کتاب پیپ بارتلت؛ جلد دوم
معرفی کتاب پیپ بارتلت؛ جلد دوم
کتاب راهنمای تربیت تک شاخ جلد دوم از مجموعه کتاب پیپ بارتلت نوشته مگی استیف واتر و جکسون پیرس است که با ترجمه فرزانه مختاری در انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است. این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه پیپ بارتلت
پیپ بارتلت عاشق حیوانات افسانهای جادویی است و همیشه یک کتاب راهنمای حیوانات جادویی با خودش دارد. یک روز والدین دانشآموزان به مدرسه میآیند تا آنها را با شغلهای گوناگون آشنا کنند. پدر یکی از بچهها شرکت پرورش اسب تکشاخ دارد و با خودش چندتا اسب تکشاخ را برای نمایش به مدرسه آورده است. پیپ که زبان تکشاخها را میداند سوار یکی از آنها میشود و دور حیاط چرخ میزند. این باعث میشود تکشاخهای عاشق خودنمایی، حسادت کنند و حیاط مدرسه را بهم بریزند و به ماشینها خسارت بزنند. والدین پیپ که میدانند او چقدر به حیوانات جادویی علاقه دارد، در تعطیلات تابستان او را به خانه خالهاش اِما میفرستند اِما یک کلینیک مخصوص موجودات جادویی دارد. رفتن پیپ به کلینیک باعث به وجود آمدن ماجراهای جالب و هیجانانگیز این مجموعه میشود.
نویسنده در این اثر هیچ فرصتی را برای خلق صحنههای کمدی از دست نداده است.
خواندن مجموعه پیپ بارتلت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
بچههایی که به داستانهای ژانر فانتزی علاقه دارند از خواندن این مجموعه لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب پیپ بارتلت؛ جلد دوم
از وقتی فهمیدم که برنامهای به اسم سهگانهٔ تریدنت وجود دارد، همیشه دلم میخواست در آن شرکت کنم، اما هیچوقت موقعیتش جور نشد. بابا و مامانم زمینشناس بودند و کل تابستان مشغول سفر کردن. تازه، هیچکدامشان خیلی به حیوانها علاقه نداشتند. میدانستم که اگر ازشان خواهش کنم، من را میبرند، اما خیلی بهم خوش نمیگذشت؛ چون میدانستم حوصلهشان از برنامه سر میرود و فقط به روی خودشان نمیآورند.
اما بالاخره داشتم به آرزویم میرسیدم!
سهگانهٔ تریدنت درست همینجا توی کلاورتن بود. خاله اِما عاشق حیوانها بود. من هم میتوانستم با دوست جدیدم توماس۴ بروم. حتماً آنجا تکشاخ، شیردال و اسب بالدار و سالیفورت۵ها و...
«کارامل! آبنبات! تافی!» صدای فریاد راسو بود که پاهایش را گرفته بود و مثل گهواره به عقب و جلو تاب میخورد.
من هم که بهاندازهٔ او هیجانزده بودم، فریاد زدم: «میدونم!» البته دلیل هیجان من کاملاً فرق داشت.
به همدیگر زل زدیم. میتوانستم خودم را توی چشمهای ریز و براق و زیبای راسو ببینم. نمیدانستم که او هم میتواند خودش را توی چشمهای من ببیند یا نه.
صدایی بلند و بَم، ارتباط چشمیمان را قطع کرد.
بعععععع!!
از راسو پرسیدم: «تو هم شنیدی؟»
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود