کتاب کاتارسیس در هنرهای زیبا
معرفی کتاب کاتارسیس در هنرهای زیبا
کتاب کاتارسیس در هنرهای زیبا نوشتهٔ مهدی عزتی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب کاتارسیس در هنرهای زیبا
کتاب کاتارسیس در هنرهای زیبا (Catharsis in Fine Arts) برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که در هشت فصل نوشته شده است. در توضیح این رمان آمده است که کاتارسیس عشق ممنوعهای بود که میبایست فقط از فاصلهای دور تماشایش کرد، اما حضور او پس از سالها آتشی است که همهچیز را میسوزاند و البته همهچیز را روشن میکند. این رمان یک راوی اولشخص دارد. او در ابتدای این اثر از خوبی که دیده است، سخن میگوید؛ خواب «فرزاد».
خواندن کتاب کاتارسیس در هنرهای زیبا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کاتارسیس در هنرهای زیبا
«از جلوی حوض و پلههای حیاط که بگذری، روبهرویت کارگاه مجسمهسازی است و به راست که بپیچی، سمت راستت آتلیهها، و چند پله که پایین بیایی، سمت راستت باغچه نمایش و سمت چپت ساختمان سهطبقهای است که طبقه اولش کتابخانه و گروه موسیقی است و طبقه بالایش پلاتوی تجربه و سالن ناظرزاده است و طبقه بالایش گروه نمایش که سه تا پلاتو و چند تا کلاس و کارگاه عروسکی و طراحی صحنه دارد.
از پله جلوی باغچه بگیر تا پلههای کتابخانه همیشه چندتایی از بچههای موسیقی هستند که ساز میزنند و صدای سازشان همیشه تا طبقه سوم و گروه نمایش هم میرسد، برای همین است که همه خاطرههای من و ما از هنرها موزیک متن دارد و به شکل عجیبی این موزیک، به طور کاملاً اتفاقی، با فضا و حس و حال خاطره متناسب است. گاهی سنتوری ضدحس در دستگاه شور، گاهی ویولونی همراه با خاطرههای ملودرام و گاهی تاری همنشین شبهای تنهایی و دلتنگی. گاهی هم که صحنه هیجانی است قطعهای با صدای کنترباس با اتفاق لوپ۳ شده است. پس عجیب نیست که موزیک متن خاطرههایم به کابوسهایم شُره کند، که الآن حتی پای نوازندهها هم به خوابهایم باز شده.
امشب، چهار شب میشود که حتی مسیر قصه کابوسم عوض شده. شب اولی که فهمیدم وحید با کاتارسیس قرار میگذارد، اصلاً کابوس ندیدم و سنگین خوابیدم. فردا شبش اما فرزاد بود، دنبالش هم رفتم اما بیدار که شدم گریه نکرده بودم و بالشم خیس نبود. فردا شبش، که فردایش سوسن رفت، اما مسیرمان عوض شد. این بار فرزاد رفت و من هم تا در شانزده آذر پشت سرش رفتم. اما او که از در بیرون رفت، من نرفتم. او به سمت بلوار کشاورز پیچید و بالا رفت و من اما از پشت نردهها فقط نگاهش میکردم.
اولین شب تنهاییام خودم هم دوست داشتم ببینم امشب فرزاد به کجا میکشاندم. رفتیم جلوی باغچه نمایش. بوته گل سرخ بزرگی که بهادر بالای سر قبر عروسک چالشدهاش کاشته بود سر جایش نبود. فرزاد همانجا ایستاده بود و پشت به من سیگار میکشید. مهرداد والی هم بود آن شب. مهرداد بچه شیراز بود و نی میزد، خیلی خوب هم میزد. من رفتم و روبهروی مهرداد ایستادم. مهرداد سرش را بلند نکرد و فقط نی زد. بیدار که شدم، شک کردم. ترسیدم. تردید کردم که آیا بهادر اصلاً روزی عروسکش را توی باغچه چال کرده و روی قبرش بوته گل سرخی کاشته بود یا نه. یادم است که احمدرضا آن روز فیلمبرداری میکرد. با هندیکم یغوری که دستش بود فیلم میگرفت و بچهها با تعجب به بهادر نگاه میکردند.
تمام وسایل قدیمیام را، که توی چند تا کارتن چیده و در انباری گذاشته بودمشان، آوردم و بیرون ریختمشان تا دفتر تلفن قدیمیام را پیدا کنم. لابهلای وسیلههایم همهچیز بود، چند کپی نمایشنامه، بروشور نمایشها و چند پوستر، چند جزوه و کمی از اتودها و کارهای کلاسی درسهای طراحی صحنه. یک سرِ عروسک هم پیدا کردم که خودم ساخته بودمش. آن لحظه خیلی دچار نوستالژی نشدم، چرا که بیشتر دنبال دفتر تلفنم بودم، که بالاخره پیدایش کردم. با اینکه امیدی نداشتم که احمدرضا هنوز همین خط را داشته باشد زنگ زدم و اتفاقاً جواب داد. خیلی تعجب کرده بود. فکر کردم اگر اصل مسئله را ازش سؤال کنم، حتما به عقلم شک میکند، پس پرسیدم که هنوز فیلم چال کردن عروسک بهادر را دارد یا نه؟ گفت روی یک نوار دیوی داردش که البته پیدا کردنش سخت است. من هم گفتم، همینطوری هوس کرده بودم ببینمش و اگر روزی پیدایش کرد، خبرم کند. با تعجب قبول کرد و مطمئنم که هنوز هم با خودش کلنجار میرود که دلیل اصلی زنگ زدنم چه بوده.»
حجم
۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
حجم
۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه