کتاب زنی در فصل پنجم
معرفی کتاب زنی در فصل پنجم
کتاب زنی در فصل پنجم، رمانی از مینودخت دبیری، داستانی از زندگی و به دنبال آن آوارگیهای دختری به همراه خانوادهاش در طول دوران جنگ ایران و عراق است.
دربارهی کتاب زنی در فصل پنجم
زنی در فصل پنجم، داستانی از یک زندگی است. برشی از زندگی خانوادهای که در سر پل ذهاب استان کرمانشاه زندگی میکنند و در دوران جنگ، سختیهای بسیار زیادی را تحمل میکنند. کتاب زنی در فصل پنجم یک ویژگی بسیار جذاب دارد و آن استفادهی مینودخت دبیری از اصطلاحات و واژگان خاصی است که در زبان محلی آنها استفاده میشود. علاوه بر این، در کنار قصهای که راوی تعریف میکند، اتفاقات تاریخی نیز گنجانده شده است.
کتاب زنی در فصل پنجم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای ایرانی لذت میبرید و به ادبیات دفاع مقدس علاقهمند هستید، کتاب زنی در فصل پنجم یک انتخاب عالی برای شما است.
بخشی از کتاب زنی در فصل پنجم
زنگ آخرراکه زدند ریختیم توی راهرو، چند بار تنه خوردم وتنه زدم تاتوانستم خودم را به حیاط برسانم و با چشم دنبال رعنا بگردمکه با آن صورت سفید و گرد، بین دخترهایی که بیشترشان سبزه یا سیاه بودند زود لو میرفت. موهای خرماییاشکه نسبت به موهای مشکی وتابدارمن و مامان باعث افادهاشبود زیرآفتاب روشنتربه نظرمیرسید. کلاسور زرشکیاش را به سینه چسبانده وسرگرم حرفزدن وخندیدن بود. کیفم را که بهکیف دختری گیرکرده بود کشیدم و پشت سرش راه افتادم. هربارکه شانه به شانهاش میشدم چشم غرّه میرفت و با همکلاسیهایش از درس ونمره یا سیاه قلمهایی که تازه کشیده بود حرف میزد، انگار نه انگار من هم طبع شعریداشتم ونمرهٔ انشاهایم همیشه بیست بود. لیدا از همان در کلاس خداحافظی کرده و پوران هم آن روز غایب بود. آهستهگفتم: «ممم، بهبه، چه بوی کتلتی میاد، به نظرِت ناهارچه داریم؟» با دونفر از دوستانش خداحافظی کرد و آهسته گفت: «صداتَه بِبُر عیبَه.» چندقدم فاصله گرفتم و از پشت سر شکلکی برایش درآوردم. کمی جلوتر دختر لاغری هم که همراهش بود میرفت و میتوانستم از بویآش رشتهای که محلّه را برداشته بود بگویم. از عرضخیابان گذشتیم و در امتداد جوی آبی که تا جلوی خانه ادامه داشت حرکت کردیم. برعکس روز هر چه در زدیم کسی در را باز نکرد. رعنا انگشتش را از روی زنگ برداشت وکلیدش را از جیب بیرون آورد: «نکنه مامان دردشه درَه وانمکنه؟» دستمالگردن چهارخانهٔ قرمز و سفیدش صورتش را گردتر نشان میداد. پشت چشمی نازککرد: «میگم تو واقعاً خجالت نمیکشی؟ آبرومَه بُردی جلو دوستام، ناسلامتی یازده سالته.» از او جلو زدم: «افادهها طبقطبق، مگه چهگفتم؟ خُب گرسنمه.» باد ملایمی میوزید و پاییز هنوز دستبردش را کامل نکرده بود. ازکنار درختان انجیر و انار و نارنج گذشتیم: «گرسنهت باشه، باید تحمّل بُکنی.» بوی برنج صدری و سبزی سرخشده به اشتهایم دامن زد، گفتم: «آخجااان...خورشت سبزییی.» راحله عروسکش را ول کرد و جلو دوید: «مامان مَلیضَه لُؤیا، دِلِش دَلد مُکُنَه.» موهای فِر و کوتاهش روی سر جمع شده و چشمهای عسلیاش پر از ترس بود. بابا او را روی پاهایش مینشاند و ننه کوچیکه صدایش میزد. به اتاق عقبیکه مشرف به باغ زردآلوبود دویدیم. رعناجلورفت: «الهی بمیرم، وقتشه؟»
حجم
۶۳۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۹۴ صفحه
حجم
۶۳۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۹۴ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب که به زبان شیرین کرمانشاهی نوشته شده حکایت بسیار جذاب از زندگی زنی است که مسیر نوجوانی تا بلوغ فکری خود در فصل پنجم از زندگیش را روایت میکند و استفاده از اشعار شاعران نامی چون حافظ و
دوسش داشتم و لذت بردم
بیشتر باگویشهای محلی ان منطقه اشنا شدم درد و رنج ناشی از جنگ را حس کردم
من دوستش نداشتم همش غم و گریه و زاری بود از اواسط کتاب خسته شدم