کتاب بازنده
معرفی کتاب بازنده
کتاب بازنده، نوشتهی یکی از مشهورترین نمایشنامهنویسان اتریشی، توماس برنهارد و ترجمه ابوذر آهنگر است. داستان بازنده دربارهی زندگی پرفراز و نشیب سه دوست است که هرسه عاشق نوازندگی پیانو هستند.
دربارهی کتاب بازنده
رمان بازنده دربارهی سه شخصیت به نامهای گلن گولد، ورتهایمر (بازنده) و راوی قصه است. این سه دوست که عشق به موسیقی در وجودشان بیداد میکرد برای آموزش پیانو نزد استادی به نام هوروویتس میروند. هرسه به هنرشان، به توانایی و عشقشان در نواختن ساز پیانو آگاهند. آنها میخواهند تمام تلاششان را به کار بگیرند تا هرکدام بهتر از دیگری، بدرخشند. اما افسوس که دنیا مطابق میل ما نیست. چه چیزی نمیگذارد تا آنها به هدفشان برسند؟ نبوغ بیچونوچرای همدرسیشان، یعنی گلن گولد، در اجرای آثار باخ و بهویژه واریاسیونهای گلدبرگ و نیز هنر فوگ. وقتی این نبوغ و هنر برای ورتهایمر و راوی آشکار میشود، بیگفتوگو پیانو و نوازندگی را کنار میگذارند. شاید چون درمییابند که دیگر قادر به رسیدن به نقطه تعالی و اوج موردنظرشان در موسیقی نیستند. گلن گولد لقب بازنده را به ورتهایمر میدهد. چیزی که زندگی او را به سوی یک جنون بیوقفه میکشاند و داستانی خواندنی به نام بازنده را میسازد.
توماس برنهارد برای نوشتن رمان بازنده، شخصیتی واقعی، یکی از مشهورترین پیانیستهای دوران، گلن گولد را به داستان وارد کرده است.
کتاب بازنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای خارجی لذت میبرید، کتاب بازنده را در لیست کتابهایی که باید بخوانید، قرار بدهید.
بخشی از کتاب بازنده
ما درست بیستوهشت سال قبل در لئوپولدسکرون زندگی کرده و نزد هوروویتس درس گرفته بودیم و (البته آنطور که درمورد من و ورتهایمر صدق میکند و البته طبعاً نه درمورد گلن گولد) طی یک تابستان کاملاً بارانی از هوروویتس خیلی بیشتر آموختیم تا از آن مؤسسهٔ موسیقی موتسارت و آن دانشکدهٔ شهر وین که هشت سال به آنجا رفته بودیم.
هوروویتس در کارش بهقدری خوب بود که دیگر بقیهٔ اساتید در نظر ما بیارزش و بیاهمیت شده بودند. ولی وجود این آموزگاران ترسناک برای درک و فهم ارزش هوروویتس ضروری بود. دوماه و نیم یکروند میبارید و ما خودمان را در اتاقهایمان در لئوپولدسکرون حبس کرده بودیم و شب و روز کار میکردیم، بیخوابی (درمورد گلن گولد!) دیگر جزئی از آن وضعیت خطیر و مهم ما شده بود، شبها آنچه را که هوروویتس در طول روز به ما آموخته بود، باهم تمرین میکردیم. تقریباً چیزی نمیخوردیم و دیگر آن کمردردهای مداومی را که در مواقع عادی حین شرکت در کلاسهای دیگر اساتید دچارش میشدیم، نداشتیم.
نزد هوروویتس دیگر بههیچوجه از این کمردردها خبری نبود؛ چون با چنان حدت و شدتی درس میخواندیم که اصلاً مجالی برای بروز پیدا نمیکردند. وقتی که دیگر درسمان نزد هوروویتس تمام شده بود و آشکارا معلوم بود که گِلِن از خود هوروویتس هم نوازندهٔ پیانوی بهتری شده، ناگهان احساس کردم که گلن بهتر از هوروویتس مینوازد، و از آن لحظه به بعد گلن در نظر من مهمترین نابغهٔ نوازندگی پیانوی سرتاسر دنیا بهحساب میآمد، با آنکه از آن دم به بعد، پیانو نواختن نوازندگان بسیاری را شنیدم، ولی دیگر هیچکدامشان مانند گلن نبود، حتی روبینشتاین۱۶ هم که همیشه عاشقش بودم، بهتر از او نمینواخت.
من و ورتهایمر به یک اندازه خوب بودیم، ورتهایمر هم همیشه میگفت گلن بهترین است، آن موقع که هنوز خیلی خطر نمیکردیم بگوییم؛ او بهترین هنرمند قرن ماست. وقتی گلن به کانادا برگشت، ما دیگر واقعاً آن دوست کاناداییمان را از دست دادیم، اصلاً فکر نمیکردیم امکانش باشد که یکبار دیگر هم بتوانیم او را ببینیم، او چنان واله و شیدای هنرش شده بود که دیگر باید میپذیرفتیم از این وضعیت خارج نمیشود و کمی بعد میمیرد، ولی گلن دو سال پس از دورهٔ آموزشمان نزد هوروویتس، در جشنوارههای زالتسبورگ واریاسیونهای گلدبرگ را نواخت که دو سال پیش با ما در مؤسسهٔ موتسارت شب و روز تمرین و مدام روی آنها کار و مطالعه کرده بود. روزنامهها پس از اجرای او نوشتند که هیچ پیانیستی تابهحال این قطعات را تا به این حد هنرمندانه ننواخته است. جراید پس از اجرا در زالتسبورگ، همان چیزی را نوشتند که ما از دو سال قبل به آن واقف بودیم و خوب میدانستیم.
حجم
۱۶۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۶۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
(۷-۲۱-[۱۶۴]) داستان در مورد سه تا دوسته که میخوان پیانیست های بزرگی بشن؛ پایان و روند کلی داستان از همون ابتدا مشخصه و قرار نیست اتفاقی در لابلا و یا پایان داستان بیوفته، نویسنده صرفا وقایع رو دوباره بازگو میکنه؛ تقریبا
من خوشم اومد. شاید چون شبیه خودمه