دانلود و خرید کتاب زن شیشه ای راضیه تجار
تصویر جلد کتاب زن شیشه ای

کتاب زن شیشه ای

نویسنده:راضیه تجار
امتیاز:
۱.۸از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب زن شیشه ای

کتاب زن شیشه ای نوشته راضیه تجار است. این کتاب مجموعه داستانی جذاب از دوران هشت سال دفاع مقدس است. 

پس از پیروزی انقلاب، توطئه‌ها و تهدیدهای بسیاری، چه داخلی و چه خارجی، این حادثهٔ بزرگ را مورد تهاجم قرار داد که می‌توان به غائله کردستان و بلوچستان به طور خاص اشاره کرد که توان بسیاری از علاقه‌مندان به انقلاب و نظام نوپای اسلامی را به خود اختصاص داد.

با شروع جنگ تحمیلی توسط رژیم بعثی عراق، همهٔ اقشار و اقوام ایرانی احساس کردند که تمامیت ارضی کشور و انقلاب اسلامی در معرض تهدید جدی قرار گرفته است و این خود شروع فصل جدیدی از حماسه‌آفرینی ایرانیان غیور بود. این کتاب روایت داستان‌هایی از فداکاری مردم این سرزمین است.

خواند کتاب زن شیشه ای را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب زن شیشه ای

از سر شب می‌آمد؛ اول آهسته، که انگشتان بلند باران روی زمین پشنگه می‌زد، ولی بعد، که ابرها آه بلندتری کشیدند، تندتر شد. ناودان دیگر به اختیار خود نبود. های‌های گریه می‌کرد. شیون می‌کشید و صدایش از درز درهای دولته تو می‌آمد.

اتاق در تاریکی غوطه می‌خورد. فقط هاله زرد خیلی کوچکی، به اندازه دهانه لامپای دودزده چراغ گردسوز، گوشه‌ای از سقف را روشن کرده بود. اما بعد که نفت چراغ تمام شد، همان یک گل روشنایی هم پرپر شد و فروریخت.

حالا تاریکی بود و صدای باران و صدای نفس‌های پیر و میانه و جوان؛ بی‌بی و عزیز خانم و مرجان.

بی‌بی، پای کرسی، سر جای همیشگی‌اش، اریب خوابیده بود. بالای سرش چادر نمازش بود و دندان عاریه‌هایش ـ که داخل کاسه‌ای آب گذاشته بود. بی‌بی، مچاله و کوچک، سایه‌ای بود که هنوز بود.

آن‌طرف‌تر عزیزخانم بود با قامتی کشیده، شانه‌هایی لاغر، صورتی رنگ پریده و حلقه‌های کبود پای چشم.

در طرف دیگر کرسی، مرجان بود، فسفری در تاریکی.

صدای ریزش باران بر پشت‌بام کاهگلی، لرزش در و پنجره‌های چوبی و شیون بلند ناودان، همه دست به دست هم داده و او را از خواب جدا کرده بودند.

کف پایش را به دیواره منقل چسبانده و گرمایی سوزان از نوک انگشتان تا قلبش راه می‌جست و شوری در رگ‌هایش می‌جهاند.

خیالش چون شهابی، از همین نقطه که خوابیده بود، پر می‌کشید و آن‌سوی درخت گل یخ فرود می‌آمد.

اما... این صدا؟!... از چه بود؟! خوب گوش داد و بعد... یک‌باره از جا پرید. صدا از داخل اتاق بود، از بالای سرش؛ صدای قطره‌های باران بود که اول با ضربه‌های ملایم و حالا با ریتمی تندتر فرومی‌چکید.

چهار دست و پا، جلو رفت. روی زمین دست کشید؛ فرش خیس بود.

ـ مادر، مادر، طاق... داره... خراب می‌شه.

با صدای فریاد او، عزیزخانم و بی‌بی از خواب پریدند.

عزیزخانم، درحالی‌که در تاریکی، داخل مجمع روی کرسی، به دنبال کبریت می‌گشت، خواب‌آلود پرسید: «کو؟! کجاست؟!»

بی‌بی، با همه ناتوانی، با دستی چادر به سر انداخته و با دست دیگر به دنبال چیزی می‌گشت که نمی‌دانست چیست.

ـ عزیز کمکم کن. من را ببر بیرون. الآن زنده به گور می‌شویم...!

عزیزخانم کبریتی کشید. شعله را جلو برد؛ بازهم جلوتر، به طرف بالا... سقف ترک برداشته و آب از چند نقطه آن پایین می‌ریخت.

ـ یا ابوالفضل!

بی‌بی لرزید.

ـ وای ننه عزیز، به دادم برس!

مرجان، رنگ و رو باخته، پشت به دیوار داده و به طاق نگاه می‌کرد.

عزیزخانم با قدمی بلند خود را به چفت در رساند. آن را باز کرد و داد زد.

ـ چرا ماتت برده دختر؟! برو بیرون دیگر!

مرجان، درحالی‌که چشم‌هایش تو چشم شکاف‌های روی سقف بود، پس‌پسکی از اتاق بیرون رفت و شروع کرد به جیغ زدن.

عزیزخانم به طرف بی‌بی دوید که روی کنده‌های زانو نیم‌خیز شده بود و به حال دعا دست‌هایش را بالا گرفته بود.

ـ عزیز، عزیز، به دادم برس!

و عزیز دندان‌قروچه‌ای کرد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۶۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۵۰%
تومان