بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روایت یک مرگ در خانواده | طاقچه
تصویر جلد کتاب روایت یک مرگ در خانواده

بریده‌هایی از کتاب روایت یک مرگ در خانواده

۳٫۳
(۱۵)
اما زیرک‌ترها، همیشه منطقی‌تر بودند، برای همین روفاس هیچ‌وقت خواسته‌شان را رد نمی‌کرد. خیلی راحت بود، درواقع داشت برای‌شان خسته‌کننده می‌شد. پس کلک‌هایِ احمق‌ترها را تشویق می‌کردند. مثلا وقتی روفاس می‌رقصید، یکی پشتش می‌ایستاد و هلش می‌داد، اما آن‌ها آن‌قدر باهوش بودند که در این کارها شرکت نکنند، وانمود می‌کردند مخالفند، همیشه کمکش می‌کردند تا بلند شود، لباسش را می‌تکاندند، اگر سرش محکم خورده بود زمین و گریه می‌کرد، دلداری‌اش می‌دادند و لذت شگفت خود را از سردرگمی و ساده‌لوحی مطلق او و تحقیر شگفت‌شان را از ناتوانی‌اش در مقابله به مثل با شکنجه‌گرانش پنهان می‌کردند، حتا ناتوانی‌اش در خشمی محکم و واقعی.
مهیار
چشمانش رنگی بود: چشمانش از نزدیک رنگی بود با لک‌های تیره‌یی در وسط، مثل روغن مشکی- آبی تیره بود با حلقه‌یی به رنگ آبی روشن، آن‌قدر کم‌رنگ که به سفیدی می‌زد، مثل شیشه‌یی که هزار تکه شده باشد، درهم‌شکسته و به شدت پیر و بیمار، بعد حلقه‌یی به رنگ آبی تیره، چنان ظریف و تیز که هیچ قلمی قادر به تصویر آن نبود و بعد توده‌ی زردرنگی پر از مویرگ‌های خونی و بعد توماری پشت رو به رنگ برنزِ قرمز و، سر آخر مژه‌های کوتاه سیاه. نور اندک، در آبیِ درهم‌شکسته‌ی چشم‌ها هم‌چون خشمِ نیای دوری می‌درخشید، اندوه زمان در آن آبی کم‌رنگ، مرکز روغنی ساکن بود، گم‌شده و تنها و دور، ژرف‌تر از ژرف‌ترین ‌چاه.
مهیار
آرام با صدایی نرم و بی‌معنا مثل صدای پرندگان در خواب، حرف می‌زنند. یکی‌شان هنرمند است که توی خانه است. آن یکی اهل موسیقی است، او هم توی خانه است. دیگری مادرم است که با من مهربان است. آن یکی هم پدرم، که او هم با من مهربان است. از سر اتفاق آن‌ها این‌جایند، از میان این همه احتمال، و کی می‌توانست از این‌جابودن راضی نباشد؟ درازکشیدن روی زیرانداز، روی چمن، در عصری تابستانی، میان صداهای شب. خدا برکت‌شان دهد، عمو، خاله، مادر و پدر خوبم را، به خوبی آن‌ها را موقع گرفتاری‌شان به یاد دارم؛ و زمانی که دیگر نبودند. کمی بعد من را بردند تو، و گذاشتندم رو تخت. خواب، لبخندی ملایم، من را در آغوش می کشید: و آن‌ها به من که عضوی از خانواده بودم و محبوب بقیه در آن خانه، می‌رسیدند و به آرامی با من رفتار می‌کردند
مهیار
چند لحظه بعد شنید به مرد بغل‌دستی‌اش می‌گوید: «این پسرم است.» خوشیِ شیرینی به جانش نشست. لحظه‌یی بعد پدر زیربغلش را گرفت، بلندش کرد و نشاندش روی میز. روفاس به ردیف طولانیِ صورت‌های پر از ریش و سبیلِ مردانی نگاه کرد که همه‌شان سرخ شده بودند. مردی که به‌اش نزدیک بود، چشمان مهربانی داشت، بعضی‌ها لبخند به لب داشتند، از نگاه آن‌هایی که دورتر بودند نمی‌شد چیزی فهمید، اما حتا بعضی‌هاشان به روفاس لبخند می‌زدند. کمی خجالت کشید، اما مطمئن بود پدر به‌اش افتخار می‌کند، همین چیزی بود که دوست داشت و از آن مردها هم خوشش می‌آمد. روفاس هم به‌شان لبخند زد؛ ناگهان چندتاشان زدند زیر خنده، روفاس از خنده‌شان دستپاچه شد و یک لحظه لبخند از لبش پرید، اما بعد که حس کرد خنده‌شان دوستانه بود، دوباره لبخند زد و مردها هم دوباره خندیدند. پدر به‌اش لبخند زد و به گرمی گفت: «این پسرم است.»
مهیار
می‌دانستند واقعا ناعادلانه است که خودشان با او خشونت کنند، چراکه او نمی‌توانست جواب‌شان را بدهد و چنین رفتاری با کسی که این‌قدر کم‌سن‌وسال بود، اصلا منصفانه نبود، حالا گیریم که خیلی احمق بود. به‌علاوه آن‌ها به حد کافی از روی نشانه‌ها، فهمیده بودند که حتا اگر روفاس می‌خواست، جرات دعواکردن نداشت، شاید حتا نمی‌دانست باید دعوا کند. کنجکاو بودند بدانند چه می‌شود. آن‌ها میدان را برای ظالم‌ترهای کوچک و پسرهای ساده‌تر، باز و بازتر کردند. اما اصلا جالب نبود. او فقط با شگفتی، درد و ملامت نگاه‌شان می‌کرد، بلند می‌شد و می‌رفت؛ و اگر یکی از این بزرگ‌ترهای به ظاهر مهربان، دلداری‌اش می‌داد بغض می‌ترکید که هم باعث انزجارشان می‌شد و هم خوشحال‌شان می‌کرد. سرانجام فرمول مناسب را پیدا کردند. چندتا پسربچه به سن‌وسال خودش پیدا کردند تا کلک‌هایی را سرش دربیاورند که هیچ بزرگ‌تری حق نداشت، چنین کارهایی را بکند.
مهیار
«مامان بزرگ؟» و کمی عقب کشید تا پیرزن ببیندش، زن و بچه‌هایش که هر کدام یک دست مادرشان را گرفته بودند، نگاه می‌کردند. پیرزن صاف توی چشمان جی نگاه کرد، حالت صورت و چشمانش هیچ تغییری نکرد، انگار با علاقه‌ی تمام، اما بی‌تفاوت به نقطه‌ی کوچکی در دوردست خیره شده باشد. پدرش دوباره خم شد و آرام بوسیدش و دوباره رفت عقب تا او خوب ببیندش و دستپاچه لبخندی زد. صورتش بعد از بوسه‌ی جی دوباره به حالت اول برگشت، انگار آرام روی چمن پا بگذاری. اما چشمانش تغییری نکرد. پوستش مثل سنگ مرمر قهوه‌یی‌رنگی بود که جریان آب به مدت طولانی آن را مثل صابون نرم و لغزنده کرده باشد.
مهیار
پس از مدتی پدرش با عجله آمد توی راهرو و به مادرش گفت از پنجره بیرون را نگاه کند، مادرش نگاه کرد و گفت: «خب، چی؟» «نه بالا را نگاه کن.» هر سه سر بلند کردند و بالای سرشان توی آسمان، فراز تپه‌ی کوچکی رشته‌کوه عظیم آبی خاکستری سربرآورده بود که انگار می‌شد از ورای آن نور خورشید را دید، قطار پیچید و این رشته‌های آبی خاکستری مثل پروانه‌یی باز شد و تمام منطقه را دربرگرفت. سر بر شانه‌ی هم گذاشته، آرام و بلند پُر از نورهای سایه‌گون. صدای مادرش را شنید که گفت: «آه ه ه! چه‌قدر عالی است خدایا!» و پدرش با کم‌رویی، انگار مال خودش باشند و داده‌باشدشان به مادرش، گفت: «خودشانند. اسموکی‌ها.» و واقعا هم مه‌آلود بودند.
مهیار
کاترین پرسید: «هیچ‌وقت برنمی‌گردد؟» مری موهای او را از جلوی صورتش کنار زد و گفت: «نه کاترین، هیچ‌وقت، اصلا دیگر نه می‌بینیمش و نه می‌توانیم باهاش حرف بزنیم. روح بابا همیشه به ما فکر می‌کند، مثل ما که همیشه به او فکر می‌کنیم، اما از امروز به بعد دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینیمش.» کاترین با دقت تمام نگاهش کرد، دوباره صورتش قرمز شد. «تو باید یاد بگیری و به‌اش اعتقاد داشته باشی و بدانی، کاترین عزیزم. این‌طوری است.» انگار می‌خواست بزند زیر گریه، قورتش داد و کاترین ظاهرا این حقیقت را پذیرفت. «ما او را همیشه به یاد خواهیم داشت، و او هم همیشه به ما فکر می‌کند. هر روز. او توی بهشت منتظر ماست. و یک روزی اگر آدم‌های خوبی باشیم، وقتی خدا بخواهد، ما را هم به بهشت می‌برد و ما بابا را آن‌جا می‌بینیم و دوباره همه باهم خواهیم بود، برای همیشه تا ابد.»
مهیار
دستش که دور آن‌ها بود کمی سنگین شد. روفاس نزدیک‌تر رفت، در تلاش برای احیای عطوفت ازدست‌رفته؛ کاترین هم‌زمان عقب کشید. روفاس افکار مادرش را درک می‌کرد و سعی کرد از بی‌قراری کاترین ناراحت نشود. کاترین می‌دانست که برادرش ترجیح می‌داد در این لحظه‌ی مسلم، خودش به تلخی ناراحت شود تا مادر متوجه حس او شود که نمی‌خواهد این‌قدر تنگ در آغوش بگیردش، درست همان لحظه‌یی که می‌خواست مادر با مهربانی او را در آغوش بگیرد. وقتی مادر روفاس را بغل کرد، متوجه شد مادرش او را بهتر از آن‌چه که بود، می‌دانست، انگار دروغ گفته باشد، اما این‌بار حس خوبی نداشت.
مهیار
مادرش زمزمه کرد: «خدا حفظت کند بچه‌ام. خدا همه‌مان را حفظ کند.» روفاس مودبانه زیر لب گفت: «آمین.» سعی کرد پریشانی‌اش را با نزدیک‌ترشدن به مادرش پنهان کند، اما هنوز دست پرشور مادرش را حس می‌کرد، درحالی‌که کاترین، افسون از درد و تنهایی مثل سنگ ایستاده بود. بعد آرام گرفتند، مادرِ فریب‌خورده، پسر دروغگو و دختری که احساسش به شدت جریحه‌دار شده بود، اندرو در این حالت دیدشان. به یک نظر مثل آن نقاشیِ باشکوه بود، اندرو با خودش گفت، در درونش زار زد: مثل خانواده‌ی مقدس.
مهیار
دایی‌اش شروع کرد: «اگر چیزی تا حالا من را به خدا معتقد کرده باشد.» روفاس تندی نگاهش کرد. هنوزم صاف، جلو را نگاه می‌کرد و به نظر عصبانی بود، اما صدایش عصبانی نبود. «یا زندگی بعد از مرگ» حالا سخت‌تر راه می‌رفتند و نفس می‌کشیدند، چون به طرف غرب از تپه بالا می‌رفتند به طرف فورت ساندرز. آسمان بالای سرشان روشن بود و آن دو میان سایه‌ی لرزان درختان راه می‌رفتند. «اتفاقی بود که امروز بعدازظهر پیش آمد.» روفاس با دقت نگاهش کرد. دایی همان‌طور که مستقیم نگاه می‌کرد ادامه داد: «اول کلی ابر بود. اما خیلی زود ابرها کنار رفتند و آفتاب تابید. همین که شروع کردند پدرت را بگذارند توی خاک، توی قبرش، ابری آمد و سایه انداخت رویش، درست شکل اتو، و پروانه‌ی کاملا خیره‌کننده‌یی آمد نشست روی تابوت و همان‌جا ماند، درست روی سینه‌اش. همان‌جا ماند و خیلی آرام بال‌هاش را تکان داد، مثل یک قلب.»
مهیار

حجم

۲۷۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۱۸ صفحه

حجم

۲۷۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۱۸ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان