
کتاب همه می میرند
معرفی کتاب همه می میرند
کتاب همه می میرند با عنوان اصلی Tous les hommes sont mortels و عنوان انگلیسی All Men Are Mortal نوشتهی سیمون دوبوار، رمانی است فلسفی، عمیق و تأملبرانگیز که مرز بین میل به جاودانگی و معنای زندگی فانی را به تصویر میکشد. این اثر در دستهی رمانهای اگزیستانسیالیستی قرار میگیرد و ماجرای مردی به نام فوسکا را روایت میکند که جاودانه است، اما در دل این جاودانگی، با خلأ، تکرار و بیمعنایی دستوپنجه نرم میکند.
دوبوار با هوشمندی، مفاهیمی چون مرگ، تاریخ، اخلاق، رنج بشر و وسوسهی نجات جهان را از زاویهای متفاوت به چالش میکشد و مخاطب را به بازنگری در درک خود از زمان و زندگی وامیدارد. عنوان اصلی کتاب بهروشنی گویای یکی از ایدههای مرکزی داستان است: ناتوانی انسان در تحمل جاودانگی و تمایل پنهانش به محدودیت. این اثر با ترجمهی مهدی سحابی از سوی انتشارات نشر نو منتشر شده است. نسخهی الکترونیکی آن را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب همه می میرند
کتاب همه میمیرند از سیمون دوبوار برای نخستینبار در سال ۱۹۴۶ در فرانسه منتشر شد؛ اثری بلندپروازانه، فلسفی و تاریخی که با بهرهگیری از ساختاری روایی و زبانی شفاف، پرسشهایی بنیادین دربارهی معنای زندگی، مرگ، قدرت و پیشرفت تاریخی را پیش روی خواننده میگذارد. برخلاف بیشتر آثار واقعگرایانه و معاصر دوبوار، این رمان بهطرزی غافلگیرکننده پا به قلمرو فانتزی و خیال میگذارد و تنها اثر اوست که اینچنین از منطق رئالیستی فاصله میگیرد. خط اصلی داستان در دو زمان روایت میشود: یکی در دههی ۱۹۴۰، زمانی که فوسکا، مردی جاودانه، با بازیگری به نام رجین آشنا میشود، و دیگری در دل تاریخ، جایی که فوسکا گذشتهی بلند خود را برای رجین بازگو میکند؛ خاطراتی که از نگاه و زبان رجین روایت میشوند و بیش از شش قرن از تاریخ اروپا، بهویژه در ایتالیا، فرانسه و آلمان را در بر میگیرد. در دل این بستر تاریخی، دوبوار نگاهی تیره و بدبینانه به تمدن، قدرت و مفهوم پیشرفت دارد. پرسش بنیادینی که داستان در برابر مخاطب میگذارد چنین است: آیا تاریخ بهتدریج بهسوی وضعیت بهتری حرکت میکند یا در چرخهای بیپایان از تکرار اسیر شده است؟
لحن اثر جدی، تأملبرانگیز و فلسفی است و از منظری اگزیستانسیالیستی، میل انسان به جاودانگی را کاوش میکند؛ میلی که در فوسکا نهتنها یک خواست شاعرانه، بلکه تلاشی برای تسلط و گریز از بیثباتی زندگی فانی است؛ تلاشی که در نهایت به پوچی، تکرار، و تنهایی میانجامد. دوبوار بعدها اشاره کرده بود که در زمان نوشتن این اثر به تاریخ علاقهمند شده بود؛ علاقهای که در لایههای تاریخی، اجتماعی و اخلاقی رمان بهروشنی بازتاب یافته است. این کتاب در کنار دیگر آثار فلسفی اگزیستانسیالیستی قرن بیستم، جایگاهی منحصربهفرد دارد و نمونهای درخشان از بهرهگیری از ادبیات برای کاوش در ژرفای تجربه انسانی است.

چرا باید کتاب همه می میرند سیمون دوبوار را بخوانیم؟
کتاب همه می میرند نه یک ستایش ساده از زندگی فانی است، و نه یک هشدار ترسناک دربارهی جاودانگی. سیمون دوبوار در این داستان، دو تجربهی کاملاً متفاوت را روبهروی هم مینشاند: زندگی با آگاهی از مرگ، و زندگی بدون مرگ. او از خلال این تقابل، ما را به فکر فرو میبرد که معنا، لذت، عشق و حتی رنج، چطور در پرتو محدودیتها شکل میگیرند. در دل این موقعیت نامعمول، خواننده با تجربهای مواجه میشود که خودش هرگز نخواهد داشت—یعنی جاودانگی—و همین مسئله باعث میشود باورهایش دربارهی زمان، مرگ، تکرار و حتی مفهوم زندگی خوب از نو شکل بگیرند.
این کتاب اگرچه ایدهمحور و فلسفی است، اما هرگز به دام شعار یا موعظه نمیافتد؛ بلکه از راه داستانگویی زنده، خواننده را دعوت میکند تا خودش کشف کند و فکر کند. دغدغههایی چون میل به جاودانگی، ترس از بیمعنایی، وسوسهی اثرگذاری، و مواجهه با ناپایداریها، این رمان را به متنی کاملاً ربطپذیر برای مخاطب امروز بدل کردهاند. مخاطبانی که از ادبیات انتظار تجربهای عمیقتر از صرف سرگرمی دارند، در این رمان با پرسشهایی اساسی و تکاندهنده روبهرو میشوند.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
اگر دغدغههایی مثل معنای زندگی، نقش مرگ در تجربهی انسانی، میل به جاودانگی و تکرار تاریخی ذهنتان را درگیر کردهاند، کتاب همه میمیرند میتواند انتخابی جذاب برایتان باشد. این رمان اگزیستانسیالیستی، با تلفیق فلسفه، تاریخ و تخیل، مناسب کسانی است که از ادبیات، صرفاً انتظار سرگرمی ندارند، بلکه دوست دارند به واسطهی داستان به تأملاتی عمیقتر برسند. خواندن این کتاب به علاقهمندان آثار سارتر، کامو، یا حتی نویسندگانی چون میلان کوندرا و مارگارت اتوود توصیه میشود؛ کسانی که به روایتهای بینامتنی میان تاریخ، سیاست و درونکاوی روانشناختی علاقهمندند. این رمان همچنین برای مخاطبانی که میخواهند تجربهی یک اثر متفاوت از سیمون دوبوار داشته باشند، اثری که فراتر از جنسیت و نظریههای فمینیستیاش، به سؤالاتی بنیادین دربارهی انسان میپردازد، کاملاً خواندنی است.
درباره سیمون دوبوار؛ نویسنده کتاب
سیمون دوبوار، نویسنده، فیلسوف و فمینیست فرانسوی، در ۹ ژانویه ۱۹۰۸ در پاریس متولد شد. در خانوادهای بورژوا رشد کرد و از سنین نوجوانی علاقهی جدی به فلسفه پیدا کرد. تحصیلات عالی خود را در رشتهی فلسفه در دانشگاه سوربن ادامه داد و در سال ۱۹۲۹، در آزمون فلسفهی ملی، پس از ژان پل سارتر، نفر دوم شد. از همان زمان، رابطهای فکری، عاشقانه و ماندگار با سارتر داشت که بر مسیر اندیشه و نوشتار هر دو تأثیر عمیقی گذاشت. دوبوار از مهمترین متفکران فلسفهی اگزیستانسیالیسم به شمار میرود و آثارش همواره به پرسشهایی چون آزادی، مسئولیت، مرگ، و معنای زیستن پرداختهاند.
دوبوار در خلال جنگ جهانی دوم، همراه با سارتر، در پاریس باقی ماند و شاهد آشفتگیها، اشغال، و فروپاشی امیدهای سیاسی بسیاری از روشنفکران بود. این تجربهها، بهویژه بحران باور به پیشرفت تاریخی، تأثیر مهمی بر شکلگیری کتاب همه میمیرند گذاشت. او این اثر را در دههی ۱۹۴۰ نوشت؛ رمانی که تأملاتی عمیق دربارهی تکرار تاریخ، مفهوم قدرت و گذر زمان را در دل بستر تاریخی بازتاب میدهد. هرچند این رمان از نظر فضای داستانی با آثار متأخرترش تفاوت دارد، دغدغههای فلسفی همیشگیاش را در خود جای داده است.
از دیگر آثار مهم او میتوان به جنس دوم و وانهاده اشاره کرد؛ آثاری که بهطور عمیق به ریشههای تبعیض جنسیتی و موقعیت زنان در جامعهی مردسالار میپردازند و روایتگر چالشها و مبارزات زنان در مواجهه با نابرابری و سرکوب اجتماعی هستند؛ این کتابها بارها ترجمه، نقد و تحلیل شده و تأثیری ماندگار در اندیشهی معاصر داشتهاند.
دوبوار هرگز ازدواج نکرد و تا پایان عمر در کنار سارتر ماند. در ۱۴ آوریل ۱۹۸۶ در پاریس درگذشت و در گورستان مونپارناس، کنار ژان پل سارتر به خاک سپرده شد.
بهترین ترجمه کتاب همه میمیرند
مهدی سحابی، مترجم سرشناس ادبیات فرانسه، این اثر را با کیفیتی بالا ترجمه کرده است. سحابی مترجمی شناختهشده با تسلط زبانی در ادبیات فرانسه و دقت در انتقال لحن نویسنده است. زبان روان و در عین حال نزدیک به سبک و زبان دوبوار، ترجمهی کتاب همه میمیرند را بسیار خوشخوان و خواندنی کرده است. همین کیفیت بالای ترجمه باعث شده تا مترجم دیگری به فکر ترجمهی دوبارهی این اثر نیفتد.
نظرات مشهور دربارهی کتاب همه می میرند
کتاب همه میمیرند یکی از آثار منحصربهفرد سیمون دوبوار است که توجه بسیاری از منتقدان و پژوهشگران فلسفه و ادبیات را به خود جلب کرده است. الیزابت فالِز (Elizabeth Fallaize)، از کارشناسان برجستهی زندگی و آثار دوبوار، شخصیت فوسکا را با چهرههایی مانند فاوستِ گوته یا خدایان اساطیری یونان مقایسه کرده است؛ شخصیتهایی که یا از رنج فناپذیری انسان در اماناند، یا در پی رهایی از محدودیتهای انسانی از آن فراتر رفتهاند و همین فرار، آنها را درگیر تناقضها و بیمعناییهای تازهای کرده است. به گفتهی زندگینامهنویسان دوبوار، کلود فرانسیس و فرناند گونتیه، این اثر یک رمان متافیزیکی است که هرچند در زمان انتشار با استقبال گستردهای روبهرو نشد، اما تقریباً بلافاصله به زبان آلمانی ترجمه شد؛ اتفاقی که نشاندهندهی توجه محافل فکری و فلسفی به مضمون پیچیده و متفاوت آن بود.
اقتباسها از کتاب همه می میرند
از کتاب همه میمیرند فیلمی با همین عنوان در سال ۱۹۹۵ ساخته شده است. این فیلم محصول مشترک هلند، بریتانیا و فرانسه و با بازی بازیگرانی چون ایرن ژاکوب و استیون ری است.
تکه هایی از کتاب همه میمیرند
«در میان زمینهای باتلاقی پیش میرفتم که تا چشم کار میکرد امتداد داشت. زمین نرم زیر پایم فرو میرفت و ساقههای خیزران صدای نرمی میکرد و از آن آب بیرون میزد؛ خورشید در افق فرو مینشست؛ در آن طرف دشتها و دریاها، و در پس کوهها همیشه افقی بود و هر شب خورشید افول میکرد. سالها از زمانی میگذشت که قطب نمایم را دور انداخته بودم، و بیآنکه دیگر در قید زمان و ساعتها باشم، در زمین هموار و یکنواخت ول میگشتم؛ گذشتهام را فراموش کرده بودم؛ و آیندهام آن دشت بیکران بود که تا دل آسمان ادامه داشت. پایم را به زمین میکشیدم تا تکه زمین سختی برای خواب پیدا کنم که چشمم در دوردست به برکهای صورتیرنگ افتاد. نزدیکتر رفتم. رودی از لابلای خیزرانها و سبزهها میپیچید و میرفت.
صد سال، یا حتی صد و پنجاه سال پیشتر، با دیدن چنان منظرهای ممکن بود قلبم به تپش بیفتد؛ با خود میگفتم: این رود بزرگ را من کشف کردهام و تنها خودم جای آن را میشناسم. اما در آن وقت، رود با بیاعتنایی آسمان صورتی را در خود منعکس میکرد و من فقط با خود گفتم: نمیتوانم شب هنگام از این رودخانه بگذرم. تکهزمینی پیدا کردم که از سرما سخت شده بود، کولهام را به زمین انداختم و پوستین رواندازم را بیرون کشیدم؛ بعد با تبر کندهای را شکستم و تل بزرگی از خردهچوب جمع کردم و آتش زدم. هر شب آتشی روشن میکردم تا برخلاف تصور خودم، حضور گرم و بوی گیرای آن آتش زنده و سرخ، که میغرید و از زمین به آسمان میرفت، حس شود. رود چنان آرام بود که از آن کوچکترین زمزمهای به گوش نمیرسید.
- آهای! آهای!
یکه خوردم. صدای کسی بود: مردی سفیدپوست.
- آهای! آهای!
در جوابش من هم فریاد زدم. مشتی چوب در آتش انداختم و شعله آن بلندتر شد؛ همچنانکه داد میزدم به طرف رودخانه رفتم و روشنای کوچکی را در آن طرف آن دیدم؛ او هم آتشی روشن کرده بود. با فریاد چیزهایی گفت که نفهمیدم، اما حس کردم به فرانسه حرف میزند. در هوای نمناک صداهایمان درهم میآمیخت اما بدون شک او هم نمیتوانست کلمات مرا تشخیص دهد. سرانجام ساکت شد و من سه بار با فریاد گفتم: «تا فردا!»
یک مرد؛ مردی سفیدپوست. خودم را در رواندازهایم پیچیده بودم، گرمای آتش را روی صورتم حس میکردم و با خود میگفتم: از زمانی که مکزیکو را ترک کردهام، چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده. چهار سال. هنوز هیچ نشده شروع به شمارش زمان کرده بودم. آتشی در آن طرف رود شعله میزد و من این را با خود میگفتم که «چهار سال است که چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده.» در میان ما در دو طرف رود، گفتگویی شروع شده بود: کیست؟ از کجا میآید؟ در پی چیست؟ او هم این سوالها را از من میکرد. و من جوابش میدادم. ناگهان، در کناره آن رود، میدیدم که گذشتهای و آیندهای و سرنوشتی دارم.
صد سال پیشتر، در فلسینگ سوار کشتی شده بودم تا دنیا را بگردم. امیدوار بودم سر و کاری با آدمیان نداشته باشم. میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند، نباشد. از اقیانوسها و بیابانها گذشتم. سوار بر کشتیهای چینی به سفر رفتم و در کانتون شمشی از طلای ناب دیدم که دویست میلیون میارزید. از کاتهونگ (Kathung) دیدن کردم، لباس کاهنها را پوشیدم و فلاتهای مرتفع تبت را درنوردیدم. مالاکا، کالیکوت و سمرقند را دیدم و در دل جنگلی انبوه در کامبوج، از پرستشگاهی دیدن کردم که به بزرگی یک شهر بود و بیش از صد ناقوسخانه داشت؛ با خان بزرگ مغول و با شاه ایران سر یک سفره غذا خوردم؛ راهی به جزایر اقیانوس آرام باز کردم. با پاتاگونها (Patagons) جنگیدم؛ به وراکروز و شهر مکزیکو رسیدم. تنها و پای پیاده روانه قلب ناشناخته قاره نو شدم و چهار سال بود که در جلگهها و جنگلها میگشتم بیآنکه به جای خاصی بروم، قطبنما نداشتم، در ابدیت و در زیر آسمان یله بودم. تا همان چند ساعت پیش، هنوز زمان و مکان را نمیشناختم. اما حال، در نقطه معینی از کره زمین خوابیده بودم که اسطرلابی میتوانست عرض و طول آن را اندازهگیری کند؛ درست در شمال مکزیکو بود؛ در چند هزار فرسخی آن؟ به سمت شرق یا غرب؟ مردی که در آنسوی رود خوابیده بود مکان مرا میدانست.
همین که سحر شد، لباسهایم را درآوردم و آن را با رواندازهایم در کوله پوست گاو وحشی جا دادم؛ کوله را به پشت انداختم و تن به آب زدم؛ سرمای آب نفسم را بند آورد، اما حرکتش کند بود و بزودی به آن طرف رودخانه رسیدم. خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. مرد ناشناس در کنار تل کوچکی از خاکستر خوابیده بود. سی ساله مینمود و موهای بلوطی روشن داشت. ریش کوتاه زبری نیمی از صورتش را میپوشاند. در کنارش نشستم و منتظر ماندم.
جوان بیدار شد و با تعجب نگاهم کرد.
- چطور به این طرف آمدید؟
- از رودخانه گذشتم.
حجم
۳۷۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۱۳ صفحه
حجم
۳۷۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۱۳ صفحه
نظرات کاربران
نویسنده داستان پادشاهی به نام "رایموندو فوسکا"را روایت میکند که پس از خوردن معجونی عمر جاودانه پیدا میکند. کتاب دربردارنده زندگی و افکار او در قرنها و زمان های مختلف است. ابتدای داستان کمی خسته کننده و کند پیش میرود. تمامش داستانهای
من با این کتاب زندگی کردم. واقعا جذاب بود برام. فکر میکردم باید فیلم یا سریالی ازش ساخته باشن، اما چیزی پیدا نکردم. بسیار بسیار کتاب ارزشمندی بود. صرفا به چشم یک رمان بهش نگاه نکنید. ترجمه بنظرم خیلی روان بود. داستان پردازی هم حرف نداشت. نویسنده
سیمون دوبوار در قالب رمانی چهارصد صفحه ای، سواد و نبوغش را همزمان به رخ میکشد؛ سواد ادبی، تاریخی، فلسفی و روانشناختیاش را، که خواننده را با هیجان به دنبال خودش میکشد لابلای کلمات، نبوغ دوبووار آنجا رخ مینماید که حرفهای
(۲-۳-[۳]) خیلی خوب بود، گرچه در بخش های میانی و پایانی، زیادی وارد مسایل جنگی میشه گاهی خسته کن به نظر میاد ولی کلیت داستان باعث میشه همچنان ادامه بدین؛ حال و هواش تا حدودی شبیه کتاب سینوهه ست، در کل
قبل از خواندن این کتاب به مرگ جور دیگه ای فکر می کردم و زندگی رو با وجود مرگ پوچ و بی ارزش می دیدم اما وقتی داستان مردی رو خوندم که هرگز نمیمیره فهمیدم که زندگی بدون مرگ هم
فوسکایِ فناناپذیر خود را خدایی می پندارد که هرچند خالق جسم بشری نیست اما خود را خالق سرنوشت آنها میداند. خالقی که میخواهد مستبدانه حکمرانِ آرزوها و سرنوشت انسانها باشد و نظمی بی چون و چرا بر آنان نازل کند.
متاسفانه فواصل اصلا در نسخه الکترونیک رعایت نشده اند و این مطالعه را سخت میکند. گاهی وسط یک جمله است و علیرغم باقی بودن جا در صفحه، ادامه متن به صفحه بعد منتقل شده و گاهی به دلیل تغییر زمان،
کتاب خوبی بود.یه جاهایی ازش خسته شدم و نمی خواستم دیگه ادامه بدم اما ناراحتی و درد و غم فوسکا بهم اجازه نمی داد که کتاب رو رها کنم. واقعا خود من هم همیشه از اینکه روزی باید بمیرم و
. .در جهانی که ادبیات برایم خلق کرده، رمانِ "همه میمیرند"، در جغرافیایی مطبوع و دست نیافتنی ریشه دوانده و لقب یکی از خاصترین و نابترین آثاری که افتخار آشنایی با آن را داشتهام، بهنام خود زده. از آنجا که رابطه عاشقانه
کتاب راجب مردی هست که به انتخاب خودش معجونی خورده که باعث شده هیچ وقت نمیره و تمام داستان زندگی این مرد در دوره های مختلف تاریخی و تجربه های تکراری اون هست. خیلی خیلی عالی بود ...نگاه به زندگی از