کتاب کیسه استخوان ها
معرفی کتاب کیسه استخوان ها
کتاب کیسه استخوان ها نوشتهٔ استیون کینگ و ترجمهٔ امیرحسین قاضی است. انتشارات آذرباد این رمان معاصر آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب کیسه استخوان ها
کتاب کیسه استخوان ها (Bag of Bones) برابر با یک رمان معاصر و آمریکایی است که ما را به فضایی وهمآلود در عمق اندوه، رازهای خانوادگی و قدرت تسخیرکنندهٔ گذشته میبرد. داستان پیرامون «مایک نونان»، نویسندهای موفق میچرخد که پس از مرگ ناگهانی همسرش «جو»، دچار نوعی انسداد ذهنی در نویسندگی میشود. او به کلبهٔ تابستانیشان در کنار دریاچهای به نام «دارک اسکور» پناه میبرد. گفته شده است که نویسندهٔ رمان حاضر با دقت، تاروپود داستان را میتند. مایک در این کلبهٔ دورافتاده، نهتنها با کابوسهای هولناک و حضور شبحگونهٔ جو دستوپنجه نرم میکند، بلکه درگیر ماجرای مرموز دیگری میشود؛ نبرد حقوقی بر سر حضانت دختربچهای سهساله به نام «کایرا دوور»، بین مادر جوان و بیوهاش و پدربزرگ ثروتمند و بانفوذش. مایک در این میان، با رازهای تاریک گذشتهٔ ساکنان دارک اسکور و بهویژه کلبهشان روبهرو میشود. این رازها به خوانندهای سیاهپوست به نام «سارا تیدول» و نفرینی که بر این منطقه سایه افکنده، گره خورده است. انگار تاریخ در حال تکرارشدن است و مایک ناخواسته در مرکز این چرخهٔ شوم قرار میگیرد.
خواندن کتاب کیسه استخوان ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره استیفن کینگ
استیوِن اِدْوین کینْگ (استیفن کینگ) در سال ۱۹۴۷ میلادی در پورتلند در آمریکا متولد شد. روزی پدر استیفن بهبهانهٔ خرید سیگار، خانه را برای همیشه ترک کرد. مادر، استیفن و برادرخواندهاش «دیوید» را بهتنهایی و با مشقت بسیار بزرگ کرد. استیون در سال ۱۹۵۹ پس از نوشتن مقالهای برای یک روزنامهٔ محلی کمتیراژ به نویسندگی علاقهمند شد. او درمورد برنامههای تلویزیونی نقد و مقاله نوشت. رفتهرفته داستانهای کوتاه آغازین خود را به ۳۰ سِنت به آدمهای محلی فروخت؛ بعضی از داستانها را نیز به همشاگردیهای مدرسه میفروخت که معلمها پس از آگاهی از جریان مانعش شدند. بیشتر آثار ابتدایی این نویسنده، علمی - تخیلی بودند. پس از خواندن مجلات ترسناکِ خالهاش، در سال ۱۹۵۹ به ژانر وحشت علاقهمند شد. او از نویسندگانی همچون هاوارد فیلیپس لاوْکرَفْت، رابِرتْ بلاچ وجک فینی الهام گرفت و سپس داستان ترسناک I Was a teenage GraveRobber را نوشت.
استیفن در سال ۱۹۶۷ که توانست داستان «کف شیشهای» را چاپ کند، مسیر زندگیاش تغییر کرد و از سال دوم دانشگاه شروع به نوشتن مقالات هفتگی برای روزنامهٔ دانشگاه کرد. استیون در فعالیتهای سیاسی - دانشجویی نیز شرکت میکرد. او یکی از اعضای تشکلهای دانشجویی بود؛ ابتدا با این عقیدهٔ محافظهکارانه که جنگ با ویتنام برخلاف قانون اساسی است و سپس در مقام یکی از حامیان فعال جنبش ضدجنگ در دانشگاه اورونو. او در سال ۱۹۷۰ در رشتهٔ زبان انگلیسی لیسانس گرفت. پس از ازدواج، وضع مالی خوبی نداشت و نتوانست بهدلیل فشار خون، قدرت بینایی ضعیف، کف پای صاف و قدرت شنوایی ضعیف، کار متناسب با رشتهاش پیدا کند. او کارگر یک کارخانهٔ تولید مواد شوینده شد.
