دانلود و خرید کتاب جنگی که نجاتم داد کیمبِرلی بروبیکر بردلی ترجمه مرضیه ورشوساز
تصویر جلد کتاب جنگی که نجاتم داد

کتاب جنگی که نجاتم داد

معرفی کتاب جنگی که نجاتم داد

کتاب جنگی که نجاتم داد نوشته کیمبرلی بروبیکر بردلی و ترجمه مرضیه ورشوساز است. کتاب جنگی که نجاتم داد را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب جنگی که نجاتم داد

 این کتاب دوجلدی سرگذشت دختری معلول به اسم آدا را در جریان جنگ جهانی دوم روایت می‌کند. آدا با برادرش جیمی و مادری که از داشتن دختر معلولش سرخورده و شرمنده است زندگی می‌کند. مادر آدا او را به خاطر معلولیت پایش در خانه حبس کرده و اجازه بیرون رفتن و ظاهر شدن در انظار عمومی را به او نمی‌دهد. رفتار مادر هم با آدا بسیار خشن است. او دوست ندارد کسی فرزند معلولش را ببیند چون باعث سرشکستگی‌اش می‌شود. اما شروع جنگ دوم جهانی و همزمان با آن تلاش‌های آدا برای راه‌رفتن، زندگی او را متحول می‌کند. آدا از جنگ خانه رها می‌شود به دامان جنگ خانمان‌سوز بزرگی بیرون از خانه می‌افتد. او سفری را با برادرش آغاز می‌کند. سفری همراه با فقر، آوارگی و بوی خون....

خواندن کتاب جنگی که نجاتم داد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

مخاطب این داستان تاثیرگذار و زیبا، نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌اند هرچند خواندنش برای بزرگترها هم خالی از لطف نخواهد بود.

 بخشی از کتاب جنگی که نجاتم داد

همان روز شروع کردم. خودم را کشیدم بالا روی صندلی و هر دو پایم را روی زمین گذاشتم؛ پای چپ سالمم را، پای راست ناقصم را. زانوهایم را باز کردم، پاهایم را صاف کردم، پشتی صندلی را گرفتم و ایستادم.

می‌خواهم خوب متوجه شوید که مشکلم چه بود. می‌توانستم بایستم. اگر می‌خواستم، می‌توانستم لِی‌لِی هم بروم، اما چهاردست‌وپا سرعتم خیلی بیشتر بود و خانه‌مان آن‌قدر کوچک بود که بیشتر وقت‌ها زحمت ایستادن به خودم نمی‌دادم. عضله‌های پاهایم، مخصوصاً پای راستم عادت نداشتند. حس می‌کردم کمرم ضعیف است، اما همهٔ این‌ها در مرحلهٔ دوم قرار داشتند. اگر تنها کار لازم صاف‌ایستادن بود، مشکلی نداشتم.

برای اینکه بتوانم راه بروم، باید پای معیوبم را روی زمین می‌گذاشتم. باید همهٔ وزنم را رویش می‌انداختم، پای دیگرم را بلند می‌کردم و سعی می‌کردم از به‌هم‌خوردن تعادل یا درد وحشتناکی که داشتم، نیفتم.

روز اول، تلوتلوخوران کنار صندلی ایستادم. آرام، کمی از وزنم را از پای چپ به پای راست دادم. نفسم بند آمد.

شاید اگر از اول سعی می‌کردم راه بروم، حالا این‌قدر سخت نمی‌شد. شاید استخوان‌های پیچ‌خوردهٔ مچم عادت می‌کردند. شاید پوست نازک رویش کمی ضخیم‌تر می‌شد.

شاید، اما هیچ‌وقت نمی‌توانم بفهمم و ایستادن هم هیچ کمکی به نزدیک‌ترشدن به جِیمی نخواهد کرد. صندلی را ول کردم. پای چپم را جلو بردم و بدنم را به جلو هل دادم. شدت درد طوری بود که انگار به مچ پایم چاقو می‌زدند. افتادم.

بلند شو! صندلی را بگیر! تعادلت را حفظ کن! قدم به جلو! افتادم. بلند شو! دوباره سعی کن! این بار، اول پای سالم جلو، نفس عمیق، تاب‌دادن پای چپ به جلو و بعد... سقوط.

پوست کف پای علیلم پاره شد. خون روی زمین جاری شد. بعد از مدتی دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. درحالی‌که می‌لرزیدم، روی زانو افتادم، پارچهٔ کهنه‌ای برداشتم و کثیفی را تمیز کردم.

