کتاب بیتن
معرفی کتاب بیتن
کتاب بیتن نوشته پژند سلیمانی است. این مجموعه داستان خود نویسنده آن را رستاخیز دوباره کلمات در ذهن و بیانش میداند شامل داستانهای بیتن، یکنفس، چندپارگی، صد و بیست و هشت، یونیفورم بازنشسته، سفید-آبی، حساسیت، این یک قصه عاشقانه است، باید نباشم، و گوشهایی که نمیشنوند است. داستانها هرکدام خوانده را به خودشان به دنیای خاصی میبرند که به شکل عادی تجربهاش برای او ممکن نبوده. زبان داستانها در عین حال با ساختی تازه و بدیع است که به خواننده لذت کشف موقعیتها را میدهد. از دیگر ویژگیهای داستانهای سلیمانی توجه او به جزئیات است که اعتماد خواننده را جلب میکند.
خواندن کتاب بیتن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب بیتن
هفتادساله بود. ولی خودش را گذاشته بود در دستهٔ پیرمردها. از صبح که چشم باز میکرد همهچیز را در خیال، دستهبندی میکرد. با این از آن، آن از آنِ زیرلبی، چیزها را در خیال میچپاند سر جاش. واقعیت اما تیوبهای رنگی، پارچههای تینری، شیشههای روغن برزک بودند که تپه شده بودند کف اتاق. سر در نمیآوردی چطور دست میبرد در آن بههمریختگی و چطور هر چیزی را که میخواست میکشید بیرون.
رنگها خشک شده بودند کف اتاق، شده بودند قارههای کشفنشده در آن جزیره که دست آدمیزاد نمیرسید بهش.
طبیعت بیجان که میکشید روی بوم زنده میشدند. کاسه میکشید با گلهای سرخ، زنده. کوزه میکشید که باید برش میداشتی توی آن دوغ میریختی، سر میکشیدی. پیاز که میکشید، اشکت را در میآورد. رنگهاش در نور نمایشگاههایی که گذاشته بود، همیشه روشنتر بودند از آنچه باید. زندهتر میشدند آن اشیای بیجان. نور لامپهای مهتابی کار خودش را کرده بود. پنجره که نداشت اتاق را روشن کند. سه ردیف مهتابی بسته شده بود به سقف و گزگزکنان اتاقش را سفیدآبی میکرد.
به بدن که میرسید، همه میشدند شبیه میز و صندلی. همه میشدند شبیه کوزه. آدمی از آنها در نمیآمد نگاهت کند. انگار یک میز چشم درآورده بود زل زده بود بهت، داشت لبخند میزد. انگار یک پرده افتاده بود روی تن ظریف دختر و پوشانده بودش. موهاش برگهای آویزان مو میشدند. دست خودش نبود. همین بود که بود. تنهاییاش کار خودش را کرده بود. اشیایش همانطور که در زندگی برایش همدم بودند، در طراحی بدن هم، زندهتر مینشستند روی بوم تا آنها که جان داشتند و برایش ژست می گرفتند.
صبح که بیدار شده بود، عکسهای قدیمی را از کشوی قدیمی، میز چوب بلوطش کشیده بود بیرون و گذاشته بود آدمهاش مثل قدیم بیایند بیرون، بچرخند توی اتاق، باهاش حرف بزنند. عکسها را یکییکی گذاشت کنار. شدند یک تپهٔ جدید، کنار اتاق.
دیدش. برش داشت. همان بود که میخواست. لبخندهاش زنده بود. فنجانهاش داشت میخندید. باید میکشیدش.
حجم
۶۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۶۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
نظرات کاربران
خسته نباشید به نویسنده میگم. اما هر چه به انتهای مجموعه رسیدم نا مفهومی قلم را بیشتر درک کردم. روایتها دریک داستان بسیار بی ربط به همدیگر بود. تلاش نویسنده برای فهماندن داستان زیاد بود. اما مخاطب نمیتوانست ارتباط بگیرد.