بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جنگی که نجاتم داد | طاقچه
تصویر جلد کتاب جنگی که نجاتم داد

بریده‌هایی از کتاب جنگی که نجاتم داد

امتیاز:
۴.۶از ۲۴۹ رأی
۴٫۶
(۲۴۹)
دوست‌بودن با کسی که کمکت کرده سخت‌تر از دوست‌بودن با کسی بود که تو کمکش کرده‌ای.
i_ihash
همه‌مون خیلی شانس آوردیم که حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم
vania
«یه روزی متوجه می‌شین که حقیقتای مختلفی وجود داره.
Massoume
فرض کن یکی فقط به تو غذا بده، ولی تمیز و سالم نگهت نداره یا هیچ‌وقت عشق و علاقه‌ای بهت نشون نده. اون‌وقت چه حسی داری؟» گفتم: «گرسنه نیستم.»
کاربر ۵۵۵۳۳۹۸
یه جایی یه جمله خوندم که می‌گفت: فرق بین درک یه حس و تجربهٔ اون حس، چیزیه مثل فاصلهٔ بین زمین تا آسمونه!
نسرین سادات موسوی
یاد حرفی افتادم که آن روز زده بود. «یه چیزایی از بمب هم بدترن.»
Kara danvers
جِیمی گفت: «خُب... آخه پاش زشته!» خانم اسمیت گفت: «پاش اصلاً زشت نیست! این چه حرف وحشتناکیه؟! آدا تو هیچ کار اشتباهی نکردی. تقصیر تو نیست که پات این‌شکلیه. کاری نکردی که بخوای بخشیده بشی.»
کتابخون
زیرِ لب گفتم: «جِیمی که بیرونه.» مام گفت: «چرا نباشه؟ مثل تو اِفلیج نیست که.»
جودی‌آبــوت
به جاسوس‌ها می‌گفتند ستون پنجم، اما نمی‌دانستم چرا.
i_ihash
هر بار که وارد روستا می‌شدم با لبخندها و فریادهای «جاسوس‌گیر کوچولوی ما رو ببین!» یا «اینه دختر خوب ما!» مواجه می‌شدم. انگار که من در آن روستا به دنیا آمده بودم. انگار که با دو پای قوی به دنیا آمده بودم.
کتابخون
گفتم: «چرخ خیاطیت رو خراب کردم.» سوزان آه کشید. «نگام کن. می‌خواستی با چرخ خیاطی کار کنی؟» با سر تأیید کردم. خودم را عقب کشیدم. به زمین خیره شدم. چانه‌ام را بالا داد. «بعد شکستیش؟» سرم را تکان دادم. محال بود بتوانم به چشم‌هایش نگاه کنم. گفت: «اشکالی نداره. اصلاً مهم نیست چرخ چِش شده. هیچ اشکالی نداره.»
کتابخون
چون دست چپشه. همه می‌دونن که این علامت شیطانه. می‌خواد با دست چپ بنویسه. دارم تربیتش می‌کنم طوری بشه که باید باشه.» خانم اسمیت با عصبانیت گفت: «تا حالا چنین چرندیاتی نشنیده بودم. چپ‌دسته! همین!» معلم اصرار کرد: «علامت شیطانه.»
المپیان؟:)
حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم.»
arefeh
تا زمانی که نمی‌دانست، نمی‌توانست ممنوعش کند.
booklover
«چرا؟ چرا اومدی دنبالمون وقتی گذاشته بودی بریم؟
me
یک ماه پیش از اینکه اسبی مثل باتر داشتم خیلی خوش‌حال بودم، اما الآن بیشتر می‌خواستم. دو ماه پیش حتی درخت هم ندیده بودم.
721
یکی از خلبان‌ها گفت: «پیرهنت چه قشنگه!» مورمورم شد؛ انگار که یکهو پوستم برای بدنم تنگ شد، اما نمی‌خواستم دوباره کنترلم را از دست بدهم. گفتم: «ممنون، نوئه.» مرد مهربانی بود که به جای پای علیلم به پیراهنم اشاره کرد. دوباره و دوباره این را با خودم تکرار کردم و ساکت نشستم.
