کتاب قلمروهای طلایی
معرفی کتاب قلمروهای طلایی
کتاب قلمروهای طلایی نوشتهٔ نائومی نوویک و ترجمهٔ یاسمن میرزاپور است. انتشارات آذرباد این رمان معاصر آمریکایی را منتشر کرده است. این اثر، جلد ۳ از مجموعهٔ «اسکلومنس» است.
درباره کتاب قلمروهای طلایی
کتاب قلمروهای طلایی (The Golden Enclaves) برابر با یک رمان معاصر و آمریکایی است. در این رمان متوجه میشوید نجات دنیا آزمونی است که هیچ مدرسهٔ جادویی نمیتواند شما را برایش آماده کند. راوی این رمان، «اوریون» و متحدهایشان نقشهای برای فرار از مدرسه کشیدهاند؛ نقشهای که قرار است دنیا را بهجایی امن تبدیل کند تا قلمروها در صلح و صفا زندگی کنند. همهٔ بچهها باید از مدرسه بیرون بروند. راوی میگوید که این جهنم برای همیشه تمام میشود. او و متحدهایش نقشه را اجرا میکنند. راوی میگوید که نقشه اقتضاح پیش رفت و پیشگویی جد بزرگوارش هم چندان دقیق نبود؛ چون کس دیگری بهجای او پروژهٔ نابودی قلمروها را شروع کرده و احتمالاً تمام کسانی که راوی این رمان، «اوریون» و متحدهایشان نجات دادند، میمیرند.
خواندن کتاب قلمروهای طلایی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قلمروهای طلایی
«به لطف لیزل (که پس از تماشای اینکه از قلمرو بیرون خزیدم و دیوانهوار در محوطهٔ معبد دنبال اوریون گشتم) با بیمیلی گفته بود: «معلومه داره میره نیویورک!» در فرودگاه به او رسیدم. لیزل اول سعی کرد قانعم کند استراحت کنم و نگران اوریون نباشم؛ اما وقتی حرفهایش فایده نکرد کوتاه آمد.
درحالیکه بین اوریون و صف بازرسی ایستاده بودم، غریدم: «تو به نیویورک نمیری! قسم میخورم اگه دست برنداری داد میزنم یه تروریست هستی تا بیان هردومون رو بگیرن. اون زن دوباره تو رو به چنگ نمیآره! مگه مخت تاب برداشته؟»
اوریون در جواب فریاد نزد. فقط همچنان وسط سالن فرودگاه ایستاد. با آن بلوز سفید که هنوز از تمیزی برق میزد و شلوار جینی که در اقامتگاه برایش تهیه کردیم، ظاهرش ازآنچه باید، بهتر بود. موهای نقرهایاش پیچوتابی هنرمندانه داشت. برخلاف او، من شبیه یک بیخانمان ژندهپوش بودم، لباسهایم کثیف و خیس از عرق و خاکی بود و رد قرمز کمرنگی از آجرها داشت و چند جایش هم پاره شده بود. با این سرووضعم نمیتوانستم کاری کنم او دستگیر شود؛ اگر شروع به جیغوداد میکردم، هر پلیسی که نگاهی به ما میانداخت فقط مرا دستگیر میکرد و هفتهها جایی زندانی میشدم تا اینکه آدیا و لیزل به طریقی مرا بیرون میآوردند، البته با فرض اینکه لیزل از قصد کاری نمیکرد "برای نفع خودم" همچنان زندانی بمانم. مردم همین حالا هم چپچپ نگاهم میکردند.
اما اوریون طوری به من خیره بود که انگار یک لیوان آب خنک هستم. پس چند نفس عمیق کشیدم و خودم را وادار کردم آرام بگیرم. با لحنی یکنواخت و کنترلشده گفتم: «لِیک، میدونم اون مامانته؛ ولی یه شروره. هر مشکلی که هست تقصیر اونه. اون این بلا رو سر تو آورده! و قرار هم نیست درستت کنه.»
اوریون گفت: «اون تنها کسیه که ممکنه بتونه. اگه کس دیگهای میتونست...» حرفش را ادامه نداد و من مامان را به یاد آوردم که دستانش را روی سر اوریون گذاشته و پس از انجام هر کاری که از دستش برمیآمد، اندوهگین بود. او گفته بود من نتونستم درستش کنم. فقط توانسته بود به اوریون امید بدهد. امیدی کافی برای اینکه اوریون خودش را از یأسی که گرفتارش شده بود نجات دهد؛ که اجازه بدهد اوریون باور کند با وجود مشکلش، استحقاق زندگی داشت؛ مشکلی که خودش داشت؛ این را بر زبان نیاورده بودم؛ اما مشکلی در او بود.
سعی کردم از صمیم قلب حرف بزنم و گفتم: «تو احتیاج به درست شدن نداری. هر دقیقه از عمرت رو صرف نجات مردم کردی.»
جواب داد: «نه. من تکتک دقایق زندگیم رو صرف شکار منحوسها کردم. میخواستم...» روبرگرداند. چشمانش حالتی فلکزده گرفت. «میخواستم فکر کنم دارم مردم رو نجات میدم. میخواستم یه قهرمان باشم.»
با خشونت گفتم: «اوه خفهخون بگیر خنگ خدا؛ تو یه قهرمان هستی! تو مردم رو نجات دادی. همهٔ ما رو نجات دادی!»
- تو همه رو نجات دادی.»
حجم
۴۱۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۸۳ صفحه
حجم
۴۱۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۸۳ صفحه
نظرات کاربران
با شکوه ، سریع و هیجان انگیز.