بزرگترین مسئولیت ما این است که نیاکان خوبی باشیم
vania
مامانم با غرولند میگوید: «یادم میاد چطوری رانندگی میکردی! همیشه سعی میکردی از سمت راست بری.»
«اینطوری طول نوسانم بیشتر میشه، یه قانون سادهٔ فیزیک.»
«دست آخر هم تصادف میکنی.»
نگاه خیرهٔ پدربزرگ سختتر میشود: «تصادف؟ میخوای از تصادف حرف بزنی؟ کی اون فولکسواگن رو داغون کرد؟ کی مچالهش کرد دور درخت؟»
«اون... اون تقصیر من نبود. بارون میاومد، جاده لغزنده بود. تاریک هم بود.»
«تازه قرض اون ماشین رو دادهم.»
آنها مانند دو گاو نر توی میدان گاوبازی به هم زل میزنند.
=o
بزرگترین مسئولیت ما این است که نیاکان خوبی باشیم
vania
«میدانستیم که جهان دیگر اینطور نمیماند. عدهٔ کمی خندیدند، عدهٔ کمی گریستند و بیشترشان هم سکوت کردند.»
=o
زندگی ارزشمند است و ما همان موقع آن را نمیفهمیم. اما شاید ارزشمند بودن زندگی به همین باشد که تا ابد نیست
vania
«دانشمندها همیشه شکست میخورن. تو تلاشت رو کردی. نمیشه نادیده گرفت. باید ادامه میدادی. درست مثل ماری کوری.»
انگار دارد از من تعریف میکند.
میگویم: «اون چیکار کرد؟»
«ماری کوری برای کار روی پرتوهای رادیواکتیو جایزهٔ نوبل گرفت.»
ازش میپرسم: «فکر میکنی منم یه روزی نوبل بگیرم؟»
بدون یک لحظه تردید میگوید: «البته که میگیری.»
و من هم بهش ایمان دارم.
starlight
وقتی این خبر را به مامانم دادم، آهی کشید و گفت: «اونقدرها عمر نکرد.»
گفتم: «چی میگی مامان؟ اون که هفت سال عمر کرد!»
مامانم لبخندی زد و گفت: «اِلی این، ماهی اصلی نبود. ماهی اولیت همون موقع دو هفته بعدش مُرد. منم رفتم بهجاش یه ماهی دیگه خریدم و انداختم توی تنگ. کُلی ماهی اینهمه سال اومد و رفت.»
=o