z.gh
«از پای معیوبم تا مغزم کلی فاصله‌ست.»
Kara danvers
ادامه داد: «مدرسه نمی‌ری؟» جِیمی گفت: «با اون پا؟ نه بابا.» خانم اسمیت خرخری کرد. «از این پا تا مغزش کلی فاصله‌ست.»
z.gh
اما خانم اسمیت نگاهم کرد و خودش جواب سؤالم را داد. «پیروزی همون صلحه.»
721
دروغگوها حتی وقتایی که لازم نیست هم دروغ می‌گن که خاص یا مهم به نظر بیان.
کاربر ۶۰۳۳۷۰۸
فرق بین درک یه حس و تجربهٔ اون حس، چیزیه مثل فاصلهٔ بین زمین تا آسمونه!
arefeh
فرض کن یکی فقط به تو غذا بده، ولی تمیز و سالم نگهت نداره یا هیچ‌وقت عشق و علاقه‌ای بهت نشون نده. اون‌وقت چه حسی داری؟» گفتم: «گرسنه نیستم.»
ژنرالیسم
خانم اسمیت بلند خواند و هر کلمه‌ای را که می‌خواند، با انگشت نشان می‌داد. «همت شما، امید شما و ارادهٔ شما، پیروزی ماست.» گفتم: «اینکه خیلی احمقانه‌ست. انگار همهٔ کارا رو ما داریم می‌کنیم.» خانم اسمیت نگاهم کرد و خندید. «راست می‌گی.» «باید همت ما باشه. همت ما، امید ما و ارادهٔ ما، پیروزی ماست.»
🦄Little pony🦄
«اینا چیه؟» جِیمی گفت: «چمن.» چمن؟ جِیمی می‌دانست این سبزی چه بود؟ توی خیابان ما چمن نبود، حتی چیزی شبیه به چمن هم نبود. من رنگ سبز را از کلم و رنگ لباس‌ها می‌شناختم، نه از دشت.
کاربر... :)
جِیمی خنده‌اش گرفت و شیر از بینی‌اش بیرون پرید. من هم خندیدم و تصمیم گرفتم آن روز خوش بگذرانم.
melina
داستانی که می‌گویم، چهار سال پیش شروع شد؛ اول تابستان ۱۹۳۹. انگلستان در آستانهٔ یک جنگ جدید بود، همین جنگی که الآن درگیرش هستیم. بیشتر مردم ترسیده بودند. من ده‌ساله بودم، البته آن زمان سنم را نمی‌دانستم. دربارهٔ هیتلر چیزهایی شنیده بودم، حرف‌های تکه‌پاره و فحش‌هایی که از خیابان به پنجرهٔ من در طبقهٔ سوم می‌رسید، اما جنگ با او یا هر کشور دیگری برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. شاید با توجه به چیزهایی که تا الآن گفته‌ام، فکر کنید که من با مادرم در جنگ بودم، درحالی‌که اولین جنگ در ماه ژوئنِ همان سال، جنگ من و برادرم بود.
Mahdiyeh Mahlooji
دوست‌بودن با کسی که کمکت کرده سخت‌تر از دوست‌بودن با کسی بود که تو کمکش کرده‌ای.
🦄Little pony🦄
آکسفورد که بودم یکی از استادهام، دکتر هِنری لِیتون گاوج، چپ‌دست بود. علامت شیطان نیست. دکتر گاوج خودش به من گفت که این ترس از چپ‌دستی هیچ‌چیز نیست جز خرافات مسخره و تعصب بی‌دلیل. توی انجیل هیچ حرفی ضد کسایی که از دست چپشون استفاده می‌کنند، نداریم. اگه دوست دارین می‌تونین نامه بنویسین و از خودش بپرسین.
المپیان؟:)
اما دوست‌بودن با کسی که کمکت کرده سخت‌تر از دوست‌بودن با کسی بود که تو کمکش کرده‌ای.
المپیان؟:)

حجم

۱۹۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۱۹۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان