دانلود و خرید کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن) جان گوئن ترجمه اطلسی خرامانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن)

کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن)

معرفی کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن)

کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن) نوشتهٔ جان گوین و ترجمهٔ اطلسی خرامانی است. انتشارات آذرباد این رمان معاصر انگلیسی را منتشر کرده است.

درباره کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن)

کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن) برابر با یک رمان معاصر و انگلیسی است که ۵۳ فصل دارد. این رمان اولین جلد از سه‌گانهٔ «حماسهٔ بلادسورن» است که جان گوئن آن را در سال ۲۰۲۱ میلادی به ثبت رساند. گفته شده است که مهارت او در نویسندگی و خلق داستان‌هایی حماسی با خشونتی ملموس که شانه‌به‌شانهٔ داستان‌های اسکاندیناوی قدیم همراه است، این اثر را به اثری ماندگار، هیجان‌انگیز و لذت‌بخش تبدیل کرده است. به‌گفتهٔ مترجم، یکی از نکات بسیار مثبت در نویسندگی جان گوئن نداشتن دید جنسیتی به شخصیت‌های داستان‌ها است. در کتاب‌های او جنسیت زن و مرد معیاری برای توانایی یا ناتوانی نیست و در هیچ کجای داستان‌هایش نمی‌توان عدم عدالت و تعادل را دید. داستان حماسی حاضر از اساطیر نورث و چندین اسطورهٔ دیگر الهام گرفته شده است. توصیفات این رمان و خلاقیت نویسنده در خلق دنیایی جدید یکی از نکاتی است که نویسنده را از بسیاری دیگر متمایز کرده است. در کتاب «سایهٔ خدایان» معنای وفاداری، عدالت و خانواده به چالش کشیده شده و جابه‌جایی مرزهای اخلاقی شخصیت‌ها خواننده را نیز به فکر انداخته است. پس از تمام‌شدن این کتاب باید از خود پرسید وفاداری به چه معنا است؟ خانواده کیست؟ و آیا می‌شود به برقراری عدالت ایمان داشت؟

خواندن کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن) را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب سایه خدایان (کتاب اول، حماسه بلادسورن)

«اورکا با لرزشی موزون از خواب بیدار شد، پلکی زد و به اطراف چشم دوخت، سعی داشت دنیای پیرامونش را درک کند. صدای جریان تند آب را می‌شنید، دیواری چوبی در مقابلش بود و چند نفر باهم در حال گفت‌وگو بودند. دردی تیز و تپنده در سرش احساس می‌کرد و نیمی از صورتش خیس بود. بوی فلزی خون به مشامش می‌رسید. خواست تکان بخورد؛ اما فهمید دست‌وپاهایش را بسته‌اند. سپس متوجه شد مانند آهویی شکار شده او را بر پشت اسبش ترور انداخته‌اند.

سر برگرداند و از گوشهٔ چشم مرد بلوندی را دید که با عصا به سرش ضربه زده بود.

اندیشید یه جادوگره. کلمات جادویی به زبون آورد و عصاش آتیش گرفت. بوی موی سوخته به مشامش رسید و حدس زد این بو از موهای خودش و مربوط به ضربه‌ای باشد که جادوگر با همان عصای شعله‌ور به سرش زده بود.

چیزهایی در اطرافش تکان می‌خوردند، جنگجویانی نشسته بر پشت اسب و تعدادی پیاده‌نظام. سگ‌های شکاری نیز در کنارشان پیش می‌رفتند. صدای چند فریاد و بعد باز شدن دروازه‌ها به گوش رسید. سپس گروه دوری زد، صدای کوبیده شدن سم اسب‌ها بر زمین شنیده شد، از دروازه گذشتند و وارد حیاطی بزرگ شدند.

گریم‌هالت. اصلاً به روش زیرکانه‌ای واردش نشدیم.

از شیبی ملایم بالا رفتند که در امتداد مسیر انحرافی رودخانه پیش می‌رفت. دو کشتی در اسکله پهلو گرفته بودند که بدنه‌شان به‌تازگی با زرد و سیاه رنگ شده بود. رنگ‌های ملکه هلکا. در اطراف حیاط ساختمان‌هایی درهم‌برهم دیده می‌شد. چند انباری و یک کورهٔ آهنگری، صدای کوبیده شدن چکش بر آهن در فضا طنین می‌انداخت. چند اسطبل، آغل مرغ و خوک‌دانی. بزها بع‌بع می‌کردند و مرغ‌ها به دنبال هم از این‌سوی حیاط به‌سوی دیگر می‌دویدند.

بعد ترور ایستاد و اورکا را از پشتش بر زمین انداختند. اورکا، مورد را دید که بی‌هوش و با دست‌وپای بسته کنارش بود و همین‌طور لیف را که هنوز به خاطر زهر عنکبوت برفی می‌لرزید و رگ‌هایش به رنگ آبی بیرون زده بود؛ اما حالا چشمانش باز و هوشیار بودند.

صدایی از پشت سرش گفت: «اگه طناب دور پات رو ببرم، قول می‌دی زندانی خوبی باشی و راه بری؟ واقعاً هیکلت گنده‌ست و من دیگه مثل قبل جوون نیستم.» الوار سر برگرداند و مرد پیری را دید که به او خیره شده بود. موهای رو به طاس شدنش را کوتاه و ریشی سفید و زخمی بر بینی بزرگ و گوشتی‌اش داشت.

اورکا به تأیید سر تکان داد. صدای بیرون کشیده شدن قمه‌ای را شنید و طناب دور پایش شُل شد.

دست‌هایی او را از جا بلند کردند.

اورکا کش‌وقوسی به بدنش داد، گردنش را به چپ و راست چرخاند و نگاهی به اطراف کرد.

جادوگر داشت از اسب پایین می‌آمد و زن جنگجو نیز در کنارش بود. زنی دیگر با موهای بور افسار اسب را گرفته و آن را به همراه اسب دیگری که زنی بی‌هوش و یک صندوق بر پشتش بود به سمت اسطبل برد. اورکا همان‌طور که به آن‌ها می‌نگریست چهره درهم کشید، کوبش سرش شدیدتر شده بود.

مرد سپیدموی همان‌طور که طناب دور مچ‌های اورکا را به دنبال خود می‌کشید، گفت: «برای سیاحت وقت نداریم.»

اورکا سکندری خورد، حالا که طناب‌ها را باز کرده بودند خون به پاهایش که مورمور شده و درد می‌کردند، برمی‌گشت. دیگر مبارزان نیز دنبالشان به سمت تالار چوبی و برج می‌آمدند و مورد و لیف را با خود می‌آوردند. تالار سقفی از چوب و کلوخ‌هایی جوانه‌زده داشت؛ و برج نیز از آجرهایی چوبی ساخته شده بود که بر ستون‌هایی چوبی محکم شده بودند.

مردان و زنان، برده‌ها و خدمتکاران همگی دست از کار کشیده و به اورکا و دو برادر چشم دوختند. صدای فریادی از انباری در نزدیکی رودخانه به گوش رسید.

صدای فریاد ملتمسانهٔ یک کودک.

اورکا ایستاد و به انبار خیره شد. با صدایی قارقارمانند گفت: «برکا.» گلویش خشک و گرفته بود.

مرد سپیدموی او را به دنبال خود کشید و جنگجوی دیگری از پشت هُلش داد.

اورکا این بار بلندتر گفت: «برکا؟»

جنگجوی پشت سرش بار دیگر هُلش داد و با تشر گفت: «راه برو زنیکهٔ هرزه.»

صدای سیلی زدنی به گوش رسید و صدای کودک دوباره بلند شد.

اورکا دستش را از گره دست پیرمرد بیرون کشید و برگشت، سرش را به صورت جنگجویی که پشت سرش بود، کوباند و بینی‌اش را شکست. مرد بر زمین افتاد و تبر دسته‌بلندش را رها کرد. بعد به‌زانوی زنی که می‌خواست به جنگجوی بر زمین افتاده کمک کند، لگد زد و او را با ناله‌ای بر زانو انداخت. سپس دستان بسته‌اش را بالا برد و بر سر زن کوبید.

ضربه‌ای بر شانه‌اش نواخته شد و او را برگرداند، مرد سپیدمو باخشم به او نگاه می‌کرد و انتهای نیزه‌اش را به شکم اورکا کوبید. ضربه‌ای دیگر به پشت پاهایش خورد و او را به‌زانو انداخت. صدای قدم‌ها و غریدن دیگر جنگجویانی که دورش را می‌گرفتند، شنید. همه با انتهای نیزه، مشت و لگد به جانش افتادند. چکمه‌ای با چانه‌اش برخورد کرد و برق سفیدی در سرش منفجر شد.»

علی
۱۴۰۳/۱۱/۲۰

عالیه ، بی صبرانه منتظرم تا جلد بعد رو بخونم.

حجم

۵۲۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۶۳۲ صفحه

حجم

۵۲۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۶۳۲ صفحه

قیمت:
۱۵۲,۰۰۰
تومان