دانلود و خرید کتاب قلبی به این سپیدی خابیر ماریاس ترجمه مهسا ملک‌مرزبان
تصویر جلد کتاب قلبی به این سپیدی

کتاب قلبی به این سپیدی

معرفی کتاب قلبی به این سپیدی

کتاب قلبی به این سپیدی نوشته خابیر ماریاس است. این کتاب با ترجمه مهسا ملک مرزبان منتشر شده است. رمان قلبی به این سپیدی موفق به کسب جایزه ی ایمپک دوبلین شده و شاهکار خابیر ماریاس به حساب می آید، رمانی نفس گیر درباره‌ی رازهای خانوادگی است؛ اسراری که قدرت و تأثیر بی رحمانه‌ای دارند و می‌توانند خیلی چیزها را نابود کنند. این کتاب اثر موفقی است که به آثار فاکنر و پروست و جویس نزدیک است. نگاهی به دنیای مدرنی دارد که آرزوهای بشر را به بازی گرفته است.

خواندن کتاب قلبی به این سپیدی را به چه کسانی یپشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه مندان به ادبیات داستانی مدرن جهان پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب قلبی به این سپیدی

وقتی فهمیدم چه می‌گوید تعجب کردم، اما نه خیلی، چون این جمله را با اعتمادبه‌نفس و عصبانیت خاصی گفت شبیه کسی که دارد با دوست نزدیکش که خیلی ناراحتش کرده تسویه‌حساب می‌کند. به خاطر این نبود که حس کرد یک غریبه از بالکن اتاق هتلش دارد نگاهش می‌کند و خارجی‌ها را زیر نظر دارد و خواسته بود به خاطر تماشای معصومانهٔ انتظار بیهوده‌اش مرا توبیخ کند، بلکه به خاطر این‌که وقتی به بالا نگاه کرد، ناگهان در من همان کسی را دید که منتظرش بود که می‌داند چه مدت، دقیقاً مدت‌ها پیش از آن‌که متوجهش شوم منتظر مانده است. هنوز داشت می‌آمد، از خیابان رد شد، از جلوِ چند ماشین گریخت، اهمیتی به چراغ راهنما نداد و دیگر به لبهٔ میدانگاه رسید، ایستاد، شاید برای این‌که استراحتی به پا و ساق پای زیبایش بدهد یا این‌که دوباره دامنش را صاف کند، این‌بار این کار را با دقت بیشتری انجام داد چون دیگر آدم خاصی داشت نگاهش می‌کرد که شکل دامنش و طرز قرار گرفتن آن برایش مهم بود. هنوز سرش بالا بود و نگاهم می‌کرد، باز هم نگاهش برگشت، انگار چشمش چپ بود، چشم‌هایش کمی به سمت چپ من متمایل بود. شاید در آن فاصله ایستاده بود تا نشان بدهد عصبانی است و حالا که بالاخره پیدایم کرده آمادگی دیدارم را ندارد، انگار دیگر به اندازهٔ چند دقیقه قبل ناراحت نبود و احساس نمی‌کرد اشتباه کرده. بعد چیزهای دیگری گفت، همهٔ آن‌ها را هم با همان حالت دست و حرکت انگشتانش گفت، همان حالتی که انگار می‌خواهد چیزی را بگیرد، انگار داشت می‌گفت «بیا این‌جا» یا «تو مال منی». اما صدایش می‌گفت صدای پُرطنین، زنگ‌دار و آزاردهنده‌ای داشت، مثل صدای مجری‌های تلویزیون یا سیاستمدارها موقع سخنرانی یا معلم سر کلاس درس (هر چند به‌نظر می‌رسید بی‌سواد است)؛ «چه‌کارته اون بالا؟ نمی‌بینی یک ساعته معطلم این‌جا؟ چرا نمی‌گی اون بالا رفتی؟»

علیرضا مروت
۱۳۹۹/۰۳/۱۵

من نسخه چاپی این کتاب رو خوندم،و اگر دروغ نگم کمی گول نوشته پشت کتاب رو خوردم چون-شاید بخاطر توضیح بد- فکر می کردم داستان ی چیز دیگه هست اما با داستان عجیب دیگه ای مواجه شدم:) بگذریم،داستان از هفته های

- بیشتر
farez
۱۴۰۲/۰۲/۱۲

داستان قلبی به این سپیدی از یک صحنه ی خودکشی در سالها پیش اغاز شده و ادامه پیدا میکند تا برسد به پرده برداری از این راز...که چرا یک نوعروس در نهایت شادی،در حالیکه بتازگی از ماه عسل برگشته بایست

- بیشتر
amin
۱۳۹۹/۰۸/۰۷

وقتی شروع به خواندنش میکنید ، متوجه خاص بودن اثر میشوید . این رمان تمام و کمال به روابط دو نفر از جمله در ازدواج یا دوستی و آشنایی میپردازه و البته این بدین معنا نیست که خواندنش برای مجرد

- بیشتر
افسون
۱۴۰۰/۱۲/۱۵

نویسنده یک اتفاقی را که در گذشته رخ داده به مرور برای مخاطب بازگویی میکند انسجام داستان چنگی به دل نمیزد ، و هیجانی در کار نیست . درباره هر شخصیت و هر تجربه بیش از حوصله ی مخاطب توضیح داده

- بیشتر
کافه کتاب
۱۴۰۱/۱۱/۱۶

بعد از مدتها رمانی به این قشنگی خواندم رمانی نیمه فلسفی نیمه روانشناختی کمی شبیه به فیلمهای اینگمار برگمان 👌👌

JİLA
۱۴۰۱/۰۶/۱۶

ممکنه بعد از خوندن بخش دوم داستان از ادامه دادن منصرف بشید ولی داستان جذابیه و ارزش خوندن داره 👍🏻

shivana
۱۴۰۰/۱۱/۰۵

داستان درابتدابسیارپرکشش و جذاب است بطوریکه خواننده تصورخودازداستان رامانند رمان های معمول میداندکه یک موضوع رادنبال میکندامادرمیانه داستان متوجه ژانرروان شناسی و برسی ابعادمختلف زندگی میشویم ک اگر بادقت و ملاحظه ی کافی خوانده شود خالی از لطف نیست.برای کسانی

- بیشتر
sara massah
۱۴۰۲/۱۱/۱۹

کتاب قلبی به ابن سپیدی بسیار توصیفی است با جملات بلند، که با کاما، از هم جدا شده اند. نویسنده یگسلک جدیدی از ادبیات را در نوشته هایش به جا گذاشته است. خواندنی است و اثر گذار

benyamin parang
۱۴۰۰/۰۴/۲۸

داستان کتاب با ازدواج یک زوج اسپانیایی و سفرشون به کوبا شروع میشه و خواننده رو با جریان ذهن شخصیت اصلی همراه و با تفسیرش از رویدادهای اطراف به سمت گذشته‌ی خانوادگیش هدایت می‌کنه و ما رو قدم به قدم

- بیشتر
سمانه
۱۴۰۰/۰۲/۲۶

اصلا کشش نداشت نتونستم تموم کنم و خیلی توضیحاتش زیاد بود در حدی که موضوع اصلی گم میشه دوسش نداشتم

