کتاب کابوس باغ سیاه
معرفی کتاب کابوس باغ سیاه
کتاب کابوس باغ سیاه، نوشته آرمان آرین، داستانی فانتزی و در ژانر وحشت است. کابوس باغ سیاه دربارهی خانوادهای است که سالها در باغی زندگی میکنند بدون اینکه از دنیای آن طرف دیوارهای باغ، خبر داشته باشند.
دربارهی کتاب کابوس باغ سیاه
آرمان آرین، یکی از نویسندگان زبردست ایرانی در حوزهی ادبیات فانتزی است. او که به فرهنگ و تاریخ باستانی ایران، اساطیر و ... علاقه دارد، به خوبی میتواند این مفاهیم را در داستانهایش بیامیزد و آثاری جذاب و خواندنی خلق کند. او در کتاب کابوس باغ سیاه، از زندگی خانوادهای عجیب گفته است. خانوادهای که سالها است در باغی زندگی میکنند. این باغ از نیاکانشان به آنها ارث رسیده است. همه چیز برای زندگی کردن در باغ محیا است: آب و غذای کافی، میوه، نفت که به عنوان وسخت از آن استفاده کنند و... اما عجیبتر دیوارهای باغ است. باغ با دیوارهایی پوشیده شده است. اعضای این خانواده و پسر نوجوانشان، از دنیای بیرون باغ، بیخبرند. آنها از هیچکدام از اتفاقاتی که بیرون دیوارهای باغ میافتد، اطلاعی ندارند...
کتاب کابوس باغ سیاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای فانتزی و ترسناک لذت میبرید، حتما کتاب کابوس باغ سیاه را بخوانید. نوجوانان نیز کتاب کابوس باغ سیاه را جالب و خواندنی مییابند.
درباره آرمان آرین
آرمان آرین نویسنده و پژوهشگر معاصر ایرانی در سال ۱۳۶۰ در تهران متولد شد. زمینهی اصلی علاقهی او تاریخ و فرهنگ ایران باستان است. بیشتر آثار او ریشه در اساطیر کهن ایرانی دارند. هر چند که آرین را بیشتر نویسنده داستانهای فانتزی حوزه کودک و نوجوان می دانند اما مخاطبان آثار او محدود به این حوزه سنی نمیشوند و آثارش مخاطبانی از گروههای سنی مختلف را با خود همراه میکنند. آرمان آرین در نوشتههایش موفق شدهاست تا با در هم آمیختن مطالعات حوزه سینما و همچنین دانش گسترده در اسطورهها، تاریخ و ادیان ایرانی، آثاری تصویری، دراماتیک و خیالانگیز بیافریند. او با نوشتن سهگانهی پارسیان و من که داستانی خیالی و بر پایهی شاهنامهی فردوسی بود به دنیای ادبیات شناسانده شد و آثار و افتخارات بسیاری هم کسب کرد.
بخشی از کتاب کابوس باغ سیاه
روانِ من از نیم تاریکی و ظلمت، آکنده است و نور شمعهای ما، هرگز برای روشن کردنِ آن و اینهمه دیوار و سنگ کافی نبوده است. شاید همین است که خوابهایم همیشه هولناک و کابوسوارند و من تاکنون از روزِ زاده شدن از مادر، چهارده سالِ تمام است که هرگز رویا ندیدهام!
خوابهایم تاریک و مخوفاند و بیداریام همچون همیشه ناخوش و بیقوّت؛ حالا هم که دم صبح است، با وحشت از کابوسی دیگر بیرون جستهام... دَمَرو بر تخت چوبیِ کهنهام، سر در بالشِ چِرکِ بویناک، فرو برده و خواب بودم که یک جفت پای پیر و پشمالود در برابر دیدگانم ظاهر شد! قهوهای و زرد و سیاه در دلِ تاریکی؛ قوزَکَش برآمده و لاغر و کج بود. مثل همیشه کنارم ایستاد و در گرگومیش سر صبح کارهایی کرد که فقط خشخششان را شنیدم و جرأت سر بالا کردن نداشتم! هیچوقت نداشتم... وقتی ناخنهای تیز و بلندِ دستهایش را دیدم، کوشیدم به چهرهاش که هرگز آن را ندیده بودم نیمنگاهی بیندازم، اما حضورش چنان سنگین و تباه بود که سرم را سنگین و نَفَسم را تلخ میکرد.
