کتاب صبحانه در تیفانی
معرفی کتاب صبحانه در تیفانی
صبحانه در تیفانی از آثار جذاب و مشهور ترومن کاپوتی، نویسنده آمریکایی رمان «در کمال خونسردی» است. صبحانه در تیفانی در ۱۹۵۸ منتشر شد. در سال ۱۹۶۱ بلیک ادواردز بر مبنای این داستان، فیلم موفقی با بازی ادری هپبورن و جرج پپارد ساخت که شهرت رمان را بیشتر کرد.
درباره کتاب صبحانه در تیفانی
این رمان کوتاه درباره دختر جوانی به نام هالی گولایتلی است که ساکن نیویورک است. او نه شغلی دارد و نه خانوادهای و زندگیاش را از طریق معاشرت با مردان در کافهها، بارها و رستورانها میگذراند. هالی گولایتلی معروفترین شخصیتی است که ترومن کاپوتی خلق کرده است و در تاریخ ادبیات امریکا هم جزو معروفترین شخصیتها محسوب میشود.
کاپوتی شخصیت هالی گولایتلی را از تلفیق خصوصیات چندین نفر از دوستان و آشنایانش خلق کرد. این شخصیت محبوب کاپوتی بود و او وقتی فهمید که ادری هپبورن قرار است در فیلم نقش هالی را بازی کند، ناراحت شد و اعلام کرد که نقش هالی را برای «مریلین مونرو» نوشته است. اما هپبورن تصمیم گرفت نقشش را تبدیل به خاطرهانگیزترین بازی خود در سینما کند. او آنقدر در این فیلم خوب بازی کرد که منتقدان میگویند نقش هالی نقشی بود که هپبورن برای ایفای آن بهدنیا آمده بود.
کاپوتی در صبحانه در تیفانی، نثری پخته دارد تا آنجا که این رمان کوتاه موجب شد نورمن میلر، نویسندهی همنسل کاپوتی، او را «کاملترین نویسندهی نسلش» بنامد.
میلر در مقالهای اذعان کرد تکتک کلمات شاهکار کاپوتی در جای خود قرار گرفتهاند و حتی نمیتوان دو کلمه از آن را جابهجا کرد.
در مورد نام تیفانی هم بد نیست بدانید که مرکز فروش جواهر و اشیای نقرهای تیفانی، در سال ۱۸۳۷ توسط تدی یانگ و چارلز لوئیس تیفانی بنا شد و خیلی زود به شهرتی افسانهای دست یافت. این فروشگاه از سال ۱۹۴۰ در تقاطع خیابانهای پنجم و پنجاهوهفتم منهتن در شهر نیویورک دایر است و از همان زمان افراد مشهور و سرشناسی مانند ورزشکاران، ستارههای هالیوود و حتی افراد خانوادههای سلطنتی اروپایی از فروشگاه تیفانی خرید میکنند، بهخصوص که طرحهای تیفانی برای جواهرات، زیورآلات تزیینی و ظروف نقرهای منحصربهفرد و کاملاً متمایز است. در سال ۲۰۰۷ تعداد شعب تیفانی در سراسر جهان به ۱۶۷ فروشگاه رسید که از این تعداد ۶۵ فروشگاه در شهرهای مختلف ایالات متحده قرار دارند.
