کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد دوم
معرفی کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد دوم
کتاب قانون فکر جلد اول از سری کتابهای شکارچیان مجازی نوشته جیمز دشنر و ترجمه فرانک معنوی امین است. مجموعه شکارچیان مجازی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه شکارچیان مجازی
داستان شکارچیان مجازی در آیندهای پر از فناوری و کامپیوترهای پیشرفته میگذرد. مایکل در فضای یک بازی موفق میشود دختری به اسم تانیا را از خودکشی نجات دهد و امتیاز به دست آورد. مایکل وقتی مشغول متقاعد کردن دختر است متوجه میشود که او در میان یک بازی نیست بلکه تانیا واقعا میخواهد خودکشی کند. او مدام تکرار میکند که کسی به اسم کین او را زندانی کرده و مانع بازگشتش به دنیای واقعی شده است. تانیا به زندگی خود خاتمه میدهد اما مایکل به دنبال کین میگردد. او به سراغ دو دوست مجازیاش مایکل و برایسون میرود تا در این کار همراهیاش کنند. بلاخره یکبار کین در فضای مجازی ظاهر میشود به آنها اخطار میدهد که دست از تعقیبش بردارند اما آنها دست از جستجو برنمیدارند و مدام راههای دیگری را امتحان میکنند. چه چیزی در انتظار مایکل و دوستانش در فضای برزخی این مجموعه است.
خواندن مجموعه شکارچیان مجازی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستانهای فانتزی و ماجراجویانه را به خواندن این مجموعه دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد دوم
مایکل همان آدم همیشگی نبود.
روی تختخواب فردی غریبه دراز کشیده و به سقفی زل زده بود که روز قبل برای اولین بار چشمش به آن افتاده بود. تمام شب گیجومنگ بود و حالت تهوع داشت. مدام از خواب میپرید و وقتی هم مضطرب و ناآرام خوابش میبرد، کابوس میدید. زندگیاش از هم پاشیده بود؛ کمکم داشت عقلش را از دست میداد. حتی فضای اطرافش و همین اتاق ناآشنا و تخت بیگانه هم بهطور عذابآوری، زندگی تازه و هراسآورش را یادآوری میکردند. وحشت در رگهایش خروشید.
خانوادهاش... چه بلایی سرشان آمده بود؟ هر بار یادشان میافتاد کمی غمگینتر از قبل میشد.
اولین پرتوهای سپیدهدم با نور دلگیر و کمجانِ خود درخششی هولناک روی کرکرهٔ پنجره انداختند. تابوتی ساکت و تیره و شوم کنار تخت جا گرفته بود که گویی تازه از گور بیرونش کشیده بودند. حتی میتوانست چوب پوسیده و ترکخوردهاش را تصور کند که بقایای تن انسانی از آن بیرون میریخت. نمیدانست چطور باید به اشیای دوروبرش نگاه کند؛ به اشیای واقعی. دیگر حتی معنی کلمهٔ واقعی را هم نمیفهمید. انگار هرچه از دنیا میدانست از یادش رفته و زیر پایش خالی شده بود.
مغزش از درک این ماجراها عاجز بود.
مغزش...
نزدیک بود بزند زیر خنده، اما خنده در سینهاش خفه شد.
تازه دوازده ساعت بود که مایکل صاحب مغزی واقعی و فیزیکی شده بود. هنوز یک روز هم نگذشته بود اما متوجه بود که نگرانی و اضطرابش دوبرابر قبل شده بود.
یعنی ممکن بود همهٔ اینها حقیقت داشته باشند؟ واقعاً میشد؟
هرآنچه میشناخت، حاصل هوش مصنوعی بود؛ دادهها و خاطرههای قلابی، فناوری برنامهنویسیشده، زندگی ساختگی. میتوانست چندین و چند عبارت دیگر به همین شکل بسازد که هرکدام بدتر از قبلی باشد. ردّی از واقعیت در وجودش نداشت، اما حالا واقعاً اینجا بود. به دست ویرتنت و برنامهٔ شکارچیان مجازی جابهجا شده و به انسانی واقعی تبدیل شده بود، به موجودی زنده که نفس میکشید. زندگی یک انسان را ربوده بودند تا او بتواند به موجودی تبدیل شود که حتی درکش نمیکرد. دیدگاهش به دنیا، کاملاً و مطلقاً، از هم پاشیده بود.
