کتاب نه
معرفی کتاب نه
مستند داستانی نه اثر محمدرضا حدادپور جهرمی درباره ترورهای بیولوژیک اسرائيل است. حدادپور جهرمی صاحب کانال پرطرفدار دلنوشتههای یک طلبه است که مستندهای داستانی خود را در انجا هم به صورت سریالی منتشر میکند.
درباره کتاب نه
موضوع بیوتروریسیم و طرح نقشههای صهیونیستی در این داستان به قلم حجت الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی به شیوایی بیان شده است. این اثر روایت نسلکشی، ظلم و دستکاریهای ژنتیکی و جنایات هورمونی آشکار رژیم صهیونیستی علیه مسلمانان به ویژه مسلمانان مظلوم کشور افغانستان است.
جهرمی این کتاب را پس از تحقیقات خود درباره منابع پنهان یهود نوشته است. او از صهیونیسم مطالبی جذاب و البته وحشتانک بدست آورد. مطالبی که بخشی از آن از راه منابع اشکار قابل رصد است و میتوان با جستجو در شبکههای جهانی لابهلای کلمات و سخنان شبکهها و شخصیتهای مختلف این قوم به آن دسترسی پیدا کرد. او اطلاعات خود را در قالب پنج رمان برای روشنگری مسلمانان نوشت که کتاب اول آن حیفا در سال ۱۳۹۶ منتشر شد. پس از آن کف خیابون را نوشت، تب مژگان، حجره پریا، همه نوکرها، دفترچه نیمسوخته یک تکفیری به ترتیب منتشر شدند.
کتاب حاضر با عنوان نه موضوع بیوتروریسم را محور خود قرار داده و به طور ویژه به آن پرداخته است. این اثر بسیار مورد توجه دانشجویان افغانستانی و پاکستانی قرار گرفت و خیلی زود به دست آنها رسید.
خواندن کتاب نه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به داستانهایی با موضوعات سیاسی و به ویژه تروریسم علاقه دارید این مستند داستانی را بخوانید.
درباره محمدرضا حدادپور جهرمی
محمد رضا حدادپور جهرمی متولد سال ۱۳۶۳، یکی از اساتید جوان حوزه علمیه جهرم است که معاونت پژوهشی این حوزه را نیز به عهده دارد. او فعالیتش را با کانال تلگرامی دلنوشتههای یک طلبه شروع کرد. او به شهرت فراوانی بین ادب دوستان انقلابی رسید و آثار مختلفی را منتشر کرد. بیشتر آثارش داستانی و با موضوعاتی مانند فتنه و زندگی طلبهها و خاطرات جنگ منتشر شده است.
در دنیای امروز که انقلابیون کمتر به سراغ داستاننویسی رفتهاند، محمدرضا حدادپور جهرمی به درستی درک کرده است که داستانگویی زبان نسل امروز است و اگر قرار است اطلاعاتی به مخاطب منتقل شود میتوان از آن استفاده کرد. آثار این نویسنده در انتشارات حداد منتشر شده است.
بخشی از کتاب نه
سلام کردم و سوار ماشین شدم. نشستم عقب. بهش گفتم: «برو همونجایی که ماهدخت را پیاده کردی!»
برگشت و یه نگاه بهم کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما را اطاعت کنم اما خانم...»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «اما نداره ... اگه باید اطاعت کنی ازم، بگو چشم و برو!»
گفت چشم و راه افتاد!
همینطور که میرفتیم، چشم از خیابونها و پیاده روها و مردمی که کلّه صبح پاشده بودن و دنبال روزی و زندگیشون بودند را تماشا میکردم. احساس میکردم دیگه هیچوقت این صحنه ها را نمیبینم ... میمیرم و میرم اون دنیا و تموم میشم!
فقط نگاه میکردم و تلاش میکردم چشم از خیابونا و آدماش برندارم تا خوب سیرم بشه ... اون روزی که روز آخر زندیگم میدونستم، حتی از دیدن درختای پاییزی هم لذت میبردم ...
رفت و رفت تا به یکی از محله های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یه خیابون با درختای بلند و فراوون داشت ... کم کم سرعتشو کم کرد و گوشه خیابون ایستاد!
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «همین دور و برهاست ... اجازه بدید ببینم ...»
از ماشین پیاده شد ... یه نگاه به دور و برش انداخت ... گوشیشو از جیبش درآورد و بعد از چند ثانیه شروع کرد با یه نفر که اون ور خط بود حرف زد!
فکر کردم داره آدرس را از یکی میپرسه و تردید داره!
اومد و سوار شد!
پرسیدم: «چی شد؟»
در حالی که ماشینشو روشن میکرد، گفت: «پیدا کردم!»
حدود سیصد چهارصد متر رفت و پیچید توی یه کوچه خلوت!
دقیقا از همون جا که پیچید، دل منم ریخت پایین و داشت قلبم از حلقم میزد بیرون! از بس هول کرده بودم، نمیدونستم چی بگم و چی بپرسم!
یه چیزی به ذهنم رسید ... به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیادش کردی و رفته؟! پس الان کجا داری میری؟!»
هیچی نگفت و سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود!
