کتاب زنی پشت پنجره
معرفی کتاب زنی پشت پنجره
کتاب زنی پشت پنجره نوشتۀ اِی. جی فین و ترجمۀ راضیه مرادی است. انتشارات میلکان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، حاوی رمانی جنایی و معمایی است. این رمان، در سال ۲۰۱۷، در لیست پرفروشهای نیویورک تایمز قرار گرفت.
درباره کتاب زنی پشت پنجره
کتاب زنی پشت پنجره داستان روزهایی از زندگی آنا است؛ زنی تنها که علاقهای به برقراری ارتباط با دیگران ندارد و بیشتر اوقات تلوزیون تماشا میکند یا از پشت پنجره، کارهای همسایهاش را زیر نظر میگیرد.
یک روز که آنا در حال نگاه کردن به خانۀ همسایه است، اتفاقی میافتد که برایش باورپذیر نیست.
از روی این رمان، برای ساخت یک فیلم، اقتباس هم شده است:
فیلم سینمایی زنی پشت پنجره، یک فیلم تریلر روانشناختی، به کارگردانی جو رایت و محصول سال ۲۰۲۱ آمریکا است. فیلمنامۀ این فیلم بهوسیلۀ تریسی لتس نوشته شده است. ایمی آدامز، جولیان مور، وایت راسل، آنتونی مکی و گری اولدمن از بازیگران این فیلم هستند.
خواندن کتاب زنی پشت پنجره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره ای. جی. فین
دانیل مالوری ملقب به ای. جی. فین، نویسنده امریکایی متولد ۱۹۷۹ است. رمان زن پشت پنجره او که در سال ۲۰۱۸ منتشر شد، از پرفروشهای نیوریورک تایمز شد و بر اساسش فیلمی هم با بازی امی آدامز و گری اولمن ساخته شده که در سال ۲۰۲۰ اکران خواهد شد.
ای. جی. فین در سال ۲۰۱۹ به دلیل دروغهایی که درباره گذشته و زندگی شخصیاش گفت مورد توجه زیادی واقع شد. حتی بعضی پزشکان گفتند که او مبتلا به بیماری دوقطبی است.
بخشی از کتاب زنی پشت پنجره
«لیوان در یک دستم و دوربین نیکون در دست دیگرم است. در گوشهی اتاق مطالعهام مینشینم. میان پنجرهی جنوبی و غربی هستم. همسایهها را بررسی میکنم یا همانطور که اد میگفت موجودی همسایهها رو بررسی میکنم. ریتا میلر را میبینم که از یوگا برمیگردد. رنگش از شدت عرق، روشن بهنظر میرسد. گوشی را چسبانده روی گوشش. لنز دوربین را تنظیم میکنم. بیشتر زوم میکنم: ریتا درحال خندیدن است. با خودم فکر میکنم پیمانکارش آنطرف خط است یا شوهرش، یا هیچکدام.
خانهی بغل، خانهی ۲۱۴، واسرمن و هنریِ سعی میکنند از پلههای جلویی پایین بیایند. میخواهند بروند حال کسی را بگیرند.
دوربینم را میچرخانم سمت غرب: دو عابرِ پیاده با درنگ از خانهی سیّار دو واحدی عبور میکنند. یکی از آنها به پشتدریها اشاره میکند. تصور میکنم میگوید: «چه استخوانهای خوبی.»
خدایا. من دارم مکالمه اختراع میکنم!
با احتیاط طوریکه انگار نمیخواهم کسی مچم را بگیرد. واقعاً نمیخواهم، نگاهم را بهسمت روبهروی پارک، بهسمت خانهی راسل، میگردانم. آشپزخانه تاریک و خالیست، پردههای آن تا حدی پایین هستند، مثل چشمان نیمهبسته، اما یک طبقه بالاتر، در اتاق نشیمن درست در وسط پنجره، جین و اتان را میبینم که روی مبل دونفرهی راهراه سفید و صورتی نشستهاند. جین ژاکتِ زردِ کرهای پوشیده که شکاف کوچکی از سینهاش را نشان میدهد. آن گردنبند هم در آنجا آویزان مانده، مثل کوهنوردی که بالای پرتگاه قرار گرفته است.
لنز دوربین را میچرخانم. تصویر تیزتر میشود. جین تند حرف میزند، دندانها بهحالت پوزخند آشکار میشوند. دستانش با عصبانیت حرکت میکنند. چشمان اتان خیره شده سمت پاهایش، اما لبخندِ خجالت حالتِ لبانش را کج میکند.
دربارهی خانوادهی راسل چیزی به دکتر فیلدینگ نگفتم. میدانم که چه میگوید. میتوانم تجزیهتحلیل کنم: در این خانواده ـ این مادر، این پدر و تنها فرزند آنها ـ بازتابی از خودم را یافتهام. یک خانه آنطرفتر، یک در پایینتر، خانوادهای زندگی میکند که خانوادهی من بودند، زندگیای که مال من بود، زندگیای که فکر میکردم از دست دادم، زندگیِ غیرقابلِ برگشت. اما آن زندگی اینجاست، درست مقابل پارک. خوب که چه؟ با خودم فکر میکنم. این روزها خیلی مطمئن نیستم.
شرابم را مینوشم، لبم را پاک میکنم، دوباره نیکون را بلند میکنم. داخل لنز را نگاه میکنم.
او هم دارد به من نگاه میکند.
دوربین را میاندازم روی دامنم.
اشتباه نمیکنم: حتا با چشمان غیرمسلح هم میتوانم چشمان خیره و لبهای باز او را ببینم.
دستش را بلند میکند و تکان میدهد.
میخواهم پنهان شوم.
من هم باید دستم را تکان دهم؟ باید نگاهم را برگردانم؟ آیا میتوانم به او چشمک بزنم، انگار که دوربین را بهسمت جای دیگری گرفته بودم، چیزی نزدیکِ او؟ تو را آنجا ندیدم؟
نه.
به پاهایم ضربه میزنم، دوربین روی زمین غلت میخورد. میگویم: «ولش کن.» قطعاً اینرا میگویم و از اتاق فرار میکنم و پناه میبرم به تاریکی راهپلهها.
هیچکس تا به حال مچ مرا نگرفته بود. نه دکتر، نه ریتا میلر، نه خانوادهی تاکداس، نه واسرمن، نه جمعیت گریها. نه حتا خانوادهی لورد قبل از اینکه نقل مکان کنند، حتا خانوادهی مات هم قبل از اینکه جدا شوند. نه تاکسیهای درحال عبور و نه عابران پیاده. برای ماهها به آن عکسها خیره میشوم. آن لحظهها را به خاطر میآورم، تا اینکه درنهایت دیگر نمیتوانم با دنیای بیرونِ پنجرهام در تماس باشم. البته من هنوز استثنائاتِ عجیبوغریبی قائلم. خانوادهی میلر خانوادهی مورد علاقهی من هستند. شاید هم مورد علاقهی من بودند، قبل از اینکه خانوادهی راسل وارد محل شوند.
و اینکه لنز اپتیکال خیلی بهتر از دوربینِ دوچشمی است.»
حجم
۳۵۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۰۳ صفحه
حجم
۳۵۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۰۳ صفحه
نظرات کاربران
"لبه ستون فقراتش رنگ پریده بود" خداییش این چه ترجمه ایه؟ این جمله چه معنی داره؟
خسته شدیم هی زنی میان فلان زنی پشت اینجا، دختری در فلان... اینهمه کتاب خوب تو دنیا هست!!
پایانِ داستان خیلی غافلگیر کننده و غیر قابل حدس بود😮داستان جالبی داشت ولی متن روانی نداشت.خیلی تشبیه هم توش بکار رفته بود که گیج کننده بود.اوایل داستان،گنگ بودن متن خیلی زیاد بود،ولی وقتی تو داستان غرق میشی(اواسط داستان)، بهتر میشه.روی
داستان درباری شخصی است که از پشت پنجره خانه اش همسایه اش را زیر نظر دارد و اتفاقات عجیبی می افتند شخصیت اصلی داستان آگورافوبیا داره و طرفدار فیلم های کلاسیک جنایی ست. اگه دنبال یک داستان در ژانر جنایی
اولش خیلی مبهمه و گیج میشی و زیاده گویی زیاده داره🤕 تا وسط های کتاب هیچ اتفاقی نیفتاد شک کردم که اصلا جنایی باشه در کل یه کتاب متوسط رو به پایین بود که آخرش یکم جالب شد از اون کتابا
صد فصل هست و شاید اواسطش خسته بشین و شک کنین که ارزش خواندن داره یانه باید بگم یکی از بهترین تجربه های کتابخوانیتون میشه. به شخصه در طول داستان اصلا نمیتونستم حدس بزنم که چی به چیه و یک پایان
بنظرم هم این ترجمه هم ترجمه ی اقای جوادی نشر تندیس چندان خوب نبود ، هرچند اوایل کتاب کلا کمی گنگ بود و رفته رفته داستان چهارچوب پیدا کرد و در نهایت پایان غافلگیر کننده ای داشت اما جزو کتاب
نسخه چاپی کتاب رو از کتابخونه حسینه ارشاد گرفتم خوندم. واقعا ضعیف بود.
ترجمه افتضاحه! اصلا سر و ته نداره بعضی جمله ها، فکر میکنم با گوکل ترنسلیت ترجمه میکردن چیز بهتری از آب درمیومد
گاهی کسل کننده میشد ولی به نظرم اصل داستان جذاب بود 👍