کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی
معرفی کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی
کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی از مجموعه داستان و روایت، اثری از مهین سمواتی است. این داستان از زبان فرشته روایت میشود. دختری که در یک خانواده پرجمعیت زندگی میکند و حسرت یک نمره بیست به دلش مانده است.
درباره کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی
کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی داستانی از مهین سمواتی است. فرشته راوی داستان، دختری است که در یک خانواده پر جمعیت به دنیا آمده است. خانه آنها حیاط بزرگی دارد و آدمهای بسیاری در اتاقهای دور حیاط زندگی میکنند. عمو، زن عمو و عمهاش هم با آنها همسایه هستند.
فرشته اتفاقهایی را که در این خانه بزرگ برایشان رخ میدهد تعریف میکند و از زندگیاش و ماجراهایی که برایشان پیش میآید، میگوید. ماجرایی مثل روزی که نمره بیست گرفت و دفترش پاره شد، تمام حرفهایی که از پدر مادر و معلمش شنید: «ای کاش تو پسر بودی!» «یک خواهر یه این باهوشی و یکی دیگه همیشه در عالم هپروت» ، قضیه دزدی طلاهای مادرش و ...
کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای ایرانی لذت میبرید، خواندن کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشق یک لبخند نیم سانتی
شیرینکاری عمه آنچنان همه را به تعجّب انداخت که قضیه دزدی را فراموش کردند؛ البته بهغیراز مامان که سگرمههایش درهم بود و نه از چیزی تعجّب میکرد و نه خندهاش میگرفت. عمه بعد از گفتن اذان و اقامه در گوش بچهها و خواندن نماز جماعت، به رضا گفت که برود و سبزه را بیاورد. وقتی رضا با قفس سبزه از درِ اتاق وارد شد، عمه انگشت به لب گذاشت و همه را دعوت به سکوت کرد. سبزه تا چشمش به عمه افتاد، گفت:
«سلام، سلام حسن، سلام حسین.»
با خودم فکر کردم، همین چند لحظه پیش اسم بچهها را از عمه شنیده بودیم، پس سبزه از کجا میدانست؟ شاید عمه ماهها با سبزه تمرین کرده بوده، پس چرا هیچوقت سعی نکرده بود یادش بدهد که بگوید سلام فرشته. زنعمو درست میگفت، داشت کمکم حسادتم گُل میکرد. فکر کردم اگر من هم پسر بودم مامانم آنقدر غصه نمیخورد و اِبیسیاه آنقدر گیسهایم را نمیکشید و بابا هی به شوخی نمیگفت اگر تو پسر بودی چه خوب میشد! هر بازیای که دلم میخواست میکردم و هیچکس نمیگفت:
«دختر با پسر چهکارشه... پیشپیشی نهارشه...»
یا
«دختر که آنقدر نمیخندد، دختر که سوت نمیزند، دختر که نمیرود توی دسته سینهزنی!»
آنقدر در این فکرها غرق شده بودم که نفهمیدم چه موقع مامان آمده بود کنار زنعمو نشسته بود و داشت النگوهای کادویی را که خریده بود به دستش میکرد. بعد از مامان نوبت عمه و بقیه شد. طولی نکشید که دست زنعمو تا آرنج پُر از النگو شد و خندهکنان صدای جرینگجرینگشان را درآورد.
آذر و پوران روی قابلمه ضرب گرفتند و کبریباجی همانطور که چادرش را از پشت کمرش گره زده بود، آستینهایش را بالا زد و همانطور که میچرخید قصّهای را تعریف کرد:
«سهتا جاری بودند، یک شب شوهرها برایشان کادو خریدند، صبح سهتایی آمدند توی حیاط که به هم پز بدهند. اوّلی که انگشتر داشت با همان انگشت به دومی اشاره کرد و گفت تو چرا خونه رو نرُفتی؟ دومی النگوهایش را تکان داد و گفت پس چرا به من نگفتی؟ سومی که سینهریز داشت، گفت من که خبر نداشتم، جارو رو وَرمیداشتم...»
ابروهایش را کج میکرد و ادای سه جاری را درمیآورد. همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان که هنوز از ناراحتی صورتش سرخ بود، بهزور لبهایش را کش میداد.
مهمانی آن شب هم گذشت. شبی که برای زنعمو شب جمعکردن طلا توی انگشتها و دستها و گردنش بود و برای مامان آه و حسرت ازدستدادن طلاهایش که تا آنوقت نمیدانستم آنقدر برایش ارزش دارند و عزیز هستند.
حجم
۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
یک داستان جمع وجور و بدون حشو و زوائد از زندگی های نسل قدیم.
کتاب عالی ست