خواندن کتاب صبحانه در تیفانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران ادبیات داستانی به ویژه رمانهای آمریکایی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
درباره ترومن کاپوتی
ترومن کاپوتی با نامِ اصلی ترومن استرِکفوس پارسِنز در سیام سپتامبر ۱۹۲۴ در نیواُرلئان به دنیا آمد. در نوجوانی تصمیم گرفت قیدِ تحصیلاتِ دانشگاهی را بزند و بیفتد پی نویسندگی. اوایلِ دههٔ چهلِ میلادی دو سالی را در هفتهنامهٔ نیویورکر کارِ شاگردی و پادویی کرد و بعد بهخاطر توهین به رابرت فراستِ شاعر از آنجا بیرونش انداختند. بیست و یکی دوساله که شد، چاپِ نخستین داستانهای کوتاهش در نشریهٔ معتبرِ هارپرز بازار شهرتی در دنیای ادبیات برایش بههم زد و همان سالها نخستین رمانش را هم نوشت؛ گذرگاهِ تابستان، رمانی که تا سالها بعدِ مرگش منتشر نشد. دو رمانِ نخستی که منتشر کرد، صداهای دیگر، اتاقهای دیگر و چنگِ علف، بر آوازهاش افزودند. عاشقِ معاشرت و بازیگوشی و سَرک کشیدن به هر سوراخی بود. حالا که بین قصهنویسها برای خودش نامی درکرده بود، تصمیم گرفت عرصههای دیگر را هم بیازماید. اقتباسی نمایشی از چنگِ علف و نمایشنامهٔ موزیکالِ گلخانه جستوخیزهایش در تئاترند. از پیاش سری به هالیوود زد و خودش را در فیلمنامهنویسی محک زد؛ شیطان را شکست بده که جان هیوستن ساختش و یک دهه بعدتر در قتل به دلیلِ مرگ بازیگری را هم تجربه کرد. همهنگامِ اینها مقدار زیادی گزارش برای معتبرترین نشریاتِ امریکا نوشت و به سبکی شخصی و بدیع در روزنامهنگاری رسید.
رمان کوتاهِ صبحانه در تیفانی بازگشتش به دنیای ادبیات بود و باعث شد نورمن میلر او را «کاربلدترین نویسندهٔ نسلشان بخواند. اما آنچه به ترومن کاپوتی جایگاهِ یکی از استادان کبیر ادبیاتِ امریکا را بخشید، رمانی بود که بعدِ انتشارِ صبحانه در تیفانی هشت سالی برای انجامِ تحقیقات و نوشتنش وقت گذاشت: بهخونسردی ــ ترکیبی جذاب و غریب از رماننویسی و روزنامهنگاری، تجربهٔ گزارش یک قتلِ واقعی به میانجی فنون و شگردهای داستاننویسی. حاصل، یکی از درخشانترین رمانهای همهٔ اعصارِ تاریخِ ادبیاتِ امریکاست.
بعدِ بهخونسردی دیگر تلفیقِ داستان و گزارش مشخصهٔ اصلی هر آنچه بود که نوشت، مهمترینهایشان یک رمانِ کوتاه، تابوتهای دستساز، و سیزده گزارش ـ داستان که همگی باهم در کتابی با نام موسیقی آفتابپرستها، همین کتاب، گِرد آمدند، و رمانی که یک دههٔ آخر عمرش را گرمِ نوشتنِ آن بود و سرانجام هم نیمهکاره ماند و تنها چهار فصلش بعد مرگِ او منتشر شد؛ دعاهای مستجاب.
سالهای آخرِ عمر را بهشدت گرفتارِ انواع مخدر بود؛ مجموعهٔ آثارش حجمِ چندان عظیمی نیستند اما غِنا و ابداعاتشان بر داستاننویسی و روزنامهنگاری نسلهای بعدی تأثیری قطعی و آشکار گذاشتند. زندگی را بهغایت خوش گذراند، هر چه خواست کرد، شهرت و موفقیتی افسانهای به کف آوَرد و در بیست و پنجمِ اوتِ ۱۹۸۴ که از سرطانِ ریه مُرد، احتمالاً هیچ دریغ نداشت.