تا اینکه همینجوری که میرفتیم، دیدم که درب رو به روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم بُرد داخل! تا رفتیم داخل، با ریموت، اشاره کرد و در بسته شد!
ماشین را وسط یه حیاط باغچه ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفا!»
با حالتی که داشتم ترس و تعجبم را مخفی میکردم، گفتم: «اینجا کجاست؟»
بازم جواب نداد و پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشم!
بسم الله گفتم و دستمو بردم سمت دستگیره ماشین و درو باز کردم و پیاده شدم!
راننده دستشو به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را بهم نشون داد! یه نگاه انداختم به ساختمونی که قراره برم داخلش و قدم قدم رفتم بالا ... در حالی که راننده هم پشت سرم بالا میومد ... ترسیده بودم ... همش حس میکردم الان محکم با چماق میکوبه تو سرم!
درو باز کردم ... وارد حال شدم و دیدم ماهدخت اونجاست!
تا یک دقیقه فقط به هم نگاه میکردیم ... یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی های اون مدت را از چشم اون میدیدم!
ماهدخت همینجوری که قدم میزد، گفت: «ما سه فصل با هم بودیم ... یه فصل سخت و بد، توی اون انستیتو ... یه فصل خوب و خوش در اروپا و اسرائیل با همه امکانات ... یه فصل هم تو خونه خودت ... افغانستان ... در مسیر شکوفایی!
فصل های قبلی با هم بودنمون
خیلی برای من خاطره انگیز بود ... ما قرار بود با هم خیلی کارها را بکنیم ... قرار بود زن های کشورت را نجات بدیم و به حقوق از دست رفتشون آگاهشون کنیم ... قرار بود خیلی کارها انجام بدیم ... اما ...»
خیلی با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»
گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم ... در هر مرحله ای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم و کار میکنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم ... قصش مفصله ... که چرا و چطوری تو انتخاب شدی؟ حوصله بیانش ندارم ... اما رابطم با تو خیلی فرق میکرد ... با همه سوژه هایی که قبلا داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کله شق و جستجوگر بودی! اما بهترین تصمیم را گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و توی دردسر نیفتی، خیلی مهم بود!
من خیلی نقشه ها داشتم و دارم که دوس داشتم و دارم که با تو ادامه بدم ... اما سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سوال پرسیدی ماهدخت کجاست؟ و راننده هم اشتباه کرد که جوابت داد!
راننده بعدا تنبیه میشه ... اما تو ...»
گفتم: «نیومدم که اینا را بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملتت این کارا بکنی؟»
یه پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطن پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی ... چندان رزومه درخشانی نداری ... میدونی اگر بعد از مرگت فاش بشه که مامور موساد بودی و در تل آویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه بر سر خانواده و بابات میارن؟! پس لطفا یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی!
تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کمتره!
حجم
۳۲۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۴ صفحه
حجم
۳۲۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۴ صفحه
نظرات کاربران
خیلی کتاب خوبیه.. عاالیه.. ارزش ۱۰۰ بار خوندن رو داره.. به همهی کسایی که دوست دارن بدونن چرا مرگ بر اسراییل.. توصیه میشه
کتاب جذابیه و بعد از خوندن این کتاب و کلا کتابای این نویسنده، شاید دستتون به سمت کتابای دیگه نره و کتابای دیگه از چشمتون میفته و کمتر کتابی جذاب میشه براتون
کتابهای آقای حدادپور برای اینکه با واقعیت دنیا آشنا بشی عالیه
نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه! #متاسفانه بابت اینکه ای کاش یه همچین واقعیت هایی تو دنیا وجود نداشت و دنیا انقدر بی رحم نبود #خوشبختانه بابت اینکه ما الان بخشی از اون واقعیت هارو میدونیم و بیشتر حواسمون به خودمون و اطرافیان
حرف نداشت بخشیش اطلاعات بیولوژیکی و.... هم میده
عالی خیلی توی تصورات از جهان پیرامونمون تاثیر داره امیدوارم نویسنده در این زمینه ها موفقیتهای بیشتری کسب کنند..
خط سیر داستان به شدت مهیج و جذاب بود و اطلاعاتی که در طی مقالات و کتابها به مخاطب داده میشد واقعا کاربردی و تکاندهنده بود. چقدر فعالیتهای حول محور زنان که از طرف دشمن داره انجام میشه، محسوس و هدفمند
منکه دوسش داشتم این کتاب و کتاب حیفا دوتا کتاب به هم مربوطن فقط سعی کنید کتابهای آقای جهرمی عزیز رو پشت هم نخونین یه کتابو که تموم کردید بینش یه فاصله بندازین یا کتاب دیگه ای مطالعه کنید،چون بار
این کتاب براساس یک پرونده واقعیه و شدیدا به خواننده نهیب میزنه که دنیا به همین سادگی تصوراتت نیست! واقعا دیدم نسبت به انچه در حال رخداده عوض شد و کلی اطلاعات جدید کسب کردم. میدونم که میخوام دوباره بخونمش
خیلی خیلی کتاب خوبیه ، درباره واقعیت های تکان دهندهای نوشته شده بود.