استیون کینگ اولین داستان کوتاهش را پس از فراغت از تحصیل نوشت و پس از ازدواج هم تعداد بسیاری از این داستانها را فروخت. در سال ۱۹۷۳ بالأخره یکی از داستانهای بلند استیون با عنوان «کری» فروش خوبی داشت و او بالأخره دست از کارهای جانبی کشید و نویسندهای تماموقت شد. موضوعاتی از قبیل ترسهای شبانگاهی، ارواح شیطانی، بیماران روانی خودآزار و دگرآزار ساختار اصلی بیشتر داستانهای استیفن کینگ را تشکیل میدهد؛ در حقیقت او به نویسندهٔ داستانهای ترسناک مشهور است. بر اساس بسیاری از داستانهای استفن کینگ فیلم ساخته شده است؛ داستانهای مشهوری مانند «مسیر سبز»، «جآنی»، «درخشش»، «منطقهٔ مرده»، «رهایی از شاوشنگ» و «کری و کریستین».
بخشی از کتاب کیسه استخوان ها
«لبخندی زدم و گفتم: «منم از دیدنت خوشحالم.» لبخندم ساختگی نبود؛ حالم خوب بود. چیزهایی که قدرت ترساندن شما را در نیمهشبی طوفانی دارند، در بیشتر موارد و در روشنایی صبح یک روز تابستانی، فقط یک موضوع جالب به نظر میرسند. «سرحال به نظر میآی، دوست من.»
حقیقت داشت. بیل چهار سال پیرتر و موهایش اندکی خاکستریتر شده بود؛ اما بهجز اینها، همان بیل سابق بود. شصتوپنج سال داشت؟ هفتاد؟ فرقی نداشت. ظاهرش آن لکههای قهوهای دوران کهنسالی را نشان نمیداد و چینوچروکی در چهرهاش، بهخصوص اطراف چشمها و گونههایش دیده نمیشد که بتوانم آن را به کهولت سن ربط بدهم.
بیل دستم را رها کرد و گفت: «توام همینطور. همگی به خاطر جو متأسفیم، مایک. مردم شهر احترام زیادی براش قائل بودن. شوک بزرگی بود، اونم با توجه به اینکه سنی نداشت. زنم ازم خواست اگه شد از طرفش بهت تسلیت ویژه بگم. اون سالی که سینهپهلو کرد، جو براش یه پتوی افغانی بافت و ایوِت هیچوقت یادش نمیره.»
گفتم: «متشکرم.» و صدایم برای چند لحظه شباهت چندانی به صدای خودم نداشت. به نظر میرسید که در تیآر، همسرم اصلاً نمرده بود. «و از ایوِت هم تشکر کن.»
«اوهوم. همه چی خونه روبهراهه؟ منظورم، بهجز کولره. لعنتی قراضه! هفتهٔ پیش از وسترن اُتو بهم قول اون قطعه رو دادن و الان میگن شاید تا اوایل آگوست نرسه دستم.»
«مشکلی نیست. پاوربوکم هست. اگه بخوام ازش استفاده کنم، میز آشپزخونه بهجای میزتحریر جوابه.» و واقعاً هم دلم میخواست از آن استفاده کنم _ زمان چه کم بود و جدولها چه بسیار.
«آب گرمت بهراهه؟»
«همه چی خوبه؛ ولی یه مشکلی هست.»
سکوت کردم. چگونه به سرایدارم میگفتم که فکر میکردم خانهام تسخیر شده بود؟ احتمالاً راه خوبی وجود نداشت؛ احتمالاً بهترین کار این بود که مستقیم سر اصل مطلب میرفتم. سؤالهایی داشتم؛ ولی نمیخواستم حاشیه بروم و خجالتی باشم. در وهلهٔ اول، بیل متوجه این موضوع میشد. شاید دندانهای مصنوعیاش را از طریق یک کاتالوگ خریده بود؛ اما احمق نبود.
«چی تو سرته، مایک؟ بپرس.»
«نمیدونم قراره حرفم رو چطور برداشت کنی؛ ولی...»
مثل مردی که ناگهان اوضاع را درک میکند، لبخند زد و دستش را بالا برد. «حدس میزنم همین حالاشم میدونم چی میخوای بگی.»
«میدونی؟» احساس آسودگی خاطر فراوانی وجودم را دربرگرفت و بهسختی میتوانستم منتظر بمانم تا بفهمم او در سارا لَفس چه چیزی را تجربه کرده بود، آنهم وقتیکه احتمالاً داشت لامپهای سوخته را بررسی میکرد یا مطمئن میشد که سقف، تحمل وزن برف را دارد. «تو چی شنیدی؟»»
حجم
۷۶۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۶۹۵ صفحه
حجم
۷۶۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۶۹۵ صفحه