کتاب موری
معرفی کتاب موری
کتاب موری اثری تاثیرگذار و جذاب از مهدی خطیبی است. داستان درباره مردی به نام مهیار است که در گذشته و در زمان حاضر سیر میکند و از تنهایی خود، ناراحت و نالان است.
درباره کتاب موری
موری، رمانی ساده و جذاب و کم حجم است. داستانی که درباره تنهایی و رنج صحبت میکند. رنجی که ناخودآگاه آدم را به مویه کردن وامیدارد.
در این داستان با مهیار آشنا میشویم؛ شخصیتی پیچیده که در تمام عمرش، به دنبال تنهایی بوده است و حالا که به صورت ناگهانی تنها شده است، دلخور است. به گذشتهاش چنگ میزند تا تسکینی برای درد خود پیدا کند. از طرف دیگر داستان از روابط بیمار صحبت میکند. همانهایی که با عشقی شورآفرین و گرم آغاز میشود و به سردی میگراید. همان روابطی که لازم است تا تلنگری بر وجودشان بخورد. هرچند شخصیت اصلی داستان مهیار و سیر زندگی و پیچیدگیهای ذهنی او است اما زنان در این رمان نقشی مهم دارند.
کتاب موری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب موری را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره مهدی خطیبی
مهدی خطیبی دهم مهر سال ۱۳۵۵ متولد شد. او نویسنده، شاعر و ویراستار است. در رشته حقوق قضایی تحصیل کرده است و در حال حاضر به عنوان کتابدار و ویراستار فعالیت میکند. تا به حال کتابهای ترانههای آدم و حوا ( مجموعه دو جلدی)، تاول حکایت راه است و رویا بازی از مهدی خطیبی منتشر شده است.
بخشی از کتاب موری
«در ۱۹۸۴، تامی کوپر روی صحنه، بهعلتِ سکته قلبی درگذشت و تماشاگران با خیال آنکه سرگرمِ اجراست، در لحظههای جاندادن او میخندیدند.»
ساعت چهاربار نواخته شد. به پهلوی چپ که افتادم، بوی نعنا در مشامم و صدای گامهای خانمجان در گوشم پیچید.
«مهیار! باز روی زمین خوابیدی؟»
«زمین بهتره خانمجان. خنکم میکنه.»
بهزحمت طاقباز میخوابم. میخواهم پاهایم را روی صندلی چرخان زهواردررفته بگذارم. رمقی در آنها نیست. صدای موسیقی ملایمی را میشنوم. تکنوازی ویالن است که با صدای قطاری آمیخته. موسیقی به گوشم آشناست. بخشی از مانیتور در دیدرسم است. قطاری میگذرد. دو کلمه، منقطع، در سرم میچرخد: فهرست... شیندلر... تصویر باز و بسته شدن دهانِ ماهیِ افتاده بر زمینی که جستوخیز میکند، از برابر چشمهایم میگذرد. صدای خندههای توست که حواسم را پرت میکند. همان شلوار لی آبی را پوشیدهای با تیشرتی لیمویی. حرکت دستت را میبینم. جهنمی روی ناخنهایت میسوزد. لای انگشتت سیگاریست. از ذهنم میگذرد، جهنم ضربدر جهنم. سیگار را که بین دو لبت میگذاری باز از ذهنم میگذرد، جهنم به توان سه. نگاه میکنی به من، با همان چشمهای زاغ. سردی نگاهت تمام تنم را میپوشاند. کف یکی از دستهایت را در امتداد گوشَت نگه میداری؛ نمیدانم به نشان سلام یا خداحافظ، یا شاید آماده میشوی که شکلک درآوری و نوک زبانت را نشانم بدهی. سرم را بهزحمت میچرخانم بهسمت دیگری. باز تو را میبینم، اینبار پشت نیسانی آبی. میخواهم داد بزنم، تقلا کنم، بزنم زیر گریه، ولی نه صدایی از گلویم بیرون میآید و نه اشکی از چشمم. فقط صدای فرتوت ریتمداری در گوشم میپیچد:
یک سرِ مو در همه اعضای من
نیست به فرمان من ای وای من
کاشکی میتوانستم با این ریتم برقصم. یک سال است که تا اندوه در من مینشیند و به مرز افسردگیام میبرد، اول آهنگ ریتمداری پیدا میکنم، رِنگ میگیرم و بعد بیقاعده و بیقانون میرقصم. ریتم آهنگ و رقص که به جنون میرسد، به گریه میافتم. آنقدر هقهق میزنم تا به نفسنفس بیفتم. سپس کنج دیواری پناه میگیرم. همانجا پلکهایم فرومیافتند، مثل حالا. سیاهی، سیاهی، سیاهی...
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه