دانلود و خرید کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبِرلی بروبیکر بردلی ترجمه مرضیه ورشوساز
تصویر جلد کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد

کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد

معرفی کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد

کتاب جنگی که بلاخره نجاتم داد نوشته کیمبرلی بروبیکر بردلی و ترجمه مرضیه ورشوساز است. کتاب جنگی که بلاخره نجاتم داد را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب جنگی که بلاخره نجاتم داد

این کتاب جلد دوم کتاب جنگی که نجاتم داد است که سرگذشت دختری معلول به اسم آدا را در جریان جنگ جهانی دوم روایت می‌کند. آدا با برادرش جیمی و مادری که از داشتن دختر معلولش سرخورده و شرمنده است زندگی می‌کند. مادر آدا او را به خاطر معلولیت پایش در خانه حبس کرده و اجازه بیرون رفتن و ظاهر شدن در انظار عمومی را به او نمی‌دهد. رفتار مادر هم با آدا بسیار خشن است. اودوست ندارد کسی فرزند معلولش را ببیند چون باعث سرشکستگی‌اش می‌شود. اما شروع جنگ دوم جهانی و همزمان با آن تلاش‌های آدا برای راه‌رفتن، زندگی او را متحول می‌کند. آدا از جنگ خانه رها می‌شود به دامان جنگ خانمان سوز بزرگی بیرون از خانه می‌افتد. او سفری را با برادرش آغاز می‌کند. سفری همراه با فقر، آوارگی و بوی خون....

خواندن کتاب جنگی که نجاتم داد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

مخاطب این داستان تاثیرگذار و زیبا، نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌اند هرچند خواندنش برای بزرگترها هم خالی از لطف نخواهد بود.

بخشی از کتاب جنگی که بلاخره نجاتم داد

می‌دانستم مادرم، مام، شب‌ها توی کارخانهٔ مهمات جنگی کار می‌کند. می‌دانستم هر شب موج‌های وحشتناک و شدیدِ بمب‌ها روی سر لندن روان است. می‌دانستم آلمانی‌ها کارخانه‌ها را هدف می‌گیرند، مخصوصاً کارخانه‌های تسلیحات را. من خودم توی بمباران گیر افتاده بودم. دیوارهای آجری بالای سرم منفجر می‌شدند. بعدش شیشهٔ خردشده مثل برف خیابان‌ها را می‌پوشاند.

برای همین می‌دانستم ممکن است مام بمیرد. ولی باور نمی‌کردم. با وجود همهٔ بمب‌ها. فکر می‌کردم مام تا ابد زنده می‌ماند.

فکر می‌کردم من و جِیمی هیچ‌وقت آزاد نمی‌شویم.

جِیمی را بغل کردم. هق‌هق می‌کرد. دوباره زد به گچ پایم. خودم را نگه داشتم که جیغ نکشم.

سوزان بالشتی گذاشت بین جِیمی و پایم. نشست گوشهٔ تخت. کمر جِیمی را نوازش می‌کرد.

پرسیدم: «راسته؟»

گفت: «راسته.»

«راستکی راسته؟»

سوزان گفت: «متأسفم.»

گفتم: «واقعاً متأسفی؟»

خودم متأسف بودم؟ لابد بودم. شاید؟ مادرم از من متنفر بود.

هفتهٔ قبل توی لندن بهش گفته بودم دیگر هیچ‌وقت ما را نمی‌بینی. جواب داده بود قول می‌دهی؟

حالا می‌توانستم قول بدهم.

سوزان گفت: «پایان خوشی نیست. بدترین پایان ممکن نیست، ولی خوب هم نیست و من برای همین متأسفم. ولی خوشحالم که به یه جور پایان رسیدیم. مادرت دیگه نمی‌تونه بهت آسیب بزنه.»

«نه.» نمی‌دانستم من و مام اصلاً می‌توانستیم پایان خوبی داشته باشیم یا نه. همیشه امید داشتم، معلوم است که داشتم، مادرم بود ولی یکی از همان چیزهایی بود که هیچ‌وقت کامل باور نکردم. رو کردم به جِیمی. «چرا ناراحتی؟ مام از ما متنفر بود. خودش گفت.»

جِیمی شدیدتر گریه کرد و گفت: «من دوستش داشتم.»

جِیمی از من مهربان‌تر بود. احتمالاً راست می‌گفت، مام را دوست داشت. من نداشتم. آرزو می‌کردم دوستش داشته باشم. بزرگ‌ترین آرزویم این بود که من را دوست می‌داشت.

دوباره به سوزان نگاه کردم. «الان باید چه حسی داشته باشم؟» یک دختر خوب لابد ناراحت می‌شد. ولی اگر مام مُرده بود، من دیگر دخترِ کسی نبودم.

ناراحت نبودم. خوشحال نبودم. یا عصبانی. یا هر چیز دیگر.

دست سوزان دستم را که روی کمر جِیمی بود سفت گرفت. «هر حسی داشته باشی خوبه.»

«واسه هیچ حسی نداشتن کلمه‌ای هست؟»

سوزان گفت: «آره. مبهوت. من اولین بار که شنیدم مادرم مُرده مبهوت شدم.»

نگاهش کردم. «مامت کِی مُرد؟»

«چند سال پیش. چند ماه قبل از بِکی.»

بکی، دوست خیلی صمیمی سوزان سه سال قبل از جنگ از سینه‌پهلو مُرده بود. این را می‌دانستم. با هم زندگی می‌کردند. خانهٔ بمب‌خوردهٔ سوزان قبلاً مال بِکی بوده و بکی باتِر را به سوزان داده بود.


i_ihash
۱۴۰۰/۰۴/۰۲

سایه‌ای سیاه‌تر و شوم‌تر از جنگ نیست. سایه‌ای که همه چیز رو درون خودش میکشه، همه چیز رو به فنا میرسونه.. اما داستان آدا یک نقطه‌ی سفیده وسط این همه سیاهی. یه نقطه پر از فراز و نشیب؛ و پر

- بیشتر
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۵/۱۷

پای آدای یازده ساله بالاخره درمان شده و می‌داند آنچه مادرش می‌گفت حقیقت ندارد؛ او آسیب‌دیده و ناتوان نیست. اما این را هم می‌فهمد که دخترِ کسی نیست. حالا آدا چه کسی است؟ جنگ جهانی دوم ادامه دارد و آدا

- بیشتر
ک.ت.ا.ب
۱۴۰۰/۰۷/۲۱

دو تا سوالی که قبل از خوندن این کتاب باید از خودتون بپرسید اینه. ۱.جنگ، نابودگره؟ ۲.اگه آره، برای همه؟ جواب این دو تا سوال واضحه. ۱.آره. ۲.نه. خب چه انتظاری دارید؟ دو طرف جنگ هیچوقت تماما آسیب نمی بینن. مردم معمولی، چرا. من و شما

- بیشتر
mehrsa
۱۴۰۰/۰۴/۲۵

جنگی که بلاخره نجاتم داد این کتاب جوریه که میتونی توش تلخی و غم انگیز بودن جنگ کاملا لمس کنی اینکه چطور میتونه کسایی که برات ارزش دارن رو ازت بگیره. این کتاب جوری بود که تونستم باهاش هم کلی گریه

- بیشتر
رضا
۱۳۹۹/۰۹/۱۱

مثل جلد قبلش فوق العاده. ممنون از طاقچه ❤🌷❤🏅

•𝒷‌𝓪𝓻𝓪𝓃 ִֶָ🤍🌿
۱۴۰۱/۰۲/۲۸

توکلمه به کلمه ی این کتاب با"آدای شکست ناپذیر" همراه شدم وهمراهش هردرد ورنجی چه کشید،هراشکی که ریخت،هرلحظه ای که ته قلبش خندیدوشادبودوهمراهش احساس کردم! :)) وچقدرقشنگ بود، ! حس کردن وهمراه شدن بادردا وخوشحالیاش،وجملات هرچند ساده ولی مملوازحقش! :)))))

Elham jannesari
۱۳۹۹/۱۱/۰۱

نیمه ی اول کتاب راستش زیاد برام کشش و جذابیت نداشت. اما کم کم همه چیز بهتر شد. شاید از اونجایی که همه توی غار کنار هم جمع شدن و باهم جنگیدن، غمگین شدن و شادی هاشون رو باهم تقسیم

- بیشتر
KAVİON
۱۴۰۳/۰۳/۲۶

این کتاب بهترین کتاب زندگیم بود. با هیچ کلمه ای نمی تونم توصیفش کنم. خیلی بهتر از جلد قبلیش بود. خیلی خوشحالم که تونستم همچین کتابی رو بخونم

نگین هستم یک عدد فرفری
۱۴۰۱/۰۱/۲۰

ساعت ۳ نیمه شب این کتاب دوست داشتنی رو تموم کردم ، یه فضای امن و قشنگ برای من داشت پر از تصویر های مجسم و واقعی ، من با تک تک کارکترهای داستان همزاد پنداری کردم ، بخاطر جاناتان

- بیشتر
𝑙𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑔𝑖𝑟𝑙:))
۱۴۰۰/۰۴/۲۲

عالی بود.

اگر به ترسم اجازه می‌دادم وارد شود، هیچ‌وقت نمی‌توانستم جلویش را بگیرم.
i_ihash
«همه دارن. زخم‌های نامرئی.»
i_ihash
کلمه‌ها می‌توانند خطرناک و نابودگر باشند، به اندازهٔ بمب‌ها.
i_ihash
ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوماً باورشان نداریم
نگین هستم یک عدد فرفری
پایم هیچ‌وقت کاملاً خوب نمی‌شد، ولی می‌توانستم راه بروم، بدوم و از پله‌ها بالا بروم. شاید احساساتم هم هیچ‌وقت کاملاً خوب نمی‌شد، ولی به اندازهٔ کافی آرامش پیدا کرده بودم.
Elham jannesari
«برای مسن‌ترها مرگِ راحت می‌تونه یه موهبت باشه.»
i_ihash
ما شاید خیلی چیزها بدانیم، و شاید روزی باورشان کنیم.
mehrsa
کلمه‌ها می‌توانند خطرناک و نابودگر باشند، به اندازهٔ بمب‌ها.
Hossein shiravand
سر تکان دادم. گفتم: «مواظب خودت باش.» لبخند محزونی زد. «نمی‌تونم. یادت رفته؟ جنگه.»
Elham jannesari
ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوماً باورشان نداریم.
i_ihash

حجم

۲۳۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۳۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۹۷,۰۰۰
تومان