این کتاب بیشتر نوشته بشن. کتابی که هم متن روان و جذابی داره و هم مفهوم و معنا رو در خودش گنجونده. تشکر می کنم از نویسنده عزیز و براشون ارزوی موفقیت دارم. در ضمن داستان
عالیه. یکی از تجربه های ناب زندگیتون میشه. کتاب اتفاقات به یاد ماندنی داره.
کتاب خیلی صمیمی و روان بود و برای من به خاطر همزبانی با مادرجون که بختیاری بود جذابیت بیشتر می یافت ولی رفت و برگشت هاش یه کم بی مقدمه بود و انتهای داستان کاش بهتر تمام میشد
سلام داستان قشنگی بود.یه جور برداشت آزاد از داستان یونس پیامبر(ع) بله متاسفانه روستاهای زیادی وجود دارند که نه مبلغی اونجا می ره ونه اونا رو حانی هارو دوست دارند.جهلشون فقط به ندونستن احکام دینی محدود نمی شه.وگاها قوانین انسانی رو از
کتاب فوقالعاده ای بود، داستان جذاب و مهارت نویسنده در نویسندگی، باعث شده که تا کتاب رو تموم نکنیم نتونیم کنار بزاریم... نسبت به کتاب کمیک استریپ های شهاب که اون هم عالیه جذاب تر و زیبا تر بود. شاید بشه گفت
کتاب زیبا و آموزنده باقلم شیوا ،مطالعه کتاب رابه همه به خصوص طلاب توصیه میکنم
کتاب بسیار عالی و زیبا
خیلی خوب بود.. فقط آخرش باز بود.. اما در مجموع جالب نوشته شده
این حجم از تعصب روی عمامه اصلا وجه مثبتی نداره!!! احتمالا نویسنده روی بیان این موضوع فکر کرده که تصمیم به ایجاد این شاخصه در کاراکتر یونس گرفته. اما ای کاش دلیل این قداست بیان می شد. چهار متر پارچه ارزش