برای خرید و دانلود کتاب پیامبر بی معجزه نوشته محمدعلی رکنی و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر، اپلیکیشن طاقچه را رایگان نصب کنید.
کتاب پیامبر بی معجزه نوشته محمد علی رکنی است. این کتاب داستان جنگ و جدال میان روح و نفس آدمی است. لغزشهایی که هر لحظه رخ میدهد و تمایلات و تردیدهایی که مسیر زندگی انسان را مشخص میکند.
پیامبر بی معجزه داستان بخشی از زندگی وحید است؛ سید روحانی و مبلغی که قرار است برای برگزاری یک مراسم روضه به روستایی برود. از همسرش میخواهد همراهش نیاید و پیش پدر و مادرش بماند اما زنش قبول نمیکند. در راه، اشرار به آنها حمله میکنند و دستگیرشان میکنند. شخصی به نام قادر که سردسته دزدها است، میخواهد سید را نزد آسا ببرد. آسا سر دسته اشرار است. مردی که به تازگی پسرش حاتم را از دست داده است. آن هم به جرم قاچاق مواد مخدر. حالا آسا میخواهد انتقام پسرش را از سید بگیرد.
فراز و نشیبهای داستان ما را به درون ذهن و فکر وحید میبرد. مردی که در نفس خودش هم محبوس شده است و مدام در ذهنش درگیر است. با نزاعها و جدالهایی دائمی که برای پیروز شدن در آن به مجاهدتی خالصانه و دائم نیاز است. تلاشی بی وقفه و هر روزه که صادقانه باشد و هرگز قطع نشود. محمد علی رکنی به خوبی این تلاش و درگیریهای ذهنی را نشان داده است و با توصیفهای دقیق و نوینش، کتابی جذاب با داستانی متفاوت رقم زده است.
پیامبر بی معجزه داستانی جالب برای تمام دوستداران ادبیات داستانی است.
محمد علی رکنی نویسنده و شاعر ایرانی در سال ۱۳۶۲ متولد شد. از میان آثار منتشر شده او میتوان به کتابهای سنگی که نیفتاد، مهاجران، یک لبخند بی انتها و رد نامنظمی روی برفها اشاره کرد.
پرت میشود به آخرینباری که دلخواسته کوری را تجربه کرده بود؛ به صبحی که لعیا تا از خواب بیدار شده بود، تیک بهانههای آخر ماه بیاختیار دویده بود توی رگ و پوستش. لعیا نه صورتش را درستوحسابی شسته و نه برسی در موهای وِزش برده بود. با همان لباسخواب آبی بلند و چروک نشسته بود جلوِ سیّد و از بیخودیترین چیزها بهانه گرفته بود. حمید نخواسته بود دهانبهدهان لعیا بگذارد و حس معنویاش خراب شود. تریپ مهربانیِ حکیمانه برداشته بود. ماشین از چالهای کوچک عبور میکند. پیشانی سیّد میخورَد کف ماشین. شال مشکی را بسته بود روی چشمان لعیا و بعد از توی کشو روسری گلداری برداشته و بسته بود دور سر خودش:
_ بیا فکر کنیم کور شدیم. حالا چطور میتونیم صبحانه آماده کنیم؟
خواسته بود بفهماندش که ناشکری نکند. لعیا خوشش نیامده و شال را برداشته بود. سیّد اما نه؛ زلزدن به تاریکی مطلق، هشیارش میکرد که بیشتر قدر عافیت بینایی را بداند.
_ کاش مانتوِ آبی نپوشیده بود.
ادامه حرفش را فکر میکند که کاش لعیا زشت بود. کاش پیر بود.
لعیا دمِ حرکت خودش را در آینه پشت آفتابگیر ماشین برانداز کرد. لبها را کمی به هم مالید و گفت: «نمیخواد با عبا و عمامه پشت ماشین بشینی.»
گوش نکرد. حالا فکر میکند اگر نپوشیده بودم از ریشم میفهمیدند؛ از یقه پیراهنم. یا درِ صندوقعقب را که باز میکردند، عبا و عمامه را میدیدند.
همینکه پا روی ترمز گذاشت، ماشین شد تله و سیّد و لعیا شدند دو صید مفت و مجانی افتاده در دام. جرئت تکانخوردن نداشتند. خیره مرد غولپیکری بودند که با سینهای ستبر، فاصله بغل جاده تا ماشین را تند قدم برداشت و با تحکّم گفت: «پیاده شین.»
سیّد که پیاده شد مرد از زیر پارچه سفید داد زد: «هوی قادر، از بخت روزگار ببین چی گیرمان آمده!»
قادر که تمام حواسش به جاده بود، زیرچشمی نگاهی به عمامه سیاه حمید کرد و گفت: «بندازش بالای ماشین.»
سه ماشین دیگر را هم نگه داشتند. سرنشینها را پیاده کرده و قادر دستور داد زن و مردها را تفکیک کنند؛ زنها را ده متری ببرند توی بیابان و مجبورشان کنند پشتبهجاده دوزانو بنشینند. جوانی دستمال دور سرش را باز کرده، تفنگبهدست مثل داروغهها پشتسر زنها قدم میزد. باد موهای جوان را میآورد توی صورتش و تازه اوّل باد بود.
بی تعادل افتاده کف ماشین. چون آدمهای قطع نخاع بالاتنهاش را با بدبختی تکان میدهد و مینشیند. پاها دراز. آهی میکشد. فکر میکند که روستاییها لابد دهدقیقهای بعد از اذان صبر کردهاند و وقتی دیدهاند سیّد نیامده، نمازشان را خواندهاند و شب تاسوعا را بیآخوند روضه گرفتهاند. خدا کند نگرانم شوند. خدا کند مدام زنگ بزنند به موبایلم. نبودِ گوشی دلهره را به اوج میرساند. بدون گوشی انگار ول شده میان فضا. قادر اوّلین کاری که کرد گوشیاش را گرفت و روی زمین انداخت. با قنداق کلاش چند بار کوبید روی صفحهاش. بهخاطر عکسهای لعیا خوشحال شده بود؛ اما حالا نه. گوشی تنها چیزی بود که میتوانست بهجایی وصلش کند.
_ لعیا... وَ لَمیُولَد.
دستهبندی | |
تعداد صفحات | ۱۶۶ صفحه |
قیمت نسخه چاپی | ۴۰,۰۰۰ تومان |
نوع فایل | EPUB |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۹/۱۱/۲۴ |
شابک | ۹۷۸-۶۲۲-۷۴۵۹-۳۲-۶ |