احساس میکنم درون تو چیزی هست که هیچکس نمیداند.
عباس علی یراگدیاد
احساس میکنم درون تو چیزی هست که هیچکس نمیداند.
سایهی یک شک (۱۹۴۳)
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
امشب یه بوس کم کالری بهش میدم. یه بوسهی رژیمی
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
بهعنوان یک دانشآموزِ فارغالتحصیل یاد گرفتم. «میتونی سالها با یک بیمار زندگی کنی، اما هنوز هم میتونه شما رو متعجب کنه.»
شیلا در جستجوی خوشبختی
میگویم: «من آگورافوبیا دارم؟»
لبهایش را جمع میکند. «این یه سؤاله؟»
«نه، فقط میخواستم مطمئن شم که میدونی یعنی چی.»
«البته که میدونم. تو از فضاهای باز خوشت نمیآد.»
دوباره چشمانم را میبندم و سرم را تکان میدهم.
«اما فکر میکردم آگورافوبیا یعنی اینکه فقط نمیتونی مثلاً بری جایی چادر بزنی. یعنی چیزهای خارج از خونه.»
«هیچجا نمیتونم برم.»
شیلا در جستجوی خوشبختی
احساس میکنم درون تو چیزی هست که هیچکس نمیداند.
n re
حس میکنم شبیه سوزن روی قطبنما هستم که میچرخد و دنبال جایی میگردد که متوقف شود.
امیر
«تعریفِ دیوانگی، فاکس.» و از اینشتین نقل میکرد. «یعنی انجامدادنِ دوباره و دوبارهی یک چیز و انتظار نتایج مختلف داشتن.»
Mahdizadeh
بهعنوان یک دکتر میگویم کسی که رنج میبرد، دنبال محیطی است که بتواند آنرا کنترل کند.
امیر
همانطور که مینوشیم و بازی میکنیم با هم گفتوگو میکنیم. هر دو مادر یک فرزند هستیم تا جاییکه من میدانم. هر دو قایقران هستیم، البته نمیدانستم. جین قایق تکنفره را ترجیح میدهد، اما من بیشتر به دونفرهها علاقه دارم یا داشتم.
دربارهی ماهعسلم با اد برایش تعریف میکنم:
ghazl
اگر فقط از کارکردن با بچهها چیز کمی یاد گرفته باشم، اگر بتوانم همهی آن سالها را در یک واقعیت قرار بدهم، همین است: آنها بهشکل خارقالعادهای ارتجاعی هستند. میتوانند نادیدهگرفتهشدن را تحمل کنند. میتوانند در برابر سوءاستفاده مقاومت کنند. میتوانند دوام بیاورند. حتا پیشرفت کنند، در جاییکه بزرگسالان مثل چتر فرو میریزند.
ف