مثل چند بارِ پیشتر، کنار گوشم با آن غریبترین صدا زمزمه کرد: «کتاب که با تو نبود؟»
صدایش مثل همیشه بهطرز هولناکی چروک بود، انگار که از داخل غاری سرشار از چرک و تاول بیرون میریزد! نمیفهمیدم چه میگوید ولی خوب به یاد میآوردم که بارها این سوال احمقانه را از من کرده است! با وحشت کوشیدم جوابش را بدهم و فریاد بزنم که نمیفهمم منظورش چیست؛ که ناگهان سرش را عقب کشید و صدای نفسهایش دور و دورتر شد...
چشم باز کردم... هیچکس نبود و تنها صبحِ ابریِ دیگری در باغ ما آغاز شده بود!
اما آنکه دیده بودم همان بود که همیشه بود، و همیشه خودش بود! با همان شمایل و همان حرکات مرموز و احتیاطی که همیشه در اتاق من با خودش داشت.
او هر شب بهشکلی در ذهن من حاضر میشد، کارهایی میکرد و بعد بیآنکه صورتش را دیده باشم گم و ناپدید میشد. چنان واقعی و نزدیک به من بود که شک نداشتم یا در اتاق من و باغ ما یا دستکم در خوابهایم، موجودی واقعیست که برای خودش زندگی میکند و شبها به سراغ من میآید؛ اما هرگز در نور روز یا واقعیت اتاقها او را ندیده بودم. هیچ آزاری نداشت جز همینکه میآمد و میرفت بیآنکه بدانم کیست یا چه میخواهد؟ نه رنگش دگرگون میشد، نه حرفی میزد و نه هرگز مرا لمس میکرد.
حسّم از بودنش اشتباه نبود اما چارهای جز این نداشتم که باور کنم، کابوس دیگری دیدهام و بس!
از باغ، همیشه صدای کلاغ میآید. لانههایشان بالای درختهای خشکیدهٔ سپیدار است و گروهگروه، آن بالاها میچرخند. دیوار مستطیلی باغ ما چهار ضلعِ گِلی و بلند دارد؛ در بعضی جاها کمی ریخته و بدترکیب و سردستی بازسازیشده و در برخی نقطهها هنوز قطور و قبراق، ما را در برگرفته است.
این دیوارها خیلی قدیمیاند. نمیدانم از چهوقت آنجایند ولی پدر میگوید دستکم پدربزرگِ پدربزرگ او هم توی همین دیوارها زندگی میکرده است و شاید هم چند پدربزرگ قبل از همهٔ آنها!
حجم
۶۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۶۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
نظرات کاربران
همین اول بگم که با پایانبندی داستان زیاد همراه نشدم. ولی ولی ولی... میتونم بگم یکی از عجیبترین، اتمسفریکترین و ترسناکترین متونی بود که من تابهحال خونده بودم. انقدر جملهبندی و استفاده از کلمات دقیق و بهجا بود که انگار خودم
یکی از کتابهایی بود که به شدت خواننده رو میخکوب خودش میکرد و کلا سه ساعت طول کشید تا خوندمش😅 دوست داشتم که آخرش هنوز ادامه پیدا کنه و حداقل جلد دومی براش نوشته بشه که سرنوشت پسرک رو برامون روشنتر
کتاب خوبی بود یه حال عجیبی موقع خوندن کتاب پیدا کردم ،البته پایان بندی کتاب زیاد به دلم ننشست.
شاید برای کسی که طرفدار پروپاقرص نوشتههای جناب آرین هست ؛ این کتاب ، جزئی از ده کتاب برتر ایشون نباشه ، اما فارغ از مقایسه ، فضاسازی این داستان فوقالعاده هست و حدس زدن روند داستان بسیار سخت و
داستان با تعلیقی خوب که مشخص بود،آخرین جلد این ماجرا نخواهد بود.
داستان قشنگ و در عین حال جوری بو که تا چند وقت همراهت می مونه اینم بگم که داستان پتانسیل ادامه داشتن رو داره
😑😑😑 به نظرم میتونست یکم بیشتر نویسنده ادامه بده این داستان و یکم بی سر و ته بود، زیاد جالب نبود.:/