دانلود و خرید کتاب مایکل وی (جلد سوم) ریچارد پل اونز ترجمه فرانک معنوی‌امین

معرفی کتاب مایکل وی (جلد سوم)

کتاب مایکل وی؛ جلد سوم جدال با آمپر رمانی خواندنی از ریچارد پل اوانز است. مایکل وی پسری چهارده‌ساله است که با کشف کردن استعدادهایش، به سختی‌ها و گرفتاری‌های عجیبی دچار می‌شود و حالا باید با تمام توانش، برای آزادی دوستانش تلاش کند.

اگر از داستان‌های ماجرایی لذت می‌برید، کتاب مایکل وی؛ جلد سوم را با ترجمه‌ی فرانک معنوی‌امین بخوانید.

درباره‌ی کتاب مایکل وی؛ جلد سوم

کتاب مایکل وی؛ جدال با آمپر، جلد سوم از مجموعه‌ی مایکل وی، نوشته ریچارد پل اوانز است. مایکل وی پسری چهارده‌ساله است که استعدادهایش را کشف کرده است اما اتفاق عجیبی رخ می‌دهد و او را گرفتار سختی‌ها و ماجراهای باورنکردنی می‌کند. همه فکر می‌کنند مایکل به سندروم تورت مبتلا است. یک نوع بیماری مغزی نادر که شخصِ مبتلا بی‌اختیار صداها و کارهایی انجام می‌دهد که نمی‌تواند کنترل‌شان کند. اما ماجرا این نیست. مایکل، یک پسر معمولی نیست. او یک پسر الکتریکی است که می‌تواند از دست‌هایش انرژی الکتریکی ساطع کند...

مایکل و دوستانش، باقی اعضای الکتروکلن، بزرگ‌ترین نیروگاه استارسورس الجن را نابود کردند و پا به فرار گذاشتند. الجن با کمک ارتش پرو توانست دوستان مایکل را دستگیر کند ولی مایکل هنوز به دامشان نیفتاده است. حالا او که می‌داند به زودی دوستانش را محاکمه می‌کنند باید با تمام انرژی و توانش، برای نجات آن‌ها تلاش کند. آیا مایکل می‌تواند دوستانش را نجات دهد؟

کتاب مایکل وی؛ جلد سوم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

دوست‌داران داستان‌های فانتزی و پرماجرا از خواندن کتاب مایکل وی؛ جلد سوم لذت می‌برند. اگر نوجوانی را می‌شناسید که به داستان‌های تخیلی و فانتزی علاقه‌مند است، کتاب مایکل وی؛ جلد سوم را به او هدیه بدهید.

درباره‌ی ریچارد پل اوانز

ریچارد پل اوانز ۱۱ اکتبر ۱۹۶۲ ‌در سالت لیک، یوتا متولد شد. او با نوشتن داستان جعبه‌ی کریسمس که برای فرزندش نوشته بود، مشهور شد و کمی بعد ماجراهای مایکل وی را منتشر کرد.

بخشی از کتاب مایکل وی؛ جلد سوم

چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاورم کجا هستم. یک‌جور حشرهٔ هیولای جنگلی آمازونی روی صورتم می‌خزید، به‌محض اینکه متوجهش شدم، در جایم نشستم و وحشیانه کنارش زدم. کسی شروع کرد به خندیدن. دختر بومی جوانی دو زانو، کنار من روی زمین نشسته بود. او لباسی، درست‌شده از پوست درخت، به تن داشت و چیزی در دستش گرفته بود که شبیه یکی از آن رؤیاگیرهایی بود که مادرم عادت داشت به دیوار آویزان کند. همچنین متوجه شدم پایم را در گِل خشک‌شدهٔ تیره‌ای پوشانده‌اند و رویش را با برگ‌های بزرگ، و برگ‌ها را با ریسمان جوتی پیچیده‌اند. در کمال تعجب، مچ پایم دیگر درد نمی‌کرد. به دختر گفتم: «سلام.»

او با چشمان تیره و دقیقش به چشمانم خیره شد. «دزاو ان هِن کِآی.»

گفتم: «من اصلاً نمی‌فهمم چی داری می‌گی. من اصلاً نمی‌دونم هیچ‌کدوم از شما تو این مدت چی می‌گفتین.»

او لبخند زد، بعد رؤیاگیر را پایین گذاشت و از آلونکم بیرون دوید.

فکر کردم، حالا چی؟ مدتی همان‌جا دراز کشیدم و از خودم پرسیدم باید چه‌کار کنم. هنوز نمی‌دانستم قبیله چه برنامه‌ای برای من دارد. از ذهنم گذشت باید سعی کنم فرار کنم. ولی کجا می‌رفتم؟ جنگل می‌بایست حداقل به خطرناکی اینجا باشد و فرارکردن فقط باعث می‌شد بیشتر در آن گم بشوم، اگر اصلاً چنین چیزی ممکن بود.

چون عصبی شده بودم، در جایم نشستم و شروع کردم به درست‌کردن توپ‌های رعدوبرقی و آن‌ها را به‌سمت دیوار پرت کردم که واقعاً کار هوشمندانه‌ای نبود. شنیده‌اید می‌گویند آدم‌هایی که در خانه‌های شیشه‌ای زندگی می‌کنند نباید سنگ پرت کنند؟ می‌شود این‌طور هم گفت که، آدم‌هایی که در آلونک‌های کاهگلی زندگی می‌کنند، نباید توپ‌های رعدوبرقی پرتاب کنند، چون دیوار آتش می‌گیرد. و دیوار واقعاً هم آتش گرفت. مجبور شدم برای خاموش‌کردن شعله‌ها از پیراهنم استفاده کنم. تازه آتش را خاموش کرده بودم و داشتم روی تشکم می‌نشستم و پیراهنم را می‌پوشیدم که رئیس، درحالی‌که دو مرد قبیله‌ای جنگجو در دو سمتش بودند، وارد آلونک شدند. هنوز دود بسیاری در اتاق بود و رئیس به نقطهٔ سوختهٔ روی دیوار و بعد هم به من نگاه کرد. طبق معمول، جنگجوها فقط با حالتی خشمگین به من خیره شدند، انگار می‌خواستند اول مرا با نیزه‌هایشان به سیخ بکشند و بعد هم کباب کنند.

رئیس گفت: «بعدازظهر به‌خیر مایکل وی.»

جواب دادم: «اومم، سلام.» مطمئن نبودم چطور باید با رئیس‌های قبیله صحبت کنم. چشمانم شروع کردند به تکان‌خوردن. هنوز نمی‌دانستم آن مرد از کجا اسم مرا می‌داند. همین حقیقت که او انگلیسی صحبت می‌کرد هم تا حدی مرا می‌ترساند.

او پرسید: «مچ پات چطوره؟»

«مثل قبل درد نمی‌کنه.»

او گفت: «بِایست.»

آهسته ایستادم. مچ پایم هنوز کمی دردناک بود، ولی به‌هیچ‌وجه به دردناکی روز قبل نبود.

گفتم: «بهتر شده.»

او با سرش تأیید کرد و گفت: «داروی جنگل خیلی قویه. تا امشب دیگه درمان شده.»

😁pary😁
۱۳۹۹/۰۶/۳۱

ببینید👀 هرچی هرکی خواست بهم بگه👄 این کتاب رو عاشقشم من💞 دلیل نمیشه بهم توهین بشه که واه واه چرا اینو دوست داری😶 این کتاب ژانرش تخیلی ماجراجویانست💣 نوشته +14 اما من با اینکه 11 سالم بود همه چی شو فهمیدم🙃 ترجمش هم خوب بود😁 میشه گف

- بیشتر
シ︎دختر کتابخونシ︎
۱۴۰۰/۰۴/۰۲

بازم یه جلد محشر و ماجراجویانه ی دیگه از مایکل وی🙂😍🥺💜 وایییییییییییییییییییییی چقدر محشر بود🥴😲😲❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ درسته که غم انگیز بود😔💔💔💔💔💔💔اما حداقل عالییییییییییی بود🤗🤗💛🤍🧡🤍❤ دوست نداشتم جلد ۳ تموم بشه اما بدبختانع تموم شد😒🙄😑😂 عاشق این مجموعه اصلا یک کتابیه هااا☺😻💓💫 خیلی خوب میشه که فیلم

- بیشتر
•|مهدے یار|•
۱۳۹۹/۰۶/۰۳

کتاب خوبیه من چاپیش رو تا جلد شش خوندم بد نبود

ویلی ونکا
۱۳۹۹/۰۶/۰۹

عالی

هرکول پوآرو
۱۳۹۹/۰۶/۰۴

عالییییییی😀😀😀😀

𝓑𝓸𝓸𝓴
۱۴۰۱/۰۵/۲۵

به نظرم مجموعه مایکل وی هر جلد داره فوق العاده تر میشه .. واقعا عالیه 👌🏻📚

(mohammad amin)
۱۴۰۱/۰۲/۲۱

تو جلد سوم این مجموعه که اسمش «جدال با آمپر»، مایکل، تایلور، اوستین و باقی اعضای الکتروکلن، بزرگ‌ترین نیروگاه استارسورس الجن را نابود کردند و پا به فرار گذاشتند. الجن با ارتش پرو متحد شده تا اون‌ها را دستگیر کنه و

- بیشتر
• Strawberry🍓
۱۴۰۱/۰۲/۰۳

بزار بگم که بعد خوندن سه تا جلد، بالاخره از یکیش واقعا خوشم اومد محشر بود، خصوصا آخرش ولی بازم سر مرگ چیز خیلی ناراحت شدم (اسمشو نمیگم اسپویل نشه😂) و همینطور افسردگی جک، واقعا سرش ناراحت شدم ‌ولی بازم این جلد از

- بیشتر
🌼دوستدار کتاب 🌼
۱۳۹۹/۱۱/۰۱

خیلی خوبه عالیه حتما بخونید این قسمتش باحاله تازه به ما نتیجه هم میده

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۶/۲۸

عالی عالی عالی💕✌

زئوس گفت: «جک گفت می‌خواد تنها باشه.» ابیگیل جواب داد: «معنی‌ش این نیست که باید تنها باشه.»
🕊️📚kerm ketab
رسم دنیا همین‌جوریه، خردمندها به دار آویخته می‌شن و احمق‌ها به اوج می‌رسن.
سهیل
اگه قراره دنیا ویران بشه، پس بهتره تا وقتی می‌تونیم نهایت لذت رو ازش ببریم.»
🕊️📚kerm ketab
بزرگ‌سال‌ها طوری رفتار می‌کنن انگار قلدربازی و زور گفتن فقط توی مدرسه‌ست. ولی بزرگ‌سال‌ها هم همیشه دارن به هم زور می‌گن.
سهیل
«من باید این درد رو احساس کنم. اگه حس نکنم، یه جای کار اشکال داره.»
🕊️📚kerm ketab
او فقط در هم شکست و گریست
سهیل
«یه لحظه فکر کردم شما منو ول کردین.» پرسیدم: «فکر کردی یا امیدوار بودی؟» «چرا باید امیدوار باشم شما منو ول کنین؟» «تا بتونی بخوابی.» او گفت: «بعدازاینکه مُردم می‌خوابم.»
Aida.Potter
اوستین به زئوس نگاه کرد. «آماده‌ای؟» الکتریسیته میان انگشتان زئوس جرقه زد. او گفت: «من آماده به دنیا اومدم.»
Aida.Potter
جیمی گفت: «آمیگو تبریک می‌گم.»
• Strawberry🍓
هتچ گفت: «باقی نورانی‌ها؟ اونا هم رام می‌شن. به‌مرور زمان. حتی مایکل وی. اگه من یه چیزی تو این زندگی یاد گرفته باشم، اینه که تو نمی‌تونی با سرنوشت مقابله کنی.»
• Strawberry🍓
او غمگین گفت: «خوبه.» بعد نفس عمیقی کشید و به اعماق چشانم نگاه کرد. «می‌دونم ما فقط پونزده سالمونه و فقط چندتا بچه هستیم، ولی دوست دارم بدونی که... من در آینده باهات ازدواج می‌کردم.» گفتم: «من حتماً ازت درخواست می‌کردم.»
ک.ت.ا.ب
«بعضی وقتا برای زندگی‌کردن چیزهای فراتر از خود آدم هست.»
Amaya:) ~
به تایلور نگاه کردم. او فقط چند لحظه همان‌جا ایستاد و بعد سرش را به چپ و راست تکان داد و غرولندکنان گفت: «من هستم. حداقل یک ساعت از آخرین‌باری که جونم تو خطر مرگ بوده گذشته. دیگه داشت حوصله‌م سر می‌رفت.»
کاربر ۲۵۵۸۷۴۲
از هم باز کرد. «به‌خاطر عشق.» زن با تعجب به او نگاه کرد. «ممنونم دریاسالار. ممنون.» «اگه موافقت کنی جای اونو بگیری.» حالت چهرهٔ زن از تسکین به وحشت تغییر کرد. هتچ گفت: «به‌خاطر عشق.»
• Strawberry🍓
«بعضی از مردم برای مبارزه کردن به دنیا نیومدن. بعضی‌ها به دنیا اومدن تا بعد از سختی‌ها، دنیا رو شفا بدن.»
🕊️📚kerm ketab
تمام چیزی که برای پیروزی شیطان لازمه، اینه که آدم‌های خوب، کاری نکنن.
Amaya:) ~
ایمان و ترس نمی‌تونن در آن واحد تو ذهن آدم زندگی کنن، درست مثل نور و تاریکی که نمی‌تونن در آن واحد تو یه اتاق باشن.
سهیل
تسا گفت: «من همیشه کاری می‌کردم که تو بهتر از چیزی که واقعاً هستی بشی. بهم سلام نمی‌کنی عزیز دلم؟»
خخخخخخ
زئوس گفت: «ما با تو بحث نمی‌کنیم جک. تو به اندازهٔ تمام ما عذاب کشیدی. ولی این دقیقاً نکتهٔ ماست. آیا به اندازهٔ کافی عذاب نکشیدی؟ چرا بیشتر از این عذاب بکشی؟» جک گفت: «چون ما شانسی داریم که شاید بتونیم جلوی اونا رو بگیریم.» ابیگیل گفت: «و اگه نتونین؟ اگه اونا زیادی گنده باشن چی؟» جک چند لحظه سرش را پایین انداخت و همه در انتظار جوابش بودند. بعد او با چشمانی قوی به بالا نگاه کرد. «اون وقت ما با افتخار شکست می‌خوریم.»
Amaya:) ~
«بعضی از مردم برای مبارزه به دنیا نیومدن. بعضی‌ها به دنیا اومدن تا بعد از سختی‌ها، دنیا رو شفا بدن.»
MReza Abolhasani

حجم

۲۷۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

حجم

۲۷۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

قیمت:
۱۲۹,۰۰۰
۶۴,۵۰۰
۵۰%
تومان