مخصوصاً که مطمئن نبود چنین اتفاقی واقعاً رخ داده یا نه. کسی چه میدانست، شاید اصلاً داخل برنامهای دیگر بود؛ مرحلهای دیگر از لایفبلاد دیپ۳. چطور ممکن بود دوباره مطمئن باشد چه چیزی واقعی است و چه چیزی نیست؟ این شک و تردید، آخر دیوانهاش میکرد.
غلت زد و صورتش را در بالشش فروکرد و جیغ کشید. سرش، سر غریبه و دزدیاش، بهخاطر آشوب هزاران فکری درد میکرد که پایکوبان از ذهنش میگذشتند و هرکدام برای جلبتوجهش با دیگری میجنگیدند؛ فکرهایی که باهم میجنگیدند تا پردازش و درک شوند. اینجا هم احساس درد با زمانی که تانژانت بود هیچ فرقی نداشت و این موضوع فقط گیجترش میکرد. نمیتوانست بپذیرد که تا دیشب فقط برنامه بوده، خطی طولانی از کُدها. چنین چیزی در ذهنش رایانِش نمیشد. این فکر بالاخره باعث شد خندهاش بگیرد اما بعد سردردش شدت گرفت و پخش شد و از گلویش پایین آمد و سینهاش را پر کرد.
دوباره فریاد کشید، اما بیفایده بود. خودش را وادار کرد پاهایش را روی زمین بگذارد و روی تخت بنشیند. زمین سرد و چوبی را با پاهایش لمس کرد و یک بار دیگر یادش افتاد که حالا در دنیایی غریبه است. آپارتمانهایی که پیش از این میشناخت، با موکتهای نرم فرش شده بودند و فضایی آرامشبخش و گرم و امن داشتند، نه اینطور سرد و سخت. دلش میخواست با پرستارش، هِلگا۴، حرف بزند؛ دلش پدر و مادرش را میخواست.
کم مانده بود این فکرها واقعاً کارش را بسازند؛ تا اینجا ازشان دوری کرده بود و آنها را به گرداب خروشان هزاران فکر دیگری که در سرش جریان داشتند رانده بود، اما دستبردار نبودند و با سماجت میخواستند توجهش را به خود جلب کنند.
هلگا؛ پدر و مادرش.
اگر حرف کین حقیقت داشت، آنها هم درست مثل ناخنهای برنامهنویسیشدهٔ مایکل یا خاطرههایش ساختگی بودند. هرگز نمیتوانست بفهمد کدامیک از خاطراتش برنامهای است که در هوش مصنوعیاش نوشتهاند و کدامشان را واقعاً در میان کدهای لایفبلاد دیپ تجربه کرده بود. حتی نمیدانست چه مدت زنده بوده... واقعاً چند سالش بود؟ دو ماه؟ سه سال؟ شاید هم صدساله بود.
پدر و مادرش و هلگا را تصور کرد؛ شاید غیرواقعی بودند، شاید از بین رفته بودند، شاید مرده بودند، شاید هم اصلاً از اول وجود نداشتند. با عقل جور درنمیآمد.
دردی که به سینهاش خزیده بود، قلبش را پر کرد و وجودش از اندوه لبریز شد. دوباره روی تخت افتاد و غلتید و صورتش را در بالش فرو کرد. مایکل برای اولین بار در طول حیاتش بهعنوان انسانی واقعی گریست، اما حس نمیکرد اشکهایش با قبل فرقی داشته باشند.
حجم
۳۳۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
حجم
۳۳۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب فوق العاده است.متن و داستان به شدت جذابه و از اون کتاباس که فقط بگیری دستت نمی تونم بذاریش زمین
معرکه است
روند داستان عالیه نمی تونی حدس بزنی بعدش چی می شه و من خلاقیتشو دوست داشتم. حتما بخونیدش🌹
کتاب «قانون فکر» رمانی نوشته «جیمز دشنر» است که نخستین بار در سال 2014 به چاپ رسید. گروهی سه نفره از نوجوانان علاقه مند به بازی های ویدیویی، به نبرد با برنامه ای کامپیوتری می روند که قصد دارد به