کتاب آواز داوود
معرفی کتاب آواز داوود
کتاب آواز داوود، مجموعه داستانهای کوتاه نوشته قاسم شکری است که زشتیها، پلیدیها، رنجها و آلام انسانی را به بهترین نحو ممکن به تصویر میکشد.
دربارهی کتاب آواز داوود
آواز داوود اثری است در حیطه ی سیاهنویسی و زشت انگاری نوشته شده است. قاسم شکری در کتاب آواز داوود، واگویهای از چندش آورترین تعلق خاطر آدمی را بیان کرده است. آواز داوود کتابی است که به هر چه زشتی و پلشتی است تقدیم شده. در داستانها هیچ گونه نقطهی روشنی نمیتوان پیدا کرد. سیاهی و تباهی، اندوه و درد، زشتی و پلشتی تمام آن چیزی است که میتوانید در کتاب آواز داوود پیدا کنید.
قاسم شکری دربارهی این اثر اینطور گفته است: «به هر حال خوشحالم از نوشتن این همه سیاهی. خمیر مایهام با زشتی و پلشتی عجین شده و ورز آمده، و چارهای ندارم روایتگر آلام آدمی بودن.» هرچند پرداختن به این همه سیاهی را نمیتوان امتیازی برای اثر دانست اما پرداختن به آن، راه و روش نشان دادنش و ساخت و پرداخت قصهها مهم است و این اثر به خوبی در این زمینه موفق و سرآمد است. نکتهی جالب، طنزی است که با ظرافت برای اسم کتاب به کار رفته است و از زیباترین و دلنشینترین آوازهای روزگار خبر میدهد.
کتاب آواز داوود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب آواز داوود برای دوستداران داستانهای کوتاه فارسی خواندنی است. اگر در میان واژهها به دنبال سیاهیها و رنجهای بشری میگردید، کتاب آواز داوود را انتخاب کنید.
دربارهی قاسم شکری
قاسم شکری یک مهر ۱۳۵۱ در شیراز به دنیا آمد. او تحصیلاتش را در زمینهی اصلاح و تربیت تا مقطع کارشناسی ادامه داد و در حال حاضر در اداره زندانهای استان فارس مشغول به کار است. قاسم شکری نوشتن را در سال ۱۳۷۹، با شرکت در کلاسهای داستان جهاد دانشگاهی زیر نظر محمد برفر آغاز کرد و از آن به بعد مجموعه داستانها و رمانهای بسیاری را منتشر نمود. از میان نوشتههای قاسم شکری میتوان به آواز داوود، نقص فنی، بوی خوش تاریکی، همزاد، عروس آب و زخمی روزگار اشاره کرد.
بخشی از کتاب آواز داوود
امروز صبح بود، شاید هم دیروز، یا پریروز شاید هم هزار سال پیش! از خواب که بیدار شدم، ندیدمش. کجا رفته بود، کِی رفته بود، چرا رفته بود، خبر نداشتم. همیشه منتظر است پلکهام روی هم بیفتد تا فیالفور غیبش بزند. بیشتر اوقات به روی خودم نمیآورم اما زیرچشمی مواظبم ببینم چه میکند. همین که بهخیالش پلکهام سنگین میشود و خوابم میبرد، پروبالش را بیصدا بههم میزند، گردنش را یکی دوبار اینطرف و آنطرف میچرخاند و پاورچینپاورچین از میان درز پایین درِ چوبی زیرزمین بیرون میزند. ردش را تازگی گرفتهام. خودم که نه، دستوپای سالمی ندارم که بخواهم ردش را بگیرم. خبرش را نرِ غورهای پسر همسایه، یکی دو هفته پیش برایم آورد. گفت جاومکانش گنبدِ فیروزهایرنگ امامزاده سیدابراهیم است. گویا تازگی فاسقی پیدا کرده. یک نرِ کلهپفکی پُریالوکوپال. راست یا دروغش با خودش. شاید هم خودش آج و داغش بود و از سر حسادت چغلیاش را پیش من میکرد. میگفت چند روز پیش، دمِ غروب، هر جفتشان را دیده که بر لبهٔ حوض مرمر امامزاده نشستهاند و مستوپاتیل، بغبغو میکنند. این را که گفت خون جلو چشمانم را گرفت. آنقدر عصبانی بودم که میخواستم به هر طریقی شده یا خودم را خلاص کنم یا او را. بهزور تنِ علیلم را کشیدم طرف خَنجولههای زیرزمین. پدرم درآمد. نرِ غورهای که دید خونم به جوش آمده، هی پیازداغش را زیادتر کرد، هی زیادتر کرد. گفتم «خفه میشی نکبت یا بیام کلهت رو بِکنَم؟» این را که گفتم وا رفت و دیگر چیزی نگفت. بعد هم پروبالی زد و پرید لب تاقچه. اولین چیزی که توی هنزرپنزرها دمِ دستم آمد یک ملاقهٔ بیدسته و درهمچَکیدهٔ سنگینِ مسی بود. همهچیز این خانه درهمچکیده است. از درودیوار و ظرفوظروفش گرفته تا آدمهاش، کفترهاش، گربههاش. ملاقه را برداشتم و چندبار پشتسر هم محکم کوبیدم به پیشانیام.
حجم
۱۸۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۸۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه