دانلود و خرید کتاب روایت یک مرگ در خانواده جیمز ایجی ترجمه شیرین معتمدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب روایت یک مرگ در خانواده

«روایت یک مرگ در خانواده» نوشته جیمز روفاس ایجی(۱۹۵۷-۱۹۰۹)، نویسنده امریکایی است. «روایت یک مرگ در خانواده»، زیبایی و درام‌گونگی ساده یک شعر مردمی را دارد. «روایت یک مرگ در خانواده» بازخوانی ماجرای کودکی جیمز روفاس ایجی در ناکسویلِ تنسی، امریکای ۱۹۱۵ است. ایجی در این رمان، از زوایای مختلف که زاویه‌ دید سوم‌شخص محدود به اعضای خانواده است، در چهل‌وهشت ساعت - از یک روز پیش از مرگ مرگ جی تا ‌روز مرگِ جی- روایتگر «مرگ» و «زندگی» در «خانواده» است. خانواده‌ جی، شامل مری همسر جی و دو فرزندش روفاس پسر بزرگ و شش ساله که در اصل خود نویسنده است و کاترین سه ساله است. «ایجی» با حساسیت تاثیر مرگ را بر هر یک از افراد داستان نشان می‌دهد و رمانی خلق می‌کند که سرشار از احساسات واقعی است. این کتاب اثری شاعرانه است که یکدستی و قدرت آن برگرفته از داستانی ساده و دراماتیک است که با تکامل موسیقایی ماهرانه‌ای پیش می‌رود. نخستین بخش از این رمان سه‌قسمتی سرشار از شادی‌ای است که با سختی دردآور فرار از تنهایی و انتقال این شادی به عزیزان پررنگ می‌شود. بخش دوم رمان، تراژدی غم‌انگیز و پرتنشی است که در آن برادر «مری» جسدی را در جاده روستایی در شب شناسایی می‌کند و «مری» که در نور خیره‌کننده آشپزخانه منتظر نشسته است و سعی می‌کند با خبر کشته شدن احتمالی «جی» کنار بیاید. آخرین بخش رمان، بازگشت است. بالاخره، و به هر دلیل، زندگی باید ادامه پیدا کند. تمام جزییات کتاب در هماهنگی با خطوط کلی کتاب است و مرگ در تمام جنبه‌هایی که به آنها می‌پردازد دارای معنی است. جیمز ایجی، بده‌بستان کسانی را که در صحنه‌های تاثیربرانگیز داستانش حضور دارند با تسلط بر پیچیدگی روابط انسانی، که به خودی خود دردآور است، به تصویر می‌کشد. او دریافته است که انگیزه‌ها هیچ گاه مشخص نیست، خواه موضوع خریدن یک کلاه باشد یا عاشق کسی شدن. ایجی یک‌سال پس از مرگ نابهنگامش، جایزه‌ پولیتزر ۱۹۵۸ را برای رمان «روایت یک مرگ در خانواده» از آن خود کرد. هر دو شاهکار ایجی در سال‌های ۱۹۹۹ و ۲۰۰۵ از سوی کتابخانه امریکا و نشریات معتبر لوموند و تایم در فهرست صد رمان بزرگ قرن بیستم قرار گرفت.

Shahin Nemati
۱۳۹۸/۰۶/۲۹

واقعاً نمیفهمم چرا توی ترجمه دقت نمیشه! مگه میشه توی دو صفحه سه تا غلط!!! اونم از انواع گوناگونش!! مترجم توی صفحه اول یه جمله رو ترجمه نکرده!!! یه جای دیگه اش نوشته گردن هایشان بلند و خجالتی بود!!! گردن

- بیشتر
قاف
۱۳۹۵/۱۲/۰۱

برخلاف شروع خوبش، پر از اطناب و تا حدی خسته کننده بود.

مهیار
۱۳۹۸/۱۲/۲۷

ترجمش خوبه.روونه.حقیقتش به متن زبان اصلی دسترسی ندارم،حتی اگه داشته باشمم تخصصی تو بحث ترجمه ندارم بخوام نظر تخصصی بدم.بعضی جمله هاش مثل "یقه ی پیراهن شان را برداشته بودند و این طوری گردن هاشان بلند و خجالتی به نظر

- بیشتر
زهرا
۱۳۹۶/۰۴/۱۸

کتاب خوبی بود یه جاهایی کمی در حد ی اپسیلون ادم خسته می شد ولی واقعا در کل میشه گفت ایجی یک نویسنده فوق العاده بوده و حیف که مرگ زودهنگامش اجازه نداد کتاب های بیشتری ازش به یادگار بمونه

sfm
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

اسمش گویای همه چیز است . به تصویر کشیدن مرگ ناگهانی پدر یک خانواده . خوب بود ولی نه عالی .

somaye
۱۳۹۴/۱۱/۱۰

عااااااااااااااااااااااااااالی

hamidnasiri
۱۳۹۴/۱۰/۲۶

ایجی واقعا معرکه است. محشره.

asayesh
۱۳۹۴/۱۰/۱۶

در یک جمله: شاهکاری بی مثال.

fatima
۱۳۹۴/۱۰/۱۶

ای جیمز ایجی، تو را قسم که مرگ زودهنگامت، که برای همین رمانت جاودانگی را به خویش خوش امد گفتی... «روایت یک مرگ در خانواده» را باید خواند.... عالی است... ترجمه هم که حرف ندارد... واقعن ترجمه عالی است.

somaye
۱۳۹۴/۱۰/۱۶

دارم فکر می کنم به روفاس شش ساله.... به کاترین سه ساله... و به مری مادرشان.... این رمان عالی است.... واقعا هنوز مهبوت نثر بی نظیر جیمز ایجی هستم... و چه خوب که مترجم هم به خوبی توانسته لحن نویسنده

- بیشتر
بعد به خودشان می‌گویند مسیحی. خاک‌کردنِ مردی که صدبرابر مردهای دیگر مرد بود، با زیرپیراهنی خِش‌خِشی و بدبو، مردی که صدبرابر از بقیه بهتر بود و نه، خواسته و توصیه‌های قطعی در این‌باره وجود دارد، و من نمی‌توانم از خداوند متعال برای روح او آمرزش بخواهم، چراکه او هیچ‌وقت سرش را در آب مقدس فرو نبرد. مقابل علامت صلیب زانو می‌زنند، در آب غوطه‌ور می‌شوند، سجده می‌کنند، خودشان را مجروح می‌کنند و شلاق می‌زنند؛ همه‌ی این فریب‌کاری‌های منزجرکننده را راه می‌اندازند و تا می‌رسی به یک کار ساده‌ی خیرخواهانه‌ی مسیحی، چه اتفاقی می‌افتد؟ قوانین کلیسا آن را ممنوع می‌کند. او عضو انجمن کوچک ما نبود.» مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: «به‌ات بگویم روفاس، کافی است کسی روحش را بالا بیاورد. وجود خدا در آن پروانه به مراتب بیش‌تر از آن چیزی است که جکسون تا ابد از خدا خواهد فهمید. حرامزاده‌ی خودنمای متملق.»
مهیار
چشمانش رنگی بود: چشمانش از نزدیک رنگی بود با لک‌های تیره‌یی در وسط، مثل روغن مشکی- آبی تیره بود با حلقه‌یی به رنگ آبی روشن، آن‌قدر کم‌رنگ که به سفیدی می‌زد، مثل شیشه‌یی که هزار تکه شده باشد، درهم‌شکسته و به شدت پیر و بیمار، بعد حلقه‌یی به رنگ آبی تیره، چنان ظریف و تیز که هیچ قلمی قادر به تصویر آن نبود و بعد توده‌ی زردرنگی پر از مویرگ‌های خونی و بعد توماری پشت رو به رنگ برنزِ قرمز و، سر آخر مژه‌های کوتاه سیاه. نور اندک، در آبیِ درهم‌شکسته‌ی چشم‌ها هم‌چون خشمِ نیای دوری می‌درخشید، اندوه زمان در آن آبی کم‌رنگ، مرکز روغنی ساکن بود، گم‌شده و تنها و دور، ژرف‌تر از ژرف‌ترین ‌چاه.
مهیار
اما زیرک‌ترها، همیشه منطقی‌تر بودند، برای همین روفاس هیچ‌وقت خواسته‌شان را رد نمی‌کرد. خیلی راحت بود، درواقع داشت برای‌شان خسته‌کننده می‌شد. پس کلک‌هایِ احمق‌ترها را تشویق می‌کردند. مثلا وقتی روفاس می‌رقصید، یکی پشتش می‌ایستاد و هلش می‌داد، اما آن‌ها آن‌قدر باهوش بودند که در این کارها شرکت نکنند، وانمود می‌کردند مخالفند، همیشه کمکش می‌کردند تا بلند شود، لباسش را می‌تکاندند، اگر سرش محکم خورده بود زمین و گریه می‌کرد، دلداری‌اش می‌دادند و لذت شگفت خود را از سردرگمی و ساده‌لوحی مطلق او و تحقیر شگفت‌شان را از ناتوانی‌اش در مقابله به مثل با شکنجه‌گرانش پنهان می‌کردند، حتا ناتوانی‌اش در خشمی محکم و واقعی.
مهیار
اندرو گفت: «بعد آن حرامزاده!» روفاس معنی‌اش را درست نمی‌دانست، اما می‌دانست بدترین حرفی است که می‌شود به کسی زد. به هر کسی می‌گفتی، می‌توانست بزندت، بکشدت. حس کرد یکی کوبید توی شکمش. اندرو ادامه داد: «آن جکسون.» حالا چنان عصبانی بود که روفاس دانست قبلا اصلا عصبانی نبود. اندرو گفت: «پدر جکسون، همان‌طور که اصرار دارد صدایش کنند. می‌دانی چی‌کار کرد؟» چنان زل زد به روفاس که ترسید. پرسید: «چی‌کار؟» «گفت، نمی‌تواند مراسم تدفین را به طور کامل برای پدرت اجرا کند. چون پدرت غسل تعمید نشده بود.» هم‌چنان به روفاس زل زده بود، انگار منتظر جوابی باشد. روفاس سر بالا گرفت و نگاهش کرد. احساس ترس و حماقت می‌کرد. خوشحال بود که دایی‌اش، پدر جکسون را دوست نداشت، اما انگار این مساله‌ی اصلی نبود و چیز دیگری هم به ذهنش نرسید که بگوید. دایی اندرو گفت: «او گفت خیلی متاسف است.» بعد با لحن خشنی ادای کشیش را درآورد: «اما این قانون کلیساست.»
مهیار
تمام مدت آن‌جا ماند. اصلا تکان نخورد، فقط همان‌طور آرام‌آرام بال‌هاش را به‌هم می‌زد مثلِ حرکت قایق پارویی. بعد خورشید با تابشی خیره‌کننده ‌دوباره تابید و پروانه به طرف خورشید پرواز کرد، آن‌قدر بالا رفت تا دیگر ندیدمش.» دایی اندرو دوباره از تپه بالا رفت و روفاس مجبور بود تندتر راه برود تا پهلوبه‌پهلوی او بماند. «روفاس، به نظرت معرکه نیست؟» دوباره داشت ناامیدانه روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. روفاس جواب داد: «بله.» حالا دایی‌اش واقعا ازش پرسیده بود. مطمئن بود «بله» جواب کافی نیست، اما چیز دیگری به ذهنش نرسید. دایی‌اش ادامه داد: «اگر چیزی به اسم معجزه وجود داشته باشد.» انگار داشت با کسی بحث می‌کرد. «پس این اتفاق قطعا معجزه‌آسا بود.»
مهیار
دایی‌اش شروع کرد: «اگر چیزی تا حالا من را به خدا معتقد کرده باشد.» روفاس تندی نگاهش کرد. هنوزم صاف، جلو را نگاه می‌کرد و به نظر عصبانی بود، اما صدایش عصبانی نبود. «یا زندگی بعد از مرگ» حالا سخت‌تر راه می‌رفتند و نفس می‌کشیدند، چون به طرف غرب از تپه بالا می‌رفتند به طرف فورت ساندرز. آسمان بالای سرشان روشن بود و آن دو میان سایه‌ی لرزان درختان راه می‌رفتند. «اتفاقی بود که امروز بعدازظهر پیش آمد.» روفاس با دقت نگاهش کرد. دایی همان‌طور که مستقیم نگاه می‌کرد ادامه داد: «اول کلی ابر بود. اما خیلی زود ابرها کنار رفتند و آفتاب تابید. همین که شروع کردند پدرت را بگذارند توی خاک، توی قبرش، ابری آمد و سایه انداخت رویش، درست شکل اتو، و پروانه‌ی کاملا خیره‌کننده‌یی آمد نشست روی تابوت و همان‌جا ماند، درست روی سینه‌اش. همان‌جا ماند و خیلی آرام بال‌هاش را تکان داد، مثل یک قلب.»
مهیار
مادرش زمزمه کرد: «خدا حفظت کند بچه‌ام. خدا همه‌مان را حفظ کند.» روفاس مودبانه زیر لب گفت: «آمین.» سعی کرد پریشانی‌اش را با نزدیک‌ترشدن به مادرش پنهان کند، اما هنوز دست پرشور مادرش را حس می‌کرد، درحالی‌که کاترین، افسون از درد و تنهایی مثل سنگ ایستاده بود. بعد آرام گرفتند، مادرِ فریب‌خورده، پسر دروغگو و دختری که احساسش به شدت جریحه‌دار شده بود، اندرو در این حالت دیدشان. به یک نظر مثل آن نقاشیِ باشکوه بود، اندرو با خودش گفت، در درونش زار زد: مثل خانواده‌ی مقدس.
مهیار
دستش که دور آن‌ها بود کمی سنگین شد. روفاس نزدیک‌تر رفت، در تلاش برای احیای عطوفت ازدست‌رفته؛ کاترین هم‌زمان عقب کشید. روفاس افکار مادرش را درک می‌کرد و سعی کرد از بی‌قراری کاترین ناراحت نشود. کاترین می‌دانست که برادرش ترجیح می‌داد در این لحظه‌ی مسلم، خودش به تلخی ناراحت شود تا مادر متوجه حس او شود که نمی‌خواهد این‌قدر تنگ در آغوش بگیردش، درست همان لحظه‌یی که می‌خواست مادر با مهربانی او را در آغوش بگیرد. وقتی مادر روفاس را بغل کرد، متوجه شد مادرش او را بهتر از آن‌چه که بود، می‌دانست، انگار دروغ گفته باشد، اما این‌بار حس خوبی نداشت.
مهیار
کاترین پرسید: «هیچ‌وقت برنمی‌گردد؟» مری موهای او را از جلوی صورتش کنار زد و گفت: «نه کاترین، هیچ‌وقت، اصلا دیگر نه می‌بینیمش و نه می‌توانیم باهاش حرف بزنیم. روح بابا همیشه به ما فکر می‌کند، مثل ما که همیشه به او فکر می‌کنیم، اما از امروز به بعد دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینیمش.» کاترین با دقت تمام نگاهش کرد، دوباره صورتش قرمز شد. «تو باید یاد بگیری و به‌اش اعتقاد داشته باشی و بدانی، کاترین عزیزم. این‌طوری است.» انگار می‌خواست بزند زیر گریه، قورتش داد و کاترین ظاهرا این حقیقت را پذیرفت. «ما او را همیشه به یاد خواهیم داشت، و او هم همیشه به ما فکر می‌کند. هر روز. او توی بهشت منتظر ماست. و یک روزی اگر آدم‌های خوبی باشیم، وقتی خدا بخواهد، ما را هم به بهشت می‌برد و ما بابا را آن‌جا می‌بینیم و دوباره همه باهم خواهیم بود، برای همیشه تا ابد.»
مهیار
«باید شوخی را بفهمد.» مادرش برآشفت. «خیلی هم خوب می‌فهمد. درواقع بچه‌ی باهوشی است، اما طوری بار آمده که به حرف بزرگ‌ترها اعتماد کند. نه این‌که به همه مشکوک باشد. برای همین به تو اعتماد کرد. چون دوستت دارد، تد. خجالتت نمی‌دهد؟» پدرش گفت: «بس کن مری، تمامش کن.» عمو تد گفت: «اما مری، فکر نمی‌کنی، هیچ کس حرف من را درباره‌ی پنیر باور نمی‌کند.» مری با عصبانیت گفت: «خب، حتما تو انتظار داشتی باور کند، وگرنه چرا هم‌چین حرفی زدی؟»
مهیار
درحالی‌که نزدیک بود از زور خجالت و بی‌تابی گریه کند پرسید: «بابا چرا نمی‌پرد تو بغلم؟» عمو تد و خاله کیت از خنده منفجر شدند، اما پدرش نخندید، به نظر می‌آمد گیج و عصبانی و خجالت‌زده باشد. مادرش خیلی عصبانی بود و گفت: «تد، دیگر بس است. گول‌زدن بچه‌ی کوچکی که طوری بار آمده که به همه اعتماد کند و صاف تو صورتش خندیدن، واقعا شرم‌آور است!» پدرش گفت: «مری.» عمو تد جا خورد و خاله کیت انگار نگران باشد. گرچه هنوز درحال خنده بودند، انگار نمی‌توانستند جلوی خودشان را بگیرند.
مهیار
آن شب موقع شام، وقتی روفاس پنیر بیش‌تری خواست، عمو تد گفت: «سوت بزن تا بپرد بیاد تو بغلت.» مادرش گفت: «تد!» اما روفاس خوشش آمد. هنوز سوت‌زدن بلد نبود، اما همه‌ی سعی‌اش را کرد و با دقت پنیر را زیر نظر داشت: از رو میز نپرید توی بغلش، حتا تکان هم نخورد. عمو تد گفت: «یک‌بار دیگر. بیش‌تر سعی کن.» مادرش گفت: «تد!» چندبار دیگر همه‌ی سعی‌اش را کرد و تلاش کرد تا سوت بزند، اما پنیر حتا تکان هم نخورد، و دید که عمو تد و خاله کیت از شدت خنده دارند می‌لرزند، اما جلوی خودشان را گرفته‌اند، گرچه به نظرش پنیری که حتا با سوت درست و درمانی که عمو تد هم تاییدش کرد، از جایش تکان نخورد، اصلا خنده‌دار نبود.
مهیار
مادرش ادامه داد: «خب به نظر من معرکه است.» خاله کیت گفت: «به نظر من هم.» و دوباره خوابید. قیافه‌ی مادرش خیلی خنده‌دار شد، متعجب و گیج به پدرش نگاه کرد و سعی داشت جلوی خنده‌اش را بگیرد؛ پدرش بلند زد زیر خنده، اما خاله کیت بیدار نشد. مادرش خندید و زمزمه کرد: «درست مثل کاترین.» همه‌شان به کاترین نگاه کردند که به کوه‌ها زل زده بود، خیلی سنگین و جدی. خندیدند و کاترین نگاه‌شان کرد و فهمید دارند به او می‌خندند، صورتش قرمز شد و همین باعث شد بیش‌تر بخندند، حتا روفاس هم باهاشان خندید، فقط وقتی دیدند، کاترین لب ورچید، بس کردند. مادرش گفت: «خدایا، بچه‌جان یک‌کم شوخ‌طبع باش.» اما پدرش گفت: «هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد کسی به‌اش بخندد.» و کاترین را بغل کرد. کاترین دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد و قیافه‌اش باز شد. حالا تک‌درختانی در سراسر کوهپایه‌ها معلوم بود، مثل دانه‌های برنج، با رنگ‌مایه‌ی سبز و گاهی هم سیاه.
مهیار
پس از مدتی پدرش با عجله آمد توی راهرو و به مادرش گفت از پنجره بیرون را نگاه کند، مادرش نگاه کرد و گفت: «خب، چی؟» «نه بالا را نگاه کن.» هر سه سر بلند کردند و بالای سرشان توی آسمان، فراز تپه‌ی کوچکی رشته‌کوه عظیم آبی خاکستری سربرآورده بود که انگار می‌شد از ورای آن نور خورشید را دید، قطار پیچید و این رشته‌های آبی خاکستری مثل پروانه‌یی باز شد و تمام منطقه را دربرگرفت. سر بر شانه‌ی هم گذاشته، آرام و بلند پُر از نورهای سایه‌گون. صدای مادرش را شنید که گفت: «آه ه ه! چه‌قدر عالی است خدایا!» و پدرش با کم‌رویی، انگار مال خودش باشند و داده‌باشدشان به مادرش، گفت: «خودشانند. اسموکی‌ها.» و واقعا هم مه‌آلود بودند.
مهیار
«مامان بزرگ؟» و کمی عقب کشید تا پیرزن ببیندش، زن و بچه‌هایش که هر کدام یک دست مادرشان را گرفته بودند، نگاه می‌کردند. پیرزن صاف توی چشمان جی نگاه کرد، حالت صورت و چشمانش هیچ تغییری نکرد، انگار با علاقه‌ی تمام، اما بی‌تفاوت به نقطه‌ی کوچکی در دوردست خیره شده باشد. پدرش دوباره خم شد و آرام بوسیدش و دوباره رفت عقب تا او خوب ببیندش و دستپاچه لبخندی زد. صورتش بعد از بوسه‌ی جی دوباره به حالت اول برگشت، انگار آرام روی چمن پا بگذاری. اما چشمانش تغییری نکرد. پوستش مثل سنگ مرمر قهوه‌یی‌رنگی بود که جریان آب به مدت طولانی آن را مثل صابون نرم و لغزنده کرده باشد.
مهیار
می‌دانستند واقعا ناعادلانه است که خودشان با او خشونت کنند، چراکه او نمی‌توانست جواب‌شان را بدهد و چنین رفتاری با کسی که این‌قدر کم‌سن‌وسال بود، اصلا منصفانه نبود، حالا گیریم که خیلی احمق بود. به‌علاوه آن‌ها به حد کافی از روی نشانه‌ها، فهمیده بودند که حتا اگر روفاس می‌خواست، جرات دعواکردن نداشت، شاید حتا نمی‌دانست باید دعوا کند. کنجکاو بودند بدانند چه می‌شود. آن‌ها میدان را برای ظالم‌ترهای کوچک و پسرهای ساده‌تر، باز و بازتر کردند. اما اصلا جالب نبود. او فقط با شگفتی، درد و ملامت نگاه‌شان می‌کرد، بلند می‌شد و می‌رفت؛ و اگر یکی از این بزرگ‌ترهای به ظاهر مهربان، دلداری‌اش می‌داد بغض می‌ترکید که هم باعث انزجارشان می‌شد و هم خوشحال‌شان می‌کرد. سرانجام فرمول مناسب را پیدا کردند. چندتا پسربچه به سن‌وسال خودش پیدا کردند تا کلک‌هایی را سرش دربیاورند که هیچ بزرگ‌تری حق نداشت، چنین کارهایی را بکند.
مهیار
چند لحظه بعد شنید به مرد بغل‌دستی‌اش می‌گوید: «این پسرم است.» خوشیِ شیرینی به جانش نشست. لحظه‌یی بعد پدر زیربغلش را گرفت، بلندش کرد و نشاندش روی میز. روفاس به ردیف طولانیِ صورت‌های پر از ریش و سبیلِ مردانی نگاه کرد که همه‌شان سرخ شده بودند. مردی که به‌اش نزدیک بود، چشمان مهربانی داشت، بعضی‌ها لبخند به لب داشتند، از نگاه آن‌هایی که دورتر بودند نمی‌شد چیزی فهمید، اما حتا بعضی‌هاشان به روفاس لبخند می‌زدند. کمی خجالت کشید، اما مطمئن بود پدر به‌اش افتخار می‌کند، همین چیزی بود که دوست داشت و از آن مردها هم خوشش می‌آمد. روفاس هم به‌شان لبخند زد؛ ناگهان چندتاشان زدند زیر خنده، روفاس از خنده‌شان دستپاچه شد و یک لحظه لبخند از لبش پرید، اما بعد که حس کرد خنده‌شان دوستانه بود، دوباره لبخند زد و مردها هم دوباره خندیدند. پدر به‌اش لبخند زد و به گرمی گفت: «این پسرم است.»
مهیار
آرام با صدایی نرم و بی‌معنا مثل صدای پرندگان در خواب، حرف می‌زنند. یکی‌شان هنرمند است که توی خانه است. آن یکی اهل موسیقی است، او هم توی خانه است. دیگری مادرم است که با من مهربان است. آن یکی هم پدرم، که او هم با من مهربان است. از سر اتفاق آن‌ها این‌جایند، از میان این همه احتمال، و کی می‌توانست از این‌جابودن راضی نباشد؟ درازکشیدن روی زیرانداز، روی چمن، در عصری تابستانی، میان صداهای شب. خدا برکت‌شان دهد، عمو، خاله، مادر و پدر خوبم را، به خوبی آن‌ها را موقع گرفتاری‌شان به یاد دارم؛ و زمانی که دیگر نبودند. کمی بعد من را بردند تو، و گذاشتندم رو تخت. خواب، لبخندی ملایم، من را در آغوش می کشید: و آن‌ها به من که عضوی از خانواده بودم و محبوب بقیه در آن خانه، می‌رسیدند و به آرامی با من رفتار می‌کردند
مهیار

حجم

۲۷۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۱۸ صفحه

حجم

۲۷۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۱۸ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان