کتاب چهاردهمین ماهی قرمز
معرفی کتاب چهاردهمین ماهی قرمز
کتاب چهاردهمین ماهی قرمز نوشته جنیفر ال. هالم و ترجمه مهناز بهرامی است. کتاب چهاردهمین ماهی قرمز را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب چهاردهمین ماهی قرمز
الی دختری است که از تغییر خوشش نمیآید. او همهاش دوست دارد به گذشته برگردد. به کلاس پنجمش، دوستان قدیماش، جاهای سابق و.... یک روز سر وکله یک پسر غریبه پیدا میشود که خیلی عجیب و غریب است او خیلی بداخلاق و خیلی هم شبیه پدربزرگ الی است دانشمندی که همیشه دنبال راز جاودانگی میگشت. یعنی ممکن است این پسربچه همان پدربزرگ الی باشد؟ او بلاخره راز جاودانگی را کشف کرده است؟
این داستان زیبا به کودکان میآموزد که با تغییرات کنار بیایند، شکست را مقدمه پیروزی بدانند و به بزرگشدنشان خوشبین باشند. این اثر تحسینشده برنده شش جایزه کتاب کودک شده است.
خواندن کتاب چهاردهمین ماهی قرمز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه کودکان هفت تا دوازده ساله مخاطبان این کتابند.
بخشی از کتاب چهاردهمین ماهی قرمز
ما توی خانهای زندگی میکنیم که شبیه جعبهٔ کفش است. دو تا اتاقخواب دارد و توالتی که همیشهٔ خدا گرفته است؛ به نظرم به خاطر آنهمه ماهی مُرده که مامانم توش انداخته، جنزده شده.
حیاط پشتیمان خیلی کوچک است، فقط باریکهای سیمانی است که یک میز و صندلی هم بهزور توی آن جا میشود و به خاطر همین هم مامانم اجازه نمیدهد سگ بخرم. میگوید سگ گناه دارد و باید توی حیاط بزرگی باشد تا بتواند راحت بدود.
پرستارم، نیکول،۴ وارد آشپزخانه میشود. من هم آنجا پازلم را روی میز پهن کردهام و دارم تکههایش را کنار هم میچینم. تقریباً تمام میز را گرفته است.
نیکول میگوید: «احتمالاً تا ابد دستت بهش بنده اِلی. چند تیکه است؟»
میگویم: «هزار تیکه.»
پازلم تصویری از شهر نیویورک است، صحنهای از یک خیابان با تاکسیهای زرد. من خیلی پازل دوست دارم. کلاً دوست دارم بفهمم چیزها چطور با هم جور میشوند. چطور یک تکهٔ هلالی با یک تکهٔ هلالی دیگر، گوشهٔ پازل کنار هم قرار میگیرند.
بهم میگوید: «میخوام یه روزی برم توی خیابون برادوِی زندگی کنم.»
نیکول موهایی به رنگ کَره دارد که به درد تبلیغ شامپو میخورد. او توی دبیرستان بومی منطقه در نمایش رومئو و ژولیت که مامانم کارگردانش بود، نقش ژولیت را بازی میکرد. مامانم معلم تئاتر در یک دبیرستان و بابام هم یک بازیگر است. وقتی کوچک بودم آنها از هم جدا شدند، اما هنوز با هم دوستاند.
آنها همیشه به من میگویند باید عشقم را به یک کار پیدا کنم، مخصوصاً اینکه دوست دارند عاشق تئاتر باشم. اما من عاشقش نیستم. بعضیوقتها به خودم میگویم شاید اشتباهی توی این خانواده به دنیا آمدهام. از اینکه روی صحنه بروم، دستپاچه میشوم (بازیگرهای زیادی را دیدهام که روی صحنه گند میزنند) و دوست هم ندارم پشت صحنه کار کنم (آخرش فقط اتو زدن لباسهای مخصوص تئاتر به من میافتد).
نیکول میگوید: «وای، راستی مامانت تلفن زد، گفت دیر میاد.» بعد کمی فکر میکند و ادامه میدهد: «انگار یه چیزی دربارهٔ بیرون آوردن پدربزرگت از کلانتری گفت.»
برای یک ثانیه احساس میکنم اشتباه شنیدهام. میپرسم: «چی؟ حالش خوبه؟»
شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «چیزی نگفت، فقط گفت میتونیم
حجم
۱۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
فرض کنید در خونتون رو بزنن و ببینید یه پسر نوجوان بدعنق با لباس پیرمردی طور پشت دره ... کاشف به عمل میاد که این پسر درواقع پدربزرگ دانشمندتونه که سرچشمه جوانی رو کشف کرده !💡 این دقیقا اتفافیه که برای
خیلی قشنگ بود داستان متفاوتی داشت پیشنهاد می کنم بخونید
یکی از بهترین کتابایی که خوندم و دوست داشتم من نسخه چاپی این کتاب رو خوندم و پشتش زده بالای ۱۰ ولی من فک کنم درکش واسه پایین ۱۲ مشکل باشه حتما حتما بخونید ممنون
یه کتاب همچی تموم بود خیلی موضوع خوبی داشت و این جذابش میکرد خیلی خوشم اومد 💚💛
کتاب خیلی خیلی خوبیه موضوع خیلی خوب بود
واقعا کتاب خوبی بود توصیه میکنم بخونینش
محشره ⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐👌👌👌👌👌 بخونید وگرنه از دست می دیدش
جالب بود ، من این کتاب را دارم حتما بخونید🤗💕