بخشی از کتاب صبحانه در تیفانی
هالی گولایتلی یکی از مستأجرهای همان خانهٔ قهوهایرنگ بود و آپارتمانش درست زیر آپارتمان من قرار داشت. جو بل هم حوالی خیابان لکزینگتون کافهای را اداره میکرد. هنوز هم همانجا کار میکند. هم من و هم هالی روزی شش هفت بار به آنجا سر میزدیم، نه برای اینکه لبی ترکنیم، حداقل هر بار چیزی نمینوشیدیم، بلکه برای استفاده از تلفن به آنجا میرفتیم. در ایام جنگ پیدا کردن تلفن خصوصی کار سادهای نبود. علاوهبراین، جو بل در گرفتن پیغام، فردی قابل اعتماد بود و این خصوصیت برای هالی کمک مؤثری محسوب میشد، چون پیغامهایی که برایش میگذاشتند حد و اندازه نداشت.
البته مدت زیادی از آن زمان میگذرد و تازه هفتهٔ قبل بود که بعد از سالها، جو بل را دیدم. طی این مدت گهگاه با هم تماس داشتیم و گاهی که از آن حوالی میگذشتم، سری به محل کارش میزدم. اما در عمل، صرفنظر از اینکه هر دو از دوستان هالی گولایتلی بودیم، صمیمیتی بین ما نبود. جو بل آدم خوشبرخوردی نیست. خودش هم این را قبول دارد. میگوید به خاطر این است که ازدواج نکرده و زخم معده هم دارد. همهٔ کسانی که با او آشنا هستند میگویند بهسختی میشود جو را به حرف کشید و اگر دربارهٔ موضوعات مورد علاقهاش حرف نزنید، اصلاً زبانش باز نمیشود. هالی یکی از این موضوعات است و بعضی دیگر از آنها عبارتند از: هاکی روی یخ، سگهای وایمارانر، یکشنبهٔ دختر ما (یک برنامهٔ آبکی رادیویی که جو پانزده سال تمام شنوندهٔ پروپاقرصش بود) و گیلبرت و سالیوان، که جو میگفت نسبش به یکی از آنها میرسد. یادم نیست به کدام یکی.
به همین دلیل بود که وقتی سهشنبهٔ گذشته حوالی عصر تلفن زنگ زد و صدای جو بل را شنیدم، شستم خبردار شد که باید در مورد هالی باشد. جو چیزی نگفت، جز اینکه: «میتونی همین الان یه سری به اینجا بزنی؟ موضوع مهمیه.» صدای گرفتهاش از شدت هیجان خشدار شده بود.
تاکسی گرفتم و زیر باران شدید اکتبر که همهچیز را میشست به راه افتادم. در راه فکر کردم شاید هالی آنجا باشد و بتوانم بار دیگر او را ببینم.
اما جز صاحب مغازه کسی آنجا نبود. کافهٔ جو بل در مقایسه با مکانهای مشابه در خیابان لکزینگتون، جای دنج و آرامی است. نه تابلوی نئون دارد و نه تلویزیون، اما دوتا آینهٔ قدیمی دارد که منظرهٔ خیابان را منعکس میکنند. پشت پیشخوان، روی طاقچه که دورتادورش عکسهای قهرمانان هاکی روی یخ را چسباندهاند، گلدانی بزرگ پر از گلهای تروتازه هست که جو بل هر روز گلهای آن را با سلیقه مرتب میکند. آن روز هم وقتی وارد مغازه شدم، مشغول همین کار بود.
درحالیکه یک شاخه گلایل را بهزور در گلدان فرو میکرد، گفت: «راستش... راستش اگه نمیخواستم نظرت رو بپرسم، تا اینجا نمیکشوندمت. اوضاع غریبییه. اتفاق عجیبی افتاده.»
ـ از هالی خبری شده؟
برگی را بین دو انگشت گرفت. انگار نمیدانست چطور جوابم را بدهد. جو بل آدم کوتاهقدی است. کلهٔ کوچکش را انبوهی از موهای سفید وزکرده پوشانده و صورت استخوانی و درازی دارد که انگار برای آدم قدبلندتری ساخته شده و مثل اینکه از آفتاب سوخته باشد، همیشه قرمز است. آن روز صورتش از همیشه قرمزتر بود.
