کتاب خاطرات سیمون دوبووار (جلد اول)
معرفی کتاب خاطرات سیمون دوبووار (جلد اول)
کتاب خاطرات سیمون دوبووار (جلد اول) نوشتهٔ سیمون دوبووار و ترجمهٔ قاسم صنعوی است و انتشارات توس آن را منتشر کرده است. این کتابْ خاطرات خودنوشت سیمون دوبووار، متفکر بزرگ فرانسه است که جلد نخست آن خاطرات دختری آراسته نام دارد.
درباره خاطرات سیمون دوبووار (جلد اول)
چاپ خاطرات سیمون دوبووار زمانی انتشار یافت که نویسندهاش روی در نقاب خاک پنهان کرده بود. او در روز ۱۴ آوریل ۱۹۸۶ درگذشت و این حادثه با اختلاف یک روز، شش سال پس از درگذشت ژان پل سارتر، یار و همراه دیرینی که طرف مقابل این زوج افسانهای بهشمار میرفت، روی داد.
کتاب خاطرات سیمون دوبووار ۴ جلد دارد و البته خود او در متن اصلی چنین عنوانی به آنها نداده، بلکه هر جلد را با عنوانی خاص منتشر کرده است. نام هرکدام از جلدها از این قرار است:
جلد اول: خاطرات دختری آراسته
جلد دوم: سن کمال
جلد سوم: اجبار
جلد چهارم: حسابرسی
در جلد نخست، سیمون دوبووار ماجراهای دوران کودکی و نوجوانی خود را تا زمانی که دانشجوی درخشانی در رشتهٔ فلسفه در سوربن شده نقل میکند. سالهای نخستین در آپارتمان راحتی در بولوار راسپای میگذرد ولی بدبختیای که در سالهای جنگ جهانی اول به خانواده روی میآورد پدر و مادر او را ناگزیر میکند که اقامتگاههای کوچکتر و ارزانتری بجویند. سیمون و خواهرش پوپت که بیجهیزیه هستند ناگزیر میشوند برای تأمین معاش کار کنند. پدر بورژوا از بابت این امر که برایش در حکم انحطاطی است به غیظ در میآید. او بدون رضایت قلبی شاهد نخستین موفقیتهای دختر در راهی که خود برایش برگزیده میماند. تضاد بیرحمانهای که مایهٔ اندوه و سپس سبب طغیان سیمون شاگرد سربهراه مدرسه دزیر و دانشجوی درخشان سوربن میشود، او را از محیط بورژوایی خود جدا میکند. آشنایی با یک دانشجوی جوان فلسفه که بعدها یکی از بزرگترین فلاسفه و نویسندگان قرن بیستم میشود پایانبخش این جلد است.
او در خاطراتش، زیر و بم زندگی پر تکاپوی خود او، ژان پل سارتر و جمعی از یاران نزدیک آنها را به تفصیل نقل میکند، اما دربارهٔ ۶ سال آخر زندگی او آگاهیهایی که با شرح و بسطهای «خاطرات» قابل مقایسه باشد در دسترس قرار ندارد. آنچه از این زندگی ۶ساله بر همگان آشکار است این است که سیمون دوبووار پس از آن که «مراسم وداع» یا «حسابرسی»، آخرین جلد از خاطرات و آخرین اثر خود را که شرح حوادث زندگی ۱۰ سال آخر سارتر بود در اواخر سال ۱۹۸۱ به چاپ رساند، با شور و حرارت همیشگی ادارهٔ مجله «له تان مدرن» را که او، سارتر و جمعی از یارانشان تأسیس کرده بودند، بهعهده گرفت و نامههایی را که سارتر به او نوشته بود تحت عنوان «نامههایی به کامو» منتشر کرد و برنامههایی برای تلویزیون نوشت، به اقتباسهایی برای استفاده در سینما دست زد و در این میان، دمی نیز از مبارزه در راه آزادی و برابری حقوق زن روی نگرداند.
دوبووار به سؤالهایی که در تمام طول زندگیاش مطرح کرده، همیشه جوابهای قطعی نداده. ولی از طرح سؤالهای اساسی انصراف نیافته است: چگونه باید زیست، چگونه باید زن و مرد بود، برای بودن چه باید کرد؟ انسان خوشش میآید که میبیند کسی که هرگز خود را کنار نکشیده یا عقبنشینی نکرده، در پایان آخرین کار بزرگش، واپسین سؤال را بکند: جامعه باید چگونه باشد تا در آن انسان در دوران پیریاش انسان بماند؟ پاسخ ساده است: باید همیشه با او چون انسان رفتار شود.
سیمون دوبووار در وقایعنگاری دورانش رضایتنامه توزیع نمیکند، با حیلهگرترین خطرها، یعنی فراموشی، مبارزه کرده و خاطراتش را به ما هدیه میکند. و این راه را، هر قدر هم که درخور اعتراض باشد، چون در کلامی، در نوشتهای، تجسم پذیرفته، انسان میل دارد باز هم طی کند.
خواندن خاطرات سیمون دوبووار (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به علاقهمندان به آرا و نظریات و زندگی سیمون دوبووار پیشنهاد میکنیم.
درباره سیمون دوبووار
سیمون دوبووار در سال ۱۹۰۸ در خانوادهای مذهبی و ثروتمند به دنیا آمد. ورشکستگی پدر در سالهای پس از جنگ جهانی اول اوضاع را برای سیمون و خانوادهاش دشوار کرد. اما فداکاریهای مادر سیمون، فرانسوا، زمینه را برای پرورش استعداد فرزندان خود فراهم کرد. او تمام تلاش خود را کرد تا دخترانش در دانشگاه سوربن (معتبرترین و بهترین دانشگاه فرانسه در پاریس) ثبتنام کنند.
سیمون دوبووار جوان بیشترِ وقتش را صرف تحقیق و مطالعه میکرد. دایرهٔ مطالعات او بسیار وسیع بود. از ادبیات کلاسیک و متنهای قدیم لاتین گرفته تا ادبیات و فلسفه روز.
در دانشگاه با ژان پل سارتر آشنا شد. از همان دوران بود که به یکدیگر علاقهمند شدند و عشقشان تقریبا تا پایان عمر باقی بود. ارادت خاص هر دو متفکر به فلسفهٔ وجودگرایی (اگزیستانسیالیسم) یکی از پایههایی بود که رابطهشان را استوار نگه میداشت. سیمون که از مهمترین اندیشمندان فمینیست است، در سال ۱۹۸۶ در پاریس، شهر محل زادگاهش، دیده از جهان فروبست.
کتابهای او از این قرار هستند:
جنس دوم
نقد حکمت عامیانه
خون دیگران (رمان)
ماندارنها (رمان)
همه میمیرند (رمان)
مرگی بسیار آرام (رمان)
خاطرات
وداع با سارتر
بخشی از خاطرات سیمون دوبووار (جلد اول)
«من در ساعت چهار صبح روز نهم ژانویه ۱۹۰۸، در اتاقی با مبلمانی به رنگ سفید براق و مشرف بر بولوار راسپای۱ متولد شدهام. در عکسهای خانوادگی که در تابستان بعد برداشته شده، خانمهای جوانی با پیراهنهای بلند، با کلاههایی آراسته به پر شترمرغ، آقایانی با کلاههای حصیری، با کلاههای تابستانی دیده میشوند که به نوزادی لبخند میزنند: اینها عبارتند از: پدر و مادرم، پدربزرگ، عمو و دایی، عمه و خاله و خود من. پدرم سی سال داشت و مادرم بیستویک سال، و من نخستین فرزند آنها بودم. آلبوم را یک صفحه ورق میزنم؛ مادرم نوزاد دیگری را در آغوش گرفته که من نیستم؛ من دامن پلیسه به تن دارم و کلاه بره به سر گذاشتهام، دو سال و نیمهام، و خواهرم تازه متولد شده است. ظاهرآ من نسبت به او احساس حسادت میکردهام، اما برای مدت کمی. تا جایی که به خاطر میآورم از اینکه بزرگتر بودم احساس غرور میکردم: بچه اول بودم. در لباس «کلاه قرمزی کوچولو»، با زنبیل کلوچه و ظرف کرهام، خودم را بیش از طفل شیرخواری که در گهوارهاش میخکوب شده بود جالب توجه مییافتم. من صاحب خواهر کوچکی بودم: این بچه صاحب من نبود.
از سالهای اول زندگیام، چندان چیزی جز احساسی مبهم بازنمییابم: چیزی سرخ و سیاه و گرم. آپارتمان سرخ بود، موکت سرخ، اتاق ناهارخوری به سبک هانری دوم، ابریشم نقشداری که درهای شیشهدار را میپوشاند. و در اتاق کار پدرم، پردههای مخمل سرخ؛ مبلمان این جایگاه مرموز مقدس از چوب گلابی بود که رنگ سیاه بر آنها خورده بود؛ من در فرورفتگی عمیق زیر میز چمباتمه میزدم، در ظلمات میغلتیدم؛ تاریک بود، گرم بود و رنگ سرخ موکت در چشمانم فریاد میکشید. بدین ترتیب تمام دوران خردسالیام سپری شد. من در پناه، نگاه میکردم، لمس میکردم، دنیا را کشف میکردم.
امنیت روزمره را مدیون لوئیز بودم. او صبح لباس تنم میکرد، شب لباس از تنم در میآورد و با من در یک اتاق میخوابید. جوان، فاقد زیبائی، بدون رمز و راز بود زیرا ـ حداقل به گمان من ـ فقط برای آن وجود داشت که مراقب خواهرم و من باشد، هرگز صدایش را بلند نمیکرد، هرگز بدون دلیل ملامتم نمیکرد. در تمام مدتی که در لوکزامبورگ با شنها بازی میکردم، در تمام مدتی که برای عروسکم بلوندین که در یک شب نوئل همراه با صندوق حاوی بقچهبندیاش از آسمان نازل شده بود، لالایی میگفتم، نگاه آرام لوئیز از من حمایت میکرد. شب که فرا میرسید در کنارم مینشست و تصاویری نشانم میداد و داستانهایی برایم نقل میکرد. حضورش به اندازه وجود زمینی که در زیر پایم احساس میکردم برایم ضروری بود و آن را همانقدر هم طبیعی مییافتم.
مادرم، که دورتر و بیثباتتر بود، احساسهای عاشقانهای در من برمیانگیخت: روی زانوانش، در لطافت عطرآگین بازوانش قرار میگرفتم، پوست جوان زنانهاش را غرق بوسه میکردم؛ گاهی شب هنگام، زیبا چون تصویری، در میان پیراهن سبز پرزدارش که آراسته به گلی سرخرنگ بود، در میان درخشش پیراهن سیاهش، در کنار تختم آشکار میشد. وقتی عصبانی بود به من «چشمغره میرفت»؛ از این برق توفانی که چهرهاش را زشت میکرد هراس داشتم؛ به لبخند او نیاز داشتم.
اما پدرم را کم میدیدم. هر روز صبح به «کاخ» میرفت و کیفی پر از چیزهای غیر قابل لمس که پرونده خوانده میشد زیر بغل میگرفت. پدرم نه ریش داشت و نه سبیل، و چشمهایش آبی و شاد بودند. شامگاه وقتی که برمیگشت برای مامان بنفشه پارم میآورد، آنها، همدیگر را میبوسیدند و میخندیدند. پاپا با من هم میخندید؛ مرا به آواز خواندن وامیداشت: «این یک ماشین خاکستری است» یا او یک پای چوبی داشت؛ یا سکههای یکصد سوئی از نوک دماغم میچید و مرا متحیر میکرد: سرگرمم میکرد و وقتی به من میپرداخت خوشنود میشدم؛ اما پدرم در زندگیم سهم خیلی مشخصی نداشت.»
حجم
۵۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۵۸ صفحه
حجم
۵۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۵۸ صفحه
نظرات کاربران
ترجمه روانی ندارد و خواندن کتاب را مشکل می کند. البته قابل درک است که از این نویسنده و قلمش انتظار روایت خطی روزهای یک زندگی را نباید داشت اما ترجمه روان و گویا می توانست بسیاری از پیچیدگی های
سیمون دوبووار روح اصیلی داره قلمش