کتاب حافظه پروانه ای
معرفی کتاب حافظه پروانه ای
حافظه پروانه ای مجموعه داستانهایی از بهناز علیپور گسکری است که در نشر آگه به چاپ رسیده است.
درباره کتاب حافظه پروانهای
این کتاب ده داستان کوتاه دارد: گریز، خوابباز، معمای مریم، حافظه پروانهای، میخچه، در آن سر چه می گذشت؟، هیولا، زوزه ترکه، پایان حقیقی یک قصه، و سوء تفاهم نام داستانهای این مجموعهاند.
درونمایه اصلی داستانهای این مجموعه حسرت و دریغ و انتظار است.
خواندن کتاب حافظه پروانه ای را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به داستانهای کوتاه فارسی علاقه دارید، از خواندن حافظه پروانهای لذت خواهید برد.
درباره بهناز علیپور گسکری
بهناز علیپور گسکری متولد بیست و هشتم شهریور سال ۱۳۴۷ است. او داستاننویس، منتقد ادبی، مدرس دانشگاه و پژوهشگر و از نویسندگان زن صاحبسبک در داستاننویسی معاصر ایران است.
زبان و تکنیکهای روایی در داستانهای کوتاه و رمانهای علیپور شاخص است. برخی از داستانهای کوتاه او به زبانهای انگلیسی و ترکی هم برگردانده شدهاند. علیپور دو مجموعه داستان کوتاه دیگر و دو رمان نیز در کارنامه ادبیات داستانی خود دارد. او کارهای پژوهشی زیادی هم در حوزه ادبیات داستانی کرده است.
بخشی از کتاب حافظه پروانهای
آقای فرداد پسرش را کشته است!
خبر کوتاه بود و هولناک. شب از یازده گذشته بود. یونس میگوید یازده و یک ربع کم. اواخر بهار بود و هوا حسابی دونفره. خوابگاه را پیچانده بودیم و زده بودیم بیرون به خیابانگردی. دو هفته مانده بود به امتحانات و تعطیلی دانشگاه. ولی اتفاق آنقدر دانهدرشت بود که از گلوی ذهنمان پایین نمیرفت. شاید هم، نه میخواستیم و نه میتوانستیم باورش کنیم. حتا دهنمان باز نمیشد در بارهاش حرف بزنیم. ولی جلوی فکرکردن را که نمیشود گرفت، میشود؟
کاش اتفاقی میافتاد و آن سال تابستان به دیارمان برنمیگشتیم. در تهران برنامه زیاد داشتیم، دوست و رفیق هم فتّ و فراوان. جشن پایان ترم میگرفتیم و صفا. ولی آن سال امتحان آخر را که دادیم، فرداش شهر خودمان بودیم. چی داشت آن شهرِ خفهٔ بیخاصیت که وقتوبیوقت هوایش میزد به سرمان؟ ولی این دفعه با آن خبر شوم ولولهای دیگر به سرمان افتاده بود که بهراحتی بیرونبرو نبود. باید میرفتیم.
یکی از ما گفت آقا را دیدهاند با خیال آسوده و فراغ بال دارد در ساحل قدم میزند. پرسانپرسان پیدایش کرده بودیم؛ کتوشلوار طوسی به تنش بود و از خط مماس آب و خشکی راه میرفت. دریا موج داشت. خودش خبر گمشدن پسرش را به کلانتری داده بود و تا دو ساعت بعد جنازه را پیدا کرده بودند زیر پل رودخانه. رودخانه یکی از شاخههای پربرکت سپیدرود بود که آبش سفید و پرکف میجوشید و میگذشت. هنوز چیزی ثابت نشده بود. آقا دستهایش را گرفته بود پشت کمر و کفشها به انگشتهایش آویزان بود. او بیماش از موج نبود. یکی از ما خواند: «بیم موج و گردابی چنین هایل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها.» مو به تنمان سیخ شد یک لحظه. انگار خودش بود که آن بیت را با صدای دورگهاش میخواند، و ما تازه داشتیم با همهٔ وجود آن را میفهمیدیم. آقا بیتوقّف در ساحل راه میرفت و شلوارش تا زانو خیس آب شده بود و به سیاهی میزد از دور.
به خدا که این مردم ما عقل به سرشان نیست. از کجایش بگوییم؟ اولش میگفتند ولی دَم است، خودش پسانداخته و خودش هم بیندازد توی قبر، اختیاردار است و به کسی هم دخلی ندارد. اما وقتی آقا را بردند بازجویی و یک روز بعد آزادش کردند، همانها رَم کردند و ریختند حبابهای مهتابیِ سر درِ حیاطش را شکستند و دروازهٔ آهنی و دیوار خانهاش را آنقدر سنگ و کلوخ انداختند که شد عین خانهٔ جنگزده. بهانهشان این بود که آبروی مردم را برده و شهر اسمش دررفته به شهر نامردها و کو تا از سرِ زبانها بیفتد. میدانستیم تهِ تهاش یکجور انتقام کور بود. شاید چون آدم حسابشان نمیکرد و داشت تاوان بیمحلّی به آنها را پس میداد. خوب چه کارش به آنها بود؟ کبوتر با کبوتر، باز با باز. خدایی همجنس آنها نبود. سرش به کار خودش بود و جَنماش فرق داشت. خانوادگی هم مالدار بودند. یکی از ما، انگاری یونس، گفت: «زده و افتاده را توان زد.» و اشک به چشممان نشست و صدای آقا در گوشمان تکرار شد وقتی که با چشمان خیس «حدیث بر دار کردن حسنک وزیر» را در کلاس میخواند. وقتی مردم ریخته بودند درِ خانهٔ آقا به سنگپرانی، خدایی ما آنجا نبودیم. گفته بودند دو نفر از ما ما را وسط جمعیت دیدهاند. دروغ میگفتند. راستش آن روزها بیشترمان دنبال این بودیم که یک جوری خودمان را از دست آن شهر آبروریخته خلاص کنیم.
برای ما مردِ خمیدهای که صورتش را ریش بلندی پوشانده بود و در ساحل راه
حجم
۱۱۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۸ صفحه
حجم
۱۱۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۸ صفحه