فکر می‌کنیم آدم‌های نزدیک‌مان را می‌شناسیم، اما زمان با خودش چیزهایی می‌آورد که می‌فهمیم کمتر از آن‌چه فکر می‌کردیم می‌دانیم، یعنی تقریباً هیچ.
farez
وقتی در عمق تاریکی کبریت روشن می‌کنید به خاطر این نیست که بهتر ببینید، می‌خواهید متوجه شوید چه‌قدر دورتان تاریک است.
Mary gholami
«هیچ‌کس تابه‌حال به من نگفته بود غم چه‌قدر شبیه ترس است.»
aaslani96
کمترین توقعت باید بی‌توقعی باشد.
Mary gholami
«منظورت چیست؟ هر حرفی را می‌شود گفت. فقط شروعش مهم است، اولین کلمه را که بگویی باقی‌اش می‌آید.»
aaslani96
بیشتر آدم‌ها به این قصد دست به تغییر می‌زنند که از جای خودشان در دنیا خلاص شوند و جای دیگری را غصب کنند، و فقط به همین دلیل خودشان را فراموش و آن‌چه را بودند مدفون می‌کنند، همهٔ ما گاه به‌شدت از چیزی که هستیم و چیزی که بودیم خسته می‌شویم.
benyamin parang
وقت‌هایی که کسی دستی بر شانه‌مان می‌گذارد تا مایهٔ تسلی و آرامش‌مان باشد. همان حالتی که زن‌وشوهرها و بیشتر زوج‌ها می‌خوابند یا فکر می‌کنند می‌خوابند، به‌هم شب‌به‌خیر می‌گویند و هر دو به یک طرف می‌چرخند، یعنی یکی در تمام مدت شب پشتش به دیگری است و حس می‌کند کسی هست که هوایش را دارد، در نیمه‌های شب، وقتی زن یا مرد بر اثر کابوس یا بی‌خوابی یا تب یا احساس تنهایی و رهاشدگی از خواب می‌پرد، می‌چرخد و صورت کسی را می‌بیند که مراقبش است،
کاربر ۲۰۲۰۴۵۹
«هیچ‌کس تابه‌حال به من نگفته بود غم چه‌قدر شبیه ترس است.»
Mary gholami
هر نجوایی که درک یا دریافت نشود، برای همیشه از دست رفته است. این همان نکته‌ای نامیمون وقایعی است که برای ما رخ می‌دهد و ثبت‌نشده یا حتا بدتر از آن ناشناخته، نادیده یا ناشنیده می‌ماند و بعدتر دیگر راهی برای بازیابی‌اش وجود ندارد. روزی که باهم نگذراندیم هیچ‌وقت باهم نخواهیم گذراند، مطلبی که کسی می‌خواهد تلفنی به ما بگوید و تماس می‌گیرد اما جوابش را نمی‌دهیم ناگفته باقی می‌ماند،
کاربر ۲۰۲۰۴۵۹
وقتی داشت گریه می‌کرد انتظار داشت کسی بیاید در را باز کند و جلوِ او را بگیرد، نه به‌زور، فقط با حضورش، با نگاه کردن به بدن زنده و عریان او یا با گذاشتن دستی بر شانه‌اش.
da☾
یک ویدیوِ حال‌به‌هم‌زن می‌فرستد، بااین‌حال بارها تماشایش می‌کنم، تا خودم را به او عادت بدهم، تا آن‌قدرها به چشمم وحشتناک نیاید و حتا نقص‌هایش برایم به جذابیت بدل شود، این یکی از فواید تکرار است، همه‌چیز را وارونه جلوه می‌دهد و آشنا می‌نماید، چیزی که در زندگی واقعی تو را منزجر می‌کند اگر چندبار آن را در صفحهٔ تلویزیون ببینی برایت جذاب می‌شود.
افسون
عجیب است اتفاقاتی که برای دیگران می‌افتد بدون این‌که ما دخالت مستقیمی در آن داشته باشیم این‌قدر مهم به‌نظر می‌رسد، بسیار مهم‌تر از اتفاقاتی که به دست خود رقم زده‌ایم.
Ailin_y
گاه دقیقاً همان کسانی که نکات خاصی را به ما هشدار می‌دهند باعث می‌شوند آن فکرها توی سرمان بیفتد، ما را به فکر کردن در مورد آن موضوع وا می‌دارند چون ما را از وجودش آگاه کرده‌اند و مجبورمان می‌کنند به چیزهایی فکر کنیم که در غیر از آن صورت هرگز به آن فکر نمی‌کردیم.
Ailin_y
«گوش کردن خطرناک‌ترین چیزهاست، گوش کردن به معنی دانستن، فهمیدن، آگاهی از هر چیزی است که باید بدانی، گوش‌ها درپوش ندارند که بتوانی در برابر حرف آن را ببندی، نمی‌توانند از آن‌چه حس می‌کنند قرار است بشنوند پنهان شوند، همیشه خیلی دیر است. حالا می‌دانیم و این شاید قلب‌های به این سپیدی‌مان را حسابی لکه‌دار کند یا این‌که قلب‌های‌مان فقط رنگ‌پریده، مخوف یا نفرت‌انگیز است؟
benyamin parang
من که می‌دانم چرا فردا ازدواج می‌کنم، به خاطر همین زندگی روزمره، برای این‌که منطقی است و چون تابه‌حال این کار را نکرده‌ام، مهم‌ترین رویدادهای زندگی همیشه به دلایل منطقی یا میل به تجربه کردن آن‌ها یا هر دو رخ می‌دهد، چون گریزناپذیرند.
benyamin parang
و حقیقت این است، تنها چیزهایی که هرگز ترجمه نشد آن‌هایی است که هرگز گفته نشده یا به زبان نیامده است.
منیره
و زمان می‌گذشت، زمانی که همیشه وقتی می‌خواهی بگذرد سخت می‌گذرد، هر ثانیه‌اش ویژگی و وزن خاصی می‌یابد، انگار ثانیه‌ها قلوه‌سنگ‌هایی است که می‌گذاری یکی‌یکی بیفتد، مثل دانه‌های شن داخل ساعت شنی، گذر زمان سخت و طاقت‌فرسا می‌شود، انگار گذشته یا قبلاً گذشته بود، می‌بینی که زمان گذشته می‌گذرد
Mostafa F
نمی‌خواهم این را بدانم، وقتی نمی‌خواهی بدانی دنیا انگار بی‌خطر می‌شود، بهتر نبود همه‌مان کاملاً بی‌حرکت می‌ماندیم؟
Mostafa F
اما زمان‌هایی هست که زندگی دیگران، زندگی کسی (پیکرهٔ آن، ادامه‌اش، نه صرفاً در چند قدم) به تصمیم‌ها و تردیدهای ما، به جبن و جسارت ما و به کلمات ما بستگی دارد و در دست‌های ماست و گاه به این واقعیت بستگی دارد که ما پول داریم و آن‌ها ندارند.
Mostafa F
روزی که باهم نگذراندیم هیچ‌وقت باهم نخواهیم گذراند، مطلبی که کسی می‌خواهد تلفنی به ما بگوید و تماس می‌گیرد اما جوابش را نمی‌دهیم ناگفته باقی می‌ماند، دست‌کم دقیقاً همان حرف با همان حال‌وهوا گفته نمی‌شود؛ هر چیز اندکی یا حتا کلی تفاوت خواهد کرد چون نبودِ جسارت ما را از صحبت بازمی‌دارد. اما حتا اگر آن روز که آن آدم زنگ می‌زد باهم بودیم یا توی خانه بودیم یا زهره‌اش را داشتیم که با آن‌ها حرف بزنیم، بر ترس‌مان غلبه می‌کردیم و خطرهایش را می‌پذیرفتیم، حتا آن موقع هم هیچ‌کدام از آن‌ها تکرار نمی‌شد و به دنبال آن زمانی می‌آید که باهم بودن‌مان همان باهم نبودن، و برداشتن گوشی تلفن همان برنداشتنش، و جرئت به حرف زدنم با تو مثل سکوت‌مان می‌شود.
da☾

حجم

۳۱۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۳۱۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

قیمت:
۶۳,۰۰۰
۳۱,۵۰۰
۵۰%
تومان