ـ نمیتونم بگم از خود خودش خبری شنیدهام. منظورم اینه که سردرنمیآرم. واسه همینه که میخوام نظرت رو بدونم. بذار یه چیزی واست درست کنم؛ یه چیز جدید. بهش میگن فرشتهٔ سفید.
ودکا و جین را نصف نصف مخلوط کرد، بدون ورموت. در مدتی که مخلوط کذایی را مینوشیدم، ایستاده بود. آدامس تامزش را با سروصدا میجوید و چیزی را که باید به من میگفت، در ذهن سبک سنگین میکرد. بعد گفت: «کسی به اسم ای. ی. یونیوشی میشناسی؟ ژاپنیه.»
گفتم: «اهل کالیفرنیاست.»
آقای یونیوشی را خوب به خاطر میآوردم. او عکاس یکی از مجلات ویژهٔ عکاسی بود. آخرین طبقهٔ خانهٔ قهوهای را اجاره کرده و آنجا را بهشکل کارگاه عکاسی درآورده بود. همان وقت با او آشنا شده بودم.
ـ سعی نکن منو گیج کنی. فقط میخواستم بدونم میشناسیش یا نه؟ پس میشناسی. دیشب یک نفر رقصکنان اومد اینجا که عین این آقای یونیوشی بود. غلط نکنم، دو سالی میشد که ندیده بودمش. حدس بزن تو این دو سال کجا بوده.
حجم
۱۰۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
حجم
۱۰۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
نظرات کاربران
یکی از عناصری که همیشه من رو دلبسته ی کتابی میکنه، حضور زنان جادویی و دوست داشتنیه☺️ زنان جادویی کتاب ها برای من آن هایی هستند که بی وقفه در برابر مشکلات لبخند به لب دارند، آواز می خوانند، می رقصند،
قبل از اینکه کتاب رو بخونم در نظرات خوانده بودم کتابی جذاب و گیرا هست . ولی وقتی در حال مطالعه کتاب بودم . چنین گیرایی و جذابیتی را ندیدم ، کتابی خوب و تا حدودی جذاب بود . از
من کلا خوشم نیومد از داستان و جذابیتی برام نداشت، نمی دونم چطور معروف شده و از روش فیلم ساخته شده، یک زن بدکاره بی سرو ته ، که با ی نویسنده الاف بی سر و ته تر از خودش
پس تعهد کجاست؟ هالی به هیچ چیزی متعهد نبود، جذابیت بی سر و تهی داشت، یعنی خوندم، ببینم خب آخرش چی؟ مسیر داستان برام جذاب نبود، تهش هم جذاب نبود، توصیه نمیکنم بطور کلی، تنها نکته مثبتش این بود که
نمیدونم به خاطر این که اول فیلم رو دیدم بعد کتاب رو خوندم فکر میکنم فیلم بهتر بوده یا واقعا فیلم بهتر بوده؟ موقع خوندن کتاب شخصیت هالی که در فیلم دیدم جلوی چشمم بود انقدر که شخصیت توی فیلم
کتاب خیلی خوب و داستان روان و جذابی داره توصیه میکنم مطالعه نمایید
بخونید شاید دوست داشتید من که چندان دوست نداشتم ولی توصیه میکنم حتماااا فیلمش رو ببینید یه مقدار با داستان متفاوته ولی به نظرم زیباتره ای کاش کتاب هم مثل فیلم بود البته در اون صورت شاید یکم کلیشه میشد
کتاب واقعا خوبی بود یکی از نکات مثبتش داستان گیراش بود که نظرمو به شدت جلب کرد در کل خط داستانی این کتاب سلیقه ای هستش ولی به شخصه پیشنهاد میکنم بخونید این کتابو
کتاب جالبی هست من فیلم اش را قبلاً دیده بودم و کتابش برام جالب بود کلا کتاب خوبه
شخصیت پردازی وفضا جذاب بود بخصوص شخصیت چندگانه هالی