این روز اول بود. روز دوم بدتر شد. روز دوم، پای سالمم هم آسیب دید. صاف نگه‌داشتن پاهایم سخت بود. به‌خاطر زمین‌خوردن‌ها، روی زانوهایم کبود شده بود و زخم‌های پای معیوبم خوب نشده بودند. روز دوم فقط سعی کردم بایستم. درحالی‌که دستم به صندلی بود، ایستادم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. تمرین کردم وزنم را از یک پا به پای دیگر جابه‌جا کنم. بعد روی تخت دراز کشیدم و از درد و خستگی هق‌هق کردم.

ghazaal.k
۱۳۹۹/۰۹/۱۲

اگر این کتاب را برای فرزندتان تهیه کردید حتما جلد بعدی که ادامه ی داستان هست هم تهیه کنید چون در پایان این کتاب سرنوشت شخصیت ها تاریک و بی امید به نظر میرسد ولی ادامه ی کتاب امیدبخش است. به

- بیشتر
シ︎دختر کتابخونシ︎
۱۴۰۰/۰۳/۱۴

من واقعا نمیدونم قشنگی این کتاب و بیان کنم(: اون قدر قشنگ و بامفهوم بود که نمیتونم بگم(: حتما بخونینش(: از این کتاب چی های زیادی یاد گرفتم(: درسته که خیلی غم انگیز بود اما اخرش لبخند روی لبم نشست(:

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۵/۱۷

وقتی سالها در اسارت یه پنجره باشی دیگه چه اهمیتی داره که دنیا درگیر یه جنگه. اونم جنگ جهانی دوم.آدا دختر بچه‌ای که به خاطر ناتوانیش توی زندگی فقط تحقیر شده، یه روز یه تصمیم بزرگ می‌گیره. اون به همراه

- بیشتر
i._.shayan
۱۴۰۰/۰۴/۲۷

داستانی بشدت شگفت انگیز و خوندنی که در پایان شمارو دیوونه میکنه و با هوشمندی تمام هیچوقت توی دام کلیشه ها نمیفته نکاتی که تو این کتاب درباره ی روح حساس کودکان و تاثیر پذیری اون ها میگه واقعا جای تقدیر

- بیشتر
Hana
۱۴۰۰/۱۲/۲۹

این کتابو قبلا خونده بودم، ولی یادم رفته بود نظرمو دربارش بنویسم. می‌تونم بگم بی نهایت قشنگ بود. این کتاب و شخصیت اصلی یعنی آدا خیلی تاثیرگذار هستن. آدا نمونه زیبایی از شجاعته..... واقعا دلم میخواد یکبار دیگه این کتابو بخونم!

- بیشتر
پروا
۱۳۹۹/۱۱/۲۲

این کتاب را به پیشنهاد دخترم مطالعه کردم.هر دو جلدش را.و راستش اگر چه برای نوجوانان نوشته شده است و من از مرز 54 سالگی گذشته ام😆اما خواندن آن برایم لذت بخش بود.آدا از آن دخترهای دوست داشتنی ست و

- بیشتر
ک.ت.ا.ب
۱۴۰۰/۰۵/۲۱

گمونم انقدری که با این کتاب وقت گذروندم، با میز ناهار خوریمون وقت نگذروندم... بینهایت زیبا. همین.جور دیگه ای نمیشه توصیفش کرد. فقط و فقط همین:بی نهایت...

کتابخون
۱۴۰۰/۰۶/۲۴

وای خداااااا😍در هیچ کلمه ای نمی تونم از کتاب رو وصف کنم🤩به قدری در کتاب غرق شده بودم که انگار توی داستان بودم😢💕 منکه عاشق آدا و سوزان شدم🦋 (آخرای کتاب که مامان آدا اومد واقعا اعصابم خورد شد🙄😬) بعد از خوندن این

- بیشتر
•𝒷‌𝓪𝓻𝓪𝓃 ִֶָ🤍🌿
۱۴۰۱/۰۲/۲۶

جنگی که نجاتم داد یه کتاب خیلیی زیبا وعمیقه! :| ... این کتاب زندگی پرفراز ونشیب "آدا" رواز زبون خودش روایت میکنه،اینکه چطورکلی سختی میکشه وباپشتکاربه زندگی ادامه میده،تااینکه درآخرنتیجه ش رومیبینه، اونم باوجود مشکل پاش و سن کمش:)

بلاتریکس لسترنج
۱۴۰۱/۱۰/۲۵

این کتاب محشره

دوست‌بودن با کسی که کمکت کرده سخت‌تر از دوست‌بودن با کسی بود که تو کمکش کرده‌ای.
i_ihash
همه‌مون خیلی شانس آوردیم که حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم
vania
«یه روزی متوجه می‌شین که حقیقتای مختلفی وجود داره.
Massoume
فرض کن یکی فقط به تو غذا بده، ولی تمیز و سالم نگهت نداره یا هیچ‌وقت عشق و علاقه‌ای بهت نشون نده. اون‌وقت چه حسی داری؟» گفتم: «گرسنه نیستم.»
کاربر ۵۵۵۳۳۹۸
یه جایی یه جمله خوندم که می‌گفت: فرق بین درک یه حس و تجربهٔ اون حس، چیزیه مثل فاصلهٔ بین زمین تا آسمونه!
نسرین سادات موسوی
یاد حرفی افتادم که آن روز زده بود. «یه چیزایی از بمب هم بدترن.»
Kara danvers
جِیمی گفت: «خُب... آخه پاش زشته!» خانم اسمیت گفت: «پاش اصلاً زشت نیست! این چه حرف وحشتناکیه؟! آدا تو هیچ کار اشتباهی نکردی. تقصیر تو نیست که پات این‌شکلیه. کاری نکردی که بخوای بخشیده بشی.»
کتابخون
زیرِ لب گفتم: «جِیمی که بیرونه.» مام گفت: «چرا نباشه؟ مثل تو اِفلیج نیست که.»
جودی‌آبــوت
هر بار که وارد روستا می‌شدم با لبخندها و فریادهای «جاسوس‌گیر کوچولوی ما رو ببین!» یا «اینه دختر خوب ما!» مواجه می‌شدم. انگار که من در آن روستا به دنیا آمده بودم. انگار که با دو پای قوی به دنیا آمده بودم.
کتابخون
به جاسوس‌ها می‌گفتند ستون پنجم، اما نمی‌دانستم چرا.
i_ihash
گفتم: «چرخ خیاطیت رو خراب کردم.» سوزان آه کشید. «نگام کن. می‌خواستی با چرخ خیاطی کار کنی؟» با سر تأیید کردم. خودم را عقب کشیدم. به زمین خیره شدم. چانه‌ام را بالا داد. «بعد شکستیش؟» سرم را تکان دادم. محال بود بتوانم به چشم‌هایش نگاه کنم. گفت: «اشکالی نداره. اصلاً مهم نیست چرخ چِش شده. هیچ اشکالی نداره.»
کتابخون
تا زمانی که نمی‌دانست، نمی‌توانست ممنوعش کند.
booklover
حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم.»
arefe
چون دست چپشه. همه می‌دونن که این علامت شیطانه. می‌خواد با دست چپ بنویسه. دارم تربیتش می‌کنم طوری بشه که باید باشه.» خانم اسمیت با عصبانیت گفت: «تا حالا چنین چرندیاتی نشنیده بودم. چپ‌دسته! همین!» معلم اصرار کرد: «علامت شیطانه.»
المپیان؟:)
«چرا؟ چرا اومدی دنبالمون وقتی گذاشته بودی بریم؟
me
یکی از خلبان‌ها گفت: «پیرهنت چه قشنگه!» مورمورم شد؛ انگار که یکهو پوستم برای بدنم تنگ شد، اما نمی‌خواستم دوباره کنترلم را از دست بدهم. گفتم: «ممنون، نوئه.» مرد مهربانی بود که به جای پای علیلم به پیراهنم اشاره کرد. دوباره و دوباره این را با خودم تکرار کردم و ساکت نشستم.
z.gh
یک ماه پیش از اینکه اسبی مثل باتر داشتم خیلی خوش‌حال بودم، اما الآن بیشتر می‌خواستم. دو ماه پیش حتی درخت هم ندیده بودم.
721
ادامه داد: «مدرسه نمی‌ری؟» جِیمی گفت: «با اون پا؟ نه بابا.» خانم اسمیت خرخری کرد. «از این پا تا مغزش کلی فاصله‌ست.»
z.gh
«از پای معیوبم تا مغزم کلی فاصله‌ست.»
Kara danvers
اما خانم اسمیت نگاهم کرد و خودش جواب سؤالم را داد. «پیروزی همون صلحه.»
721

حجم

۱۹